سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: کیخسرو یکی از معدود پادشاهانی بود که قدرت را رها کرد تا جاودانه بماند، همین رهایش از بند دنیا و قدرت شهریاری بعدها در عرفان ایرانی جلوه ویژه میکند. کیخسرو، نماد مرگ پیش از موعد و عدالت و خرد و داد و عرفان در شاهنامه میشود.
کیخسرو، شاید یکی از برجستهترین شخصیتهای شاهنامه است که با خرد، شجاعت و عدالت، پس از سالها جنگ با تورانیان ایران را به اوج قدرت میرساند و پس از تولدی در اسارت، خود را از اسارت تن میرهاند و فصل جدیدی از خودشناسی عرفانی در حماسه ملی ایران را رقم میزند و با کمک پهلوانان، انتقام خون پدرش را از افراسیاب، جد مادری خود میگیرد.
برخلاف بسیاری از شهریاران که با جنگ سقوط کردند، خود بهصورت اسرارآمیز ناپدید شده و در نهایت، کیخسرو، نمادی از شاه آرمانی ایرانی است که هم قدرت و هم خرد، هم فروتنی و هم عرفان دارد و نامش برای همیشه در تاریخ اسطوره و حماسه ایران جاودان میماند.
و اینکه کیخسرو از قریب به ۶۰ سال فرمانروایی ظفرمندانه به همراه پیروزیهای بزرگ برای ایران، از تخت سلطنت کنار میرود و آن را برای جانشیناش لهراسپ باقی میگذارد و به کوهها برای نیایش رفته و زندگانی جاودان مییابد. از طرفی در عهد سوشیانس (منجی زرتشتیان) او برای یاری باز خواهد گشت. برخی از پهلوانان نیز که با او بودند در برف و دمه گم میشوند.
بر اساس اشعار شاهنامه او پس از سپردن پادشاهی و وداع با یاران و بزرگان سپاه، خود تن در آب روشن شستوشو داد و بر فراز کوهی، در سپیده دم و با طلوع خورشید ناپدید شد. تطابق مکانهای ذکر شده در شاهنامه از سوی کارشناسان نشان میدهد که این کوه محلی است در شهرستان شازند از توابع استان مرکزی که به همین نام یعنی کوهشاه نامیده میشود. در این کوه غاری وجود دارد که همه ساله میزبان پرستشگران کیش زرتشت است تا بدان جا که در دورههای مختلف تاریخی از سوی پادشاهان مکانی مقدس تلقی میشده و هدایایی به آن اهدا میشده است. در ورودی غار لوحی وجود دارد که نام پهلوانان همراه کیخسرو بر آن منقش بوده که البته به مرور زمان دچار تخریب شده است.
در طول ادوار مختلف، داستانهای عجیب بسیاری از سوی ساکنان روستاهای اطراف در خصوص ماهیت این غار و کیخسرو نقل شده که حاکی از ذهن افسانهساز ایرانیان دارد، این ذهن افسانهساز ایرانی در بسیاری از موارد سبب همدلی ایرانیان درباره اسطوره ملی و داستانهای حماسی ما بوده و در بعضی موارد هم ما را از خرد و آگاهی دور کرده و از افراد و اماکن بت تراشیده است.
میرجلالالدین کزازی میگوید: «اگر میخواهیم ایرانی بمانیم، باید افسانه را دریابیم، چرا که افسانه چیستی ایرانی را به شیوهای نهادین از گذشتگان به آیندگان میرساند. افسانه از ریشه واژه افسون آمده است و به معنای افسونگر است و ایرانیان آنچنان فسونزده و شیفته داستان بودهاند که آن را با افسون پیوند دادهاند. معمولاً از این دو واژه برای این پدیده فرهنگی استفاده میشده است و ارج و ارزش آن بر فرهنگ و منش ایرانیان آشکار بوده است. ما ایرانیان یکی از کهنترین آدمیانیم، مردمانی که پیشینه دیرینه در تاریخ دارند، بیش از دیگران با افسانه در پیوندند. ایرانیان از آنچه دیده بودند، افسانههایی میساختند که برای نسلهای بعد به جا بماند و شاهکار بزرگ ادب ایرانزمین ریشه در افسانه دارد. بیشینه نامه ورجاوند و بیمانند فردوسی، شاهنامه را که به هیچ گمان بیشهورترین رزمنامه جهان است، افسانه میسازد، افسانه داستانی است که گفته میشود و چیزی نیست که به ناچار نوشته میشود، بخش گستردهای از شاهنامه از شاهکارهای داستانی پارسی بزمنامهها، داستانهای عاشقانه، رازنامهها، داستانهای نهانگرایانه، درویشانه و صوفیانه برگرفته از افسانه است. شاهنامه کتابی است که داستان چیستی و هستی ایرانیان را بازمیگوید و شامل نامه تیرهها و تبارهای ایرانی است که سرگذشت ایرانیان را از درازنای تاریخشان نشان میدهد.»
