دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴ - ۱۱:۵۵
صلح‌طلبی ایرانیان؛ از رستم تا امروز/ نخستین جنگ آیینی در شاهنامه

خراسان‌رضوی - اسطوره ایرانی اسطوره جنگ‌طلبی نیست، شاهنامه در کنار اینکه کتابی سراسر رزم است اما سراسر خرد و مهر و صلح‌طلبی هم است، ایرانیان هیچگاه جنگ‌طلب نبوده‌اند اما اگر کسی به کیان ایران حمله کند، با همدلی تا پایان جان از ایران دفاع می‌کنند، شاهد مثال ما رستم است در تراژدی «رستم و اسفندیار».

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در قسمت قبل در تراژدی «رستم و اسفندیار» تا آنجا گفتیم که رستم باید با اسفندیار، شاهزاده ایرانی که فقط شعارش بند نهادن بر دستان پر مهر و توانای رستم است، روبه‌رو شود.

اسطوره ایرانی اسطوره جنگ‌طلبی نیست، شاهنامه در کنار اینکه کتابی سراسر رزم است اما سراسر خرد و مهر و صلح‌طلبی هم هست، ایرانیان هیچگاه جنگ‌طلب نبوده‌اند اما اگر کسی به کیان ایران حمله کند، با همدلی تا پایان جان از ایران دفاع می‌کنند، شاهد مثال ما رستم است در داستان رستم و اسفندیار.

رستم، پیر، باتجربه، جهان پهلوان و نماد ایران است و در مقابل، اسفندیار جوان، خام و جویای‌نام و شاهزاده‌ای است که پیش از موعد شهریاری را می‌خواهد و این سرآغاز تراژدی «افزون‌طلبی» است، اسفندیار همه چیز دارد اما قانع نیست شهریاری پیش از موعد را از گشتاسپی می‌خواهد که خودش از پدرش لهراسب با قهر و ترک ایران، به شهریاری رسیده است!

معلوم است که گشتاسپ در برابر اسفندیار کوتاه نمی‌آید و زمانی که می‌فهمد هوش و مرگ اسفندیار در سیستان و به دست رستم دستان است، او را روانه زابل می‌کند تا رستم را دست بسته به بلخ نزد گشتاسپ آورده تا درس عبرتی برای آنانی باشد که می‌خواهند در برابر عقیده گشتاسپی قد علم کنند، اما رستم که نماد ایران آزاد است نباید حتی یک لحظه دست به بند اسفندیار افزون‌طلب بدهد.

این اولین جنگ‌آیینی بین آیین مهر و آیین زرتشتی است، رستم نماینده مردم و آیین مهر است و اسفندیار نماینده دین بهی (دین بهتر) یا آیین زرتشتی است.

رستم که صاحب تجربه است و در میدان‌های رزم و بزم تجربه‌ها اندوخته و شهریار نشان است به اسفندیار، برای گریز از جنگ التماس می‌کند:

بدانست رستم که لابه به کار
نیاید همی پیش اسفندیار

کمان را به زه کرد و آن تیر گز
که پیکانش را داده بد آب رز

همی راند تیر گز اندر کمان
سر خویش کرده سوی آسمان

همی گفت کای پاک دادار هور
فزایندهٔ دانش و فر و زور

همی بینی این پاک جان مرا
توان مرا هم روان مرا

که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کارزار

تو دانی که بیداد کوشد همی
همی جنگ و مردی فروشد همی

به بادافره این گناهم مگیر
توی آفرینندهٔ ماه و تیر

رستم هم توان جسمی دارد هم توان روحی و برای جنگ هردو جریان جسم و جان در راستای هم لازم است (همی بینی این پاک جان مرا…توان مرا هم روان مرا).

در جدال ایران و کشور دلیران جسم به منزله قوای نظامی و روان به منزله همدلی و همراهی مردم در دفاع از ایران به حساب می آید و رستم هم جسم قوی دارد و هم روان عالی اما از جنگ با اسفندیار پرهیز می‌کند چون جنگ خانمان‌سوز است.

