سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سیدجعفر علمداران، پژوهشگر، دکترای زبان و ادبیات فارسی و استاد دانشگاه: در قسمت قبل گفتیم که سودابه نزد کیکاووس رفته و از وی می خواهد که سیاوش را به شبستان بفرستد تا وی از میان دختران، همسری برای سیاوش برگزیند. سیاوش نیز به ناچار از دستور پدر اطاعت و به شبستان رفته و این رفتن به حرمسرا نقطه شروع نیرنگ است که برای ایرانیان بسیار بد فرجام است و به «وَر» میانجامد.
وَر چیست؟ نوعی آزمون و امتحان در اسطوره است که به صورت «ور سرد» و «ور گرم» اجرا میشده است. وَر (پهلوی: وَر var؛ اوستایی: ورنگه varangh) یا پَساخت (pasâxt) یا آزمایش ایزدی یا داوری ایزدی آزمونهایی بود در دین مزدیسنا که از سوی داوران برای اثبات راستگویی یا حقانیت کسی برگزیده و به اجرا گذاشته میشد. ور تنها ویژه ایرانیان نبوده و در اروپا نیز تا سدههای میانه رواج داشته است.
سودابه زیبارو در عشق سیاوش میسوزد، سیاوش پاکی پیشه میکند و برای اثبات حقانیت خود تن به ورود به آتشی بزرگ میدهد، به سلامت از آتش بیرون میآید و نماد پاکی ایرانیان میشود. همین پاکنهادی او بعدها به داستان یوسف و زلیخا و ادیان ابراهیمی میرسد. در ادامه سودابه دست از مزاحمت بر نمیدارد، از طرفی افراسیاب دوباره عهدشکنی کرده و در صددِ حمله به ایران است، سیاوش که از دست سودابه به تنگ آمده خواهان رفتن به جنگ با تورانیان است، کیکاوس با کمالمیل میپذیرد و سیاوش پاک به جنگ ناپاکان میرود و افراسیاب و برادرش گرسیوز را شکست میدهد، افراسیاب چاره کار را در صلح میبیند و با سیاوش صلح میکند.
سیاوش از شخصیتهایِ محوری در حماسه ملّیِ ایران است. وی از شخصیتهای افسانهای و یکی از چهرههایِ مظلوم و بیگناهِ شاهنامه است. صفات بارز اخلاقی سیاوش، روحِ نیک و پاکدامنیِ اوست.
سیاوش کمکم در غربت، نگران آینده میشود و شبی خواب بدی میبیند و نتیجه میگیرد که مرگش نزدیک است. اصرار فرنگیس بر فرار را هم نمیپذیرد و به فرنگیس خبر میدهد که پسری به دنیا میآورد که بایسته وشایسته است او میگوید که همسرش نام وی را «کیخسرو» بگذارد و اوست که کینِ سیاوش را خواهد ستاند، سیاوش به نامردی و به حسادت گرسیوز و خوی بد نهفته در درون افراسیاب در غربت کشته میشود و سوگ سیاوش رقم میخورد.
چو آگاهی آمد به کاووس شاه
که شد روزگار سیاوش تباه
به کردار مرغان سرش را ز تن
جدا کرد سالار آن انجمن
ابر بیگناهش به خنجر به زار
بریدند سر زان تن شاهوار
بنالد همی بلبل از شاخ سرو
چو دراج زیر گلان با تذرو
همه شهر توران پر از داغ و درد
به بیشه درون برگ گلنار زرد
گرفتند شیون به هر کوهسار
نه فریادرس بود و نه خواستار
چو این گفته بشنید کاووس شاه
سر نامدارش نگون شد ز گاه
بر و جامه بدرید و رخ را بکند
به خاک اندر آمد ز تخت بلند
برفتند با مویه ایرانیان
بدان سوگ بسته به زاری میان
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یادکرد
کیکاوس که دل در گروه عشق سودابه دارد، خود به نوعی سبب مرگ سیاوش شده، پس از شنیدن خبر مرگ فرزند در سوگ سیاوش پیراهن چاک میکند، اما چه سود. از طرفی پهلوانان و فرماندهان و سالار گیتی فروز رستم، آگاه از سوگ سیاوش میشوند:
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو شاپور و فرهاد و رهام شیر
همه جامه کرده کبود و سیاه
همه خاک بر سر بجای کلاه
پس آگاهی آمد سوی نیمروز
به نزدیک سالار گیتی فروز
که از شهر ایران برآمد خروش
همی خاک تیره برآمد به جوش
پراگند کاووس بر یال خاک
همه جامهٔ خسروی کرد چاک
رستم که معلم و پرورشدهنده روح و جسم سیاوش است، در سوگ سیاوش از هوش می رود، زال صورت میخراشد و در زابلستان یک هفته به سوگ مینشینند:
تهمتن چو بشنید زو رفت هوش
ز زابل به زاری برآمد خروش
به چنگال رخساره بشخود زال
همی ریخت خاک از بر شاخ و یال
چو یک هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم برآمد ز شیپور دم
گو پیلتن رستم با سپاهی گران از کشمیر و کابل که او را همراهی میکنند به درگاه کاوس میآیند و به کاوس پرخاش کرده و تندخویی و بدخویی کاوس را سبب مرگ سیاوش میداند و سر از تن سودابه جدا میکند:
سپاهی فراوان بر پیلتن
ز کشمیر و کابل شدند انجمن
نکته قابل توجه در این بخش از داستان کین و کینخواهی در ایران باستان و شاهنامه فردوسی است:
پدر کشتی و تخم کین کاشتی
پدر کشته را کی بود آشتی
کین خواهی در حماسه ملی ایرانیان بنیادی نمادگونه دارد که از نبرد با دشمنان دین و آیین و مرزهای میهن حکایت میکند. بر بنیاد باورمندی مردم ایران باستان از آغاز پیدایش گیتی نبرد نیکی و بدی این جهانی میشود و انسان نماینده اهورا مزدا این پیکار سپندینه را با منشهای اهریمنی انجام میدهد.