با این توضیحات و بررسی افسانهها معلوم میشود که، افسانه به معنای دروغ نیست، بیان حال جمعی قوم ایرانی است که در گذشته دور بوده یا آرزوی بودن همان حال و هوا را در سر داشته است. اما پس از داستان کیخسرو به داستان لهراسپ در شاهنامه میرسیم.
چو لهراسپ بنشست بر تخت داد
به شاهنشهی تاج بر سر نهاد
جهان آفرین را ستایش گرفت
نیایش ورا در فزایش گرفت
چنین گفت کز داور داد و پاک
پر امید باشید و با ترس و باک
نگارندهٔ چرخ گردنده اوست
فرایندهٔ فره بنده اوست
چو دریا و کوه و زمین آفرید
بلند آسمان از برش برکشید
یکی تیز گردان و دیگر بجای
به جنبش ندادش نگارنده پای
چو موی از بر گوی و ما در میان
به رنج تن و آز و سود و زیان
تو شادان دل و مرگ چنگال تیز
نشسته چو شیر ژیان پر ستیز
ز آز و فزونی به یکسو شویم
به نادانی خویش خستو شویم
ازین تاج شاهی و تخت بلند
نجوییم جز داد و آرام و پند
مگر بهرهمان زین سرای سپنج
نیاید همی کین و نفرین و رنج
من از پند کیخسرو افزون کنم
ز دل کینه و آز بیرون کنم
بسازید و از داد باشید شاد
تن آسان و از کین مگیرید یاد
مهان جهان آفرین خواندند
ورا شهریار زمین خواندند
گرانمایه لهراسپ آرام یافت
خرد مایه و کام پدرام یافت
از آن پس فرستاد کَس ها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هرکس که دانا بدند
به پیمانش اندر توانا بدند
ز هر کشوری بر گرفتند راه
برفتند پویان به نزدیک شاه
ز دانش چشیدند هر شور و تلخ
ببودند با کام چندی به بلخ
یکی شارسانی برآورد شاه
پر از برزن و کوی و بازارگاه
به هر برزنی جشنگاهی سده
همهگرد بر گردش آتشکده
یکی آذری ساخت برزین به نام
که با فرخی بود و با برز و کام
فردوسی که نگارنده سند هویت ملی ماست، در ابتدای داستان باز به سراغ «داد» رفته و شروع شهریاری لهراسپ را نام خدای مهربان و داد و دهش شهریار شروع میکند. لهراسپ دو پسر دارد گشتاسپ و زریر:
دو فرزند بودش به کردار ماه
سزاوار شاهی و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسپ و دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نره شیر
گذشته به هر دانشی از پدر
ز لشکر به مردی برآورده سر
دو شاه سرافراز و دو نیکپی
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی
بدیشان بدی جان لهراسپ شاد
وزیشان نکردی ز گشتاسپ یاد
که گشتاسپ سری پر باد برای گرفتن شهریاری پیش از موعد از پدرش لهراسپ دارد:
که گشتاسپ را سر پر از باد بود
وزان کار لهراسپ ناشاد بود
چنین تا برآمد برین روزگار
پر از درد گشتاسپ از شهریار
چنان بد که در پارس یک روز تخت
نهادند زیر گلافشان درخت
بفرمود لهراسپ تا مهتران
برفتند چندی ز لشکر سران
به خوان بر یکی جام میخواستند
دل شاه گیتی بیاراستند
چو گشتاسپ میخورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه با داد و راست
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد
ترا داد یزدان کلاه و کمر
دگر شاه کیخسرو دادگر
کنون من یکی بندهام بر درت
پرستندهٔ اختر و افسرت
ندارم کسی را ز مردان به مرد
گر آیند پیشم به روز نبرد
مگر رستم زال سام سوار
که با او نسازد کسی کارزار
چو کیخسرو از تو پر اندیشه گشت
ترا داد تخت و خود اندر گذشت
گر ایدونک هستم ز ارزانیان
مرا نام بر تاج و تخت و کیان
چنین هم کهام پیش تو بندهوار
همی باشم و خوانمت شهریار
این اولینبار در اسطوره ایرانی است که شاهزاده به صورت آشکار و علنی از شهریار تقاضای شاهنشاهی پیش از موعد میکند، گشتاسپ به خود اجازه میدهد که در جمع مهتران و بزرگان از پدر چنین تقاضایی بنماید:
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار
چو اندرز کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد
لهراسپ، پسر را پند می دهد و پسر که شیدای شهریاری پیش از موعد مقرر است پند نمیپذیرد و راهی هند میشود، این قهرها نتیجه خلق و خوی ضعیف شاهزاده است و لهراسپ پسر را پند میدهد:
به گشتاسپ گفت ای پسر گوش دار
که تندی نه خوب آید از شهریار
چو اندرز کیخسرو آرم به یاد
تو بشنو نگر سر نپیچی ز داد
مرا گفت بیدادگر شهریار
یکی خو بود پیش باغ بهار
اما گشتاسپ با قهر از پدر دور شده راهی هند میشود و در بین راه برادرش زریر را ملاقات میکند.