رستم با نیروی ماورایی سیمرغ و توان جسمی و جان به جنگ اسفندیار می‌رود، و اسفندیار او را چنین مورد خطاب قرار می‌دهد:

چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ
که رستم همی دیر شد سوی جنگ

بدو گفت کای سگزی بدگمان
نشد سیر جانت ز تیر و کمان

ببینی کنون تیر گشتاسپی
دل شیر و پیکان لهراسپی

یکی تیر بر ترگ رستم بزد
چنان کز کمان سواران سزد

اما تهمتن که نماد ایران است، کوتاه نمی‌آید و:

تهمتن گز اندر کمان راند زود
بران سان که سیمرغ فرموده بود

بزد تیر بر چشم اسفندیار
سیه شد جهان پیش آن نامدار

خم آورد بالای سرو سهی
ازو دور شد دانش و فرهی

نگون شد سر شاه یزدان‌پرست
بیفتاد چاچی کمانش ز دست

گرفته بش و یال اسپ سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه

چنین گفت رستم به اسفندیار
که آوردی آن تخم زفتی به بار

تو آنی که گفتی که رویین‌تنم
بلند آسمان بر زمین بر زنم

من از شست تو هشت تیر خدنگ
بخوردم ننالیدم از نام و ننگ

به یک تیر برگشتی از کارزار
بخفتی بران بارهٔ نامدار

هم‌اکنون به خاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت

هم‌انگه سر نامبردار شاه
نگون اندر آمد ز پشت سیاه

زمانی همی بود تا یافت هوش
بر خاک بنشست و بگشاد گوش

سر تیر بگرفت و بیرون کشید
همی پر و پیکانش در خون کشید

صلح‌طلبی ایرانیان؛ از رستم تا امروز/ نخستین جنگ آیینی در شاهنامه

تیر گز دو شعبه که در آب رَز مقدس آیین مهری خوابانده شده به فرمان سیمرغ به چشمان ظاهر اسفندیار اصابت کرده و چشم باطن او را به حقایق باز می‌کند، بی سبب نیست که سهراب سپهری می‌گوید:
چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

اسفندیار پس از کور شدن تازه بینا می‌شود و به توطئه گشتاسپ برای حذف او پی می‌برد:

همانگه به بهمن رسید آگهی
که تیره شد آن فر شاهنشهی

بیامد به پیش پشوتن بگفت
که پیکار ما گشت با درد جفت

تن ژنده پیل اندر آمد به خاک
دل ما ازین درد کردند چاک

برفتد هر دو پیاده دوان
ز پیش سپه تا بر پهلوان

بدیدند جنگی برش پر ز خون
یکی تیر پرخون به دست اندرون

پشوتن بر و جامه را کرد چاک
خروشان به سر بر همی کرد خاک

همی گشت بهمن به خاک اندرون
بمالید رخ را بدان گرم خون

پشوتن همی گفت راز جهان
که داند ز دین‌آوران و مهان

چو اسفندیاری که از بهر دین
به مردی برآهیخت شمشیر کین

جهان کرد پاک از بد بت‌پرست
به بد کار هرگز نیازید دست

به روز جوانی هلاک آمدش
سر تاجور سوی خاک آمدش

بدی را کزو هست گیتی به درد
پرآزار ازو جان آزاد مرد

فراوان برو بگذرد روزگار
که هرگز نبیند بد کارزار

جوانان گرفتندش اندر کنار
همی خون ستردند زان شهریار

پشوتن بروبر همی مویه کرد
رخی پر ز خون و دلی پر ز درد

همی گفت زار ای یل اسفندیار
جهانجوی و از تخمهٔ شهریار

که کند این چنین کوه جنگی ز جای
که افگند شیر ژیان را ز پای

که کند این پسندیده دندان پیل
که آگند با موج دریای نیل

چه آمد برین تخمه از چشم بد
که بر بدکنش بی‌گمان بد رسد

کجا شد به رزم اندرون ساز تو
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو

کجا شد دل و هوش و آیین تو
توانایی و اختر و دین تو

چو کردی جهان را ز بدخواه پاک
نیامدت از پیل وز شیر باک

کنون آمدت سودمندی به کار
که در خاک بیند ترا روزگار

که نفرین برین تاج و این تخت باد
بدین کوشش بیش و این بخت باد

که چو تو سواری دلیر و جوان
سرافراز و دانا و روشن‌روان

بدین سان شود کشته در کارزار
به زاری سرآید برو روزگار

که مه تاج بادا و مه تخت شاه
مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه

بهمن فرزند اسفندیار و پشوتن خردمند و آگاه‌دل که نماد پند و آگاهی در شاهنامه فردوسی است، به بالین اسفندیار آمده و وصف اسفندیار می‌کنند، اما اسفندیار که آگاه‌دل شده پاسخ می‌دهد:

چنین گفت پر دانش اسفندیار
که ای مرد دانای به روزگار

مکن خویشتن پیش من بر تباه
چنین بود بهر من از تاج و گاه

تن کشته را خاک باشد نهال
تو از کشتن من بدین سان منال

کجا شد فریدون و هوشنگ و جم
ز باد آمده باز گردد به دم

همان پاک‌زاده نیاکان ما
گزیده سرافراز و پاکان ما

برفتند و ما را سپردند جای
نماند کس اندر سپنجی سرای

فراوان بکوشیدم اندر جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان

که تا رای یزدان به جای آورم
خرد را بدین رهنمای آورم

چو از من گرفت ای سخن روشنی
ز بد بسته شد راه آهرمنی

زمانه بیازید چنگال تیز
نبد زو مرا روزگار گریز

امید من آنست کاندر بهشت
دل‌افروز من بدرود هرچ کشت

به مردی مرا پور دستان نکشت
نگه کن بدین گز که دارم به مشت

بدین چوب شد روزگارم به سر
ز سیمرغ وز رستم چاره‌گر

فسون ها و نیرنگ ها زال ساخت
که اروند و بند جهان او شناخت

اسفندیار پشوتن و بهمن را دلداری می‌دهد و رستم و سیمرغ و زال را مقصر می‌داند اما رستم عقیده دیگری دارد:

چو اسفندیار این سخن یاد کرد
بپیچید و بگریست رستم به درد

چنین گفت کز دیو ناسازگار
ترا بهره رنج من آمد به کار

چنانست کو گفت یکسر سخن
ز مردی به کژی نیفگند بن

که تا من به گیتی کمر بسته‌ام
بسی رزم گردنکشان جسته‌ام

سواری ندیدم چو اسفندیار
زره‌دار با جوشن کارزار

چو بیچاره برگشتم از دست اوی
بدیدم کمان و بر و شست اوی

سوی چاره گشتم ز بیچارگی
بدادم بدو سر به یکبارگی

زمان ورا در کمان ساختم
چو روزش سرآمد بینداختم

گر او را همی روز باز آمدی
مرا کار گز کی فراز آمدی

ازین خاک تیره بباید شدن
به پرهیز یک دم نشاید زدن

همانست کز گز بهانه منم
وزین تیرگی در فسانه منم

رستم پخته و جهان‌پهلوان می‌فرماید «اسفندیار تو خام و مغرور رویین‌تنی خود شدی و من بار ها تو را پند دادم و از جنگ برحذر داشتم اما نپذیرفتی من و چوب گز بهانه‌ای بیش نیستیم، رفتار جنگ‌جویانه و جنگ‌طلبانه و غرور بی جای تو به رویین‌تنی فکر جوان ترا هم چون گنبد آهنین در بر گرفت و سبب سقوط تو شد.

این روزها که این قسمت را می‌نویسم با مرور به شاهنامه و مرور همین داستان رستم و اسفندیار و این تراژدی افزون‌طلبی در یافته‌ام که ایران جنگ‌طلب نبوده و نخواهد بود:

همی گفت کای پاک دادار هور
فزاینده دانش و فرّ و زور
همی بینی این پاک جان مرا
توان مرا، هم روان مرا
که چندین بپیچم که اسفندیار
مگر سر بپیچاند از کار زار
تو دانی به بیداد کوشد همی
همی جنگ و مردی فروشد همی
به بادافره این گناهم مگیر
تویی آفریننده ماه و تیر

ایران اگر مورد تجاوز قرار گیرد، هر ایرانی تهمتنی در مقابل دشمن خارجی و عوامل نفوذی خواهد بود تا پای جان از ایران با همدلی کامل دفاع خواهد نمود، اما بر شهریاران و دولت مردان واجب است که ارزش ایران و ایرانیان را بداند و با خردمندی و خردورزی بستر و راه نفوذ دشمن داخلی و خارجی را ببندند و هم چون گذشته از کیان ایران و ایرانی را پاس بدارند زیرا:

ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس
چه سفرها کرده‌ایم
چه سفرها کرده‌ایم
ما برای بوسیدنِ خاک سر قله‌ها
چه خطرها کرده‌ایم
چه خطرها کرده‌ایم
ما برای آنکه ایران گوهری تابان شود
خون دل‌ها خورده‌ایم
خون دل‌ها خورده‌ایم
ما برای آنکه ایران خانه‌ی خوبان شود
رنج دوران برده‌ایم
رنج دوران برده‌ایم
ما برای بوئیدن بوی گل نسترن
چه سفرها کرده‌ایم
چه سفرها کرده‌ایم
ما برای نوشیدن شورابه‌های کویر
چه خطرها کرده‌ایم
چه خطرها کرده‌ایم
ما برای خواندنِ این قصه عشق به خاک
خون دل‌ها خورده‌ایم
خون دل‌ها خورده‌ایم
ما برای جاودانه ماندنِ این عشق پاک
رنج دوران برده‌ایم
رنج دوران برده‌ایم
* نادر ابراهیمی

این روزها ایران ما مورد تجاوز قرار گرفته و باید با همدلی و همکاری و همراهی از کیان ایران دفاع کنیم:
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

تازه‌ها

پربازدیدترین

اخبار مرتبط