نخستین کینخواه در اساطیر مردم ایران باستان کیومرث است. نخستین انسان آفریده در اوستا و نخستین کد خدای در شاهنامه فرزند اهریمن از سر حسد ورزی و خود کامگی فرزند کیومرث (سیامک) را میکشد. کیومرث با راهنمایی سروش خجسته برای کین خواهی به نبرد با اهریمن می شتابد و سرانجام با کشته شدن فرزند اهریمن به دست هوشنگ (نوه کیومرث) کین سیامک ستانده می شود:
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و باز آر هوش
از آن بدکنش دیو٬ روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل زکین
کی نامور سر سوی آسمان بر آورد و بد خواست بر بدگمان
بر آن برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود مژگانش را
و زان پس به کین سیامک شتافت شب و روز آرام و خفتن نیافت و نیز از آنجا که حماسه ملی ایرانیان بر باور پیکار نیکی و بدی گذاشته شده است کینخواهی آنان سرشار از نبردهای دلیرانهای است که در راه خویشکاری ایزدی آغاز میشود و سرانجام میپذیرد. آنان در رویارویی با دشمنی که از بیرون از مرزها کیان ایران را تهدید میکند و به کشتار دست مییازد کوتاه نمیآیند و به خونخواهی در مقام نام و ننگ بر میخیزند و برای آن هدف ارزش و جایگاهی تقدسگونه قایل میشوند.
در همه داستانهای شاهنامه یورش و تخم کین کاشتن از سوی دشمنان (جبهه بدی) آغاز میشود. از آنجا که خوی اهریمنی در منش سلم و تور فرزندان فریدون رخنه میکند، برادر کوچک خودشان ایرج را میکشند تا جهان را به آشوب بکشانند. از این رو آغازگر نبردهای بیپایان میان ایرانیان (جبهه نیکی) و تورانیان (جبهه بدی) میشوند.
کین خواهی فریدون از فرزندانش (سلم و تور) به گناه کشتن برادرشان ایرج نماد گونه تخمکین کاشتن اهریمن در نهاد انسان است. تا پیش از این دیدیم که کینه بین انسان نماینده یزدان در گیتی از طرفی و اهریمن مظهر بدی از طرف دیگر بود، اما اینجا در دوره پهلوانی شاهنامه فردوسی کینخواهی توسط ابرمرد حماسه ایران رستم به صورت کاملاً جدی مطرح میشود و همه پهلوانان همراه و هم صدا برای کینخواهی سیاوش با رستم می شوند.