گشتاسپ در راه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمهساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در بر گرفتند و بزرگان لشکر نیز دستبوس آمدند. زریر گفت: همه طالع بینان بعد از لهراسپ تو را شاه میدانند. آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار میدهی؟ گشتاسپ گریست و گفت: او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است. من و تو در نزد او هیچ هستیم. اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش میمانم ولی در غیر این صورت نمی توانم آنجا بمانم.
پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت. لهراسپ او را به بر گرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد میکرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم میآیند. چاره این است که تنها به روم روم.
شب که شد سوار بر اسب شد و به سوی روم حرکت کرد. وقتی لهراسپ فهمید عصبانی شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آنها گفتند بهتر است پی او بفرستی و اگر آمد دست از تاج و تخت بکشی و آن را به او بسپاری که بسیار شایسته است. تو میدانی که او هنرهای بسیاری دارد و به جز رستم، سواری مانند او نیست. لهراسپ پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هرچه گشتند کمتر یافتند.
وقتی گشتاسپ به دریا رسید از جوانمردی که قایق داشت و نامش هیشوی بود، خواست تا او را به آن سوی آب و مرز ایران ببرد و سپس به او هدایای بسیاری داد.
گشتاسپ در یک هفته در شهری که سلم به پاکرده بود، گشت و به دنبال کار بود. به دیوان قصر رفت و گفت: من دبیری ایرانی هستم اگر اجازه دهی دستیار تو باشم اما او نپذیرفت. گشتاسپ ناراحت به سوی گلهدار قیصر رفت که نامش نستار بود و از او خواست تا کاری به او بدهد اما او گفت که من نمیتوانم گله را به یک غریبه بسپرم.
ناچار از آنجا به سوی ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما او گفت: کار ما شایسته تو نیست و چه بهتر که به سوی قیصر روی و از او کمک بخواهی. گشتاسپ به بازار آهنگران نزد آهنگری به نام بوراب که سی و پنج شاگرد داشت و نزد قیصر نیز دستگاهی داشت، رفت.آهنگر پرسید چه میخواهی؟ او از آهنگر خواست که به او کاری بدهد و بوراب هم پذیرفت و پتک را به او داد.
گشتاسپ آنچنان پتک را به سندان کوبید که هر دو شکست. آهنگر گفت: نه، تو به درد این کار نمیخوری. گشتاسپ غمگین بازگشت و زیر سایه درختی به رازونیاز با خدا پرداخت و از او مدد جست. ناموری از آنجا میگذشت که صدای او را شنید و جویای حالش شد و خواست که مهمانش شود. گشتاسپ فهمید که آن مرد کدخدایی از نژاد فریدون است پس مدتی در سرای او مهمان بود.
گشتاسپ در قهر دوم که به روم رفته با داستان و حکایتی جالب با کتایون دختر فرمانروای روم آشنا شده و سرانجام با او ازدواج میکند و پس از نشان دادن توانمندیهای خود به دربار روم دوباره راهی ایران شده و لهراسپ شهریاری را تقدیم گشتاسپ میکند از سلطنت کناره گیری میکند.
نظر شما