به درگاه هر پهلوانی که بود
چو زان گونه آواز رستم شنود
همه برگرفتند با او خروش
تو گفتی که میدان برآمد به جوش
ز میدان یکی بانگ برشد به ابر
تو گفتی زمین شد به کام هژبر
بزد مهره بر پشت پیلان به جام
یلان بر کشیدند تیغ از نیام
برآمد خروشیدن گاودم
دم نای رویین و رویینه خم
جهان پر شد از کین افراسیاب
به دریا تو گفتی به جوش آمد آب
نبد جای پوینده را بر زمین
ز نیزه هوا ماند اندر کمین
ستاره به جنگ اندر آمد نخست
زمین و زمان دست خون را بشست
ببستند گردان ایران میان
به پیش اندرون اختر کاویان
گزین کرد پس رستم زابلی
ز گردان شمشیرزن کابلی
ز ایران و از بیشهٔ نارون
ده و دو هزار از یلان انجمن
سپه را فرامرز بد پیشرو
که فرزند گو بود و سالار نو
همی رفت تا مرز توران رسید
ز دشمن کسی را به ره بر ندید
دران مرز شاه سپیجاب بود
که با لشکر و گنج و با آب بود
ورازاد بد نام آن پهلوان
دلیر و سپه تاز و روشن روان
سپه بود شمشیرزن سی هزار
همه رزم جوی از در کارزار
ورازاد از قلب لشکر برفت
بیامد به نزد فرامرز تفت
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کردهای سوی این مرز روی
سزد گر بگویی مرا نام خویش
بجویی ازین کار فرجام خویش
همانا به فرمان شاه آمدی
گر از پهلوان سپاه آمدی
چه داری ز افراسیاب آگهی
ز اورنگ و ز تاج و تخت مهی
نباید که بینام بر دست من
روانت برآید ز تاریک تن
فرامرز گفت ای گو شوربخت
منم بار آن خسروانی درخت
که از نام او شیر پیچان شود
چو خشم آورد پیل بیجان شود
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید همی نام یاد
گو پیلتن با سپاه از پس است
که اندر جهان کینه خواه او بس است
به کین سیاوش کمر بر میان
ببست و بیامد چو شیر ژیان
برآرد ازین مرز بیارز دود
هوا گرد او را نیارد بسود
ورازاد بشنید گفتار او
همی خوار دانست پیگار او
به لشکر بفرمود کاندر دهید
کمانها سراسر به زه بر نهید
رده بر کشید از دو رویه سپاه
به سر بر نهادند ز آهن کلاه
ز هر سو برآمد ز گردان خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
چو آواز کوس آمد و کرنای
فرامرز را دل برآمد ز جای
به یک حمله اندر ز گردان هزار
بیفگند و برگشت از کارزار
دگر حمله کردش هزار و دویست
ورازاد را گفت لشکر مهایست
که امروز بادافرَهِ ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
چنین لشکر گشن و چندین سوار
سراسیمه شد از یکی نامدار
همی شد فرامرز نیزه به دست
ورازاد را راه یزدان ببست
فرامرز جنگی چو او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را
یکی نیزه زد بر کمربند او
که بگسست زیر زره بند او
چنان برگرفتش ز زین خدنگ
که گفتی یک پشه دارد به چنگ
بیفگند بر خاک و آمد فرود
سیاووش را داد چندی درود
سر نامور دور کرد از تنش
پر از خون بیالود پیراهنش
چنین گفت کاینت سر کین نخست
پراگنده شد تخم پرخاش و رست
همه بوم و بر آتش اندرفگند
همی دود برشد به چرخ بلند
یکی نامه بنوشت نزد پدر
ز کار ورازاد پرخاشخر
که چون برگشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین پلنگ
به کین سیاوش بریدم سرش
برافروختم آتش از کشورش
پس از نبرد دلاورانه فرامرز در مرز ایران و توران:
وزان سو نوندی بیامد به راه
به نزدیک سالار توران سپاه
که آمد به کین رستم پیلتن
بزرگان ایران شدند انجمن
ورازاد را سر بریدند زار
برانگیخت از مرز توران دمار
سپه را سراسر بهم بر زدند
به بوم و به بر آتش اندر زدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی شد ز کردارهای کهن
نماند ایچ بر دشت ز اسپان یله
بیاورد چوپان به میدان گله
در گنج گوپال و برگستوان
همان نیزه و خنجر هندوان
همان گنج دینار و در و گهر
همان افسر و طوق زرین کمر
ز دستور گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید
چو لشکر سراسر شد آراسته
بریشان پراگنده شد خواسته
افراسیاب آماده جنگ با سپاه ایران می شود و سرخه را پیش خوانده و داستانها از قهرمانی و پهلوانی رستم برای سرخه بازگو میکند:
بزد کوس رویین و هندی درای
سواران سوی رزم کردند رای
سپهدار از گنگ بیرون کشید
سپه را ز تنگی به هامون کشید
فرستاد و مر سرخه را پیش خواند
ز رستم بسی داستانها براند
بدو گفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار از در کارزار
نگه دار جان از بد پور زال
به رزمت نباشد جزو کس همال
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و ماه منی
چو بیدار دل باشی و راه جوی
که یارد نهادن بروی تو روی
کنون پیش رو باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
ز پیش پدر سرخه بیرون کشید
درفش و سپه را به هامون کشید
طلایه چو گرد سپه دید تفت
بپیچید و سوی فرامرز رفت
از ایران سپه برشد آوای کوس
ز گرد سپه شد هوا آبنوس
خروش سواران و گرد سپاه
چو شب کرد گیتی نهان گشت ماه
درخشیدن تیغ الماس گون
سنانهای آهار داده به خون
تو گفتی که برشد به گیتی بخار
برافروختند آتش کارزار
ز کشته فگنده به هر سو سران
زمین کوه گشت از کران تا کران
چو سرخه بران گونه پیگار دید
درفش فرامرز سالار دید
عنان را به بور سرافراز داد
به نیزه درآمد کمان باز داد
فرامرز بگذاشت قلب سپاه
بر سرخه با نیزه شد کینه خواه
یکی نیزه زد همچو آذرگشسپ
ز کوهه ببردش سوی یال اسپ
ز ترکان به یاری او آمدند
پر از جنگ و پرخاشجو آمدند
از آشوب ترکان و از رزم سخت
فرامرز را نیزه شد لخت لخت
بدانست سرخه که پایاب اوی
ندارد غمی گشت و برگاشت روی
پس اندر فرامرز با تیغ تیز
همی تاخت و انگیخته رستخیز
سواران ایران به کردار دیو
دمان از پسش برکشیده غریو
فرامرز چون سرخه را یافت چنگ
بیازید زان سان که یازد پلنگ
گرفتش کمربند و از پشت زین
برآورد و زد ناگهان بر زمین
پیاده به پیش اندر افگند خوار
به لشکرگه آوردش از کارزار
درفش تهمتن همانگه ز راه
پدید آمد و گرد پیل و سپاه
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
به پیروزی از روزگار نبرد
به پیش اندرون سرخه را بسته دست
بکرده ورازاد را یال پست
فرامرز پسر رستم، سرخه پسر افراسیاب را به چنگ آورد و بند بر دستان او نهاد و سپاهیان و رستم برای آفرین خواندند:
سپاه آفرین خواند بر پهلوان
بران نامبردار پور جوان
تهمتن برو آفرین کرد نیز
به درویش بخشید بسیار چیز
یکی داستان زد برو پیلتن
که هر کس که سر برکشد ز انجمن
خرد باید و گوهر نامدار
هنر یار و فرهنگش آموزگار
چو این گوهران را بجا آورد
دلاور شود پر و پا آورد
از آتش نبینی جز افروختن
جهانی چو پیش آیدش سوختن
فرامرز نشگفت اگر سرکش است
که پولاد را دل پر از آتش است
چو آورد با سنگ خارا کند
ز دل راز خویش آشکارا کند
به سرخه نگه کرد پس پیلتن
یکی سرو آزاده بد بر چمن
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار
بفرمود پس تا برندش به دشت
ابا خنجر و روزبانان و تشت
ببندند دستش به خم کمند
بخوابند بر خاک چون گوسفند
بسان سیاوش سرش را ز تن
ببرند و کرگس بپوشد کفن
چو بشنید طوس سپهبد برفت
به خون ریختن روی بنهاد تفت
بدو سرخه گفت ای سرافراز شاه
چه ریزی همی خون من بیگناه
سیاوش مرا بود هم سال و دوست
روانم پر از درد و اندوه اوست
مرا دیده پرآب بد روز و شب
همیشه به نفرین گشاده دو لب
بران کس که آن تشت و خنجر گرفت
بران کس که آن شاه را سرگرفت
دل طوس بخشایش آورد سخت
بران نامبردار برگشته بخت
بر رستم آمد بگفت این سخن
که پور سپهدار افگند بن
چنین گفت رستم که گر شهریار
چنان خستهدل شاید و سوگوار
همیشه دل و جان افراسیاب
پر از درد باد و دو دیده پرآب
همان تشت و خنجر زواره ببرد
بدان روزبانان لشکر سپرد
سرش را به خنجر ببرید زار
زمانی خروشید و برگشت کار
بریده سر و تنش بر دار کرد
دو پایش زبر سر نگونسار کرد
بران کشته از کین برافشاند خاک
تنش را به خنجر بکردند چاک
رستم دستور میدهد که سر سرخه را همانند سر سیاوش کنار تشت ببرند و تن او را بردار کنند تا افراسیاب نیز داغدار فرزند خویش باشد و درد ایرانیان را احساس کند.
نکته قابل توجه اینکه کیکاوس با سبکسری و هوسرانی به سودابه سبب سوگ سیاوش شد و افراسیاب با گوش دادن سپردن به حرفها و حسادتهای برادرش گرسیوز سبب سوگ سرخه فرزند خویش شد، شهریار ایران و توران در نبودِ خرد در سوگ فرزندان مقصر هستند.
جهانا چه خواهی ز پروردگان
چه پروردگان داغ دل بردگان
نظر شما