سرویس تاریخ خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محسن آزموده: تا اینجای داستان کربلا را خواندیم که عبیدالله، شمر را نزد عمر ابن سعد فرستاد و از او خواست که کار امام حسین (ع) و یارانش را یکسره کند. شمر پیام عبیدالله را به عمر رساند. آن دو با هم نزد امام حسین (ع) آمدند و به ایشان گفتند یا بیعت کن یا همین الان با تو میجنگیم. امام از ایشان یک شب مهلت خواست. شمر در ابتدا راضی نمیشد، اما با اصرار سپاهیان قبول کرد. همزمان شمر اماننامه عبیدالله را به عباس بن علی (ع) و برادرانش نشان داد و به آنها گفت که میتوانند جان خود را نجات دهند، اما آنها این پیشنهاد را نپذیرفتند و او را لعنت کردند. اینک بقیه ماجرا:
***
و آن شب حسین – رضیالله عنه- همه کار راست کرد و شمشیر نیکو کرد- و لشکرگاه ایشان بر لب فرات بود- عبیدالله کس فرستاد به عمر بن سعد که اگر حرب کنی، فرات بر حسین بگیر و مگذار که آب خورند تا از تشنگی بمیرند. و چون حسین را بکشتی، تن او را به سم اسبان بکوب. عمر بن سعد – در شب- عمروبن الجراح را بفرستاد تا بر فرات باشند- آنجا که آب بر می گرفتند- حسین- رضیالله عنه- برادر را- عباس بن علی را – بفرستاد با پنجاه مرد تا مشکها پر آب کنند کنار آب گرفته دیدند. حرب کردند و از مردمان حسین دو تن کشته شدند و نتوانستند آب برگرفتن. باز آمدند. و [پس از] آن به لشکر حسین آب نبود. و حسین –رضیالله عنه- در شب سلاح و شمشیر پاک همی کرد و این بیت همی گفت:
یا دهر اف لک من خلیل / کم لک بالاشراق و الاصیل
من صاحب او طالب قتیل / و الدهر لایقنع بالبدیل
و علی بن الحسین- کهترین پسر- بیمار خفته بود به خیمهاندر. چون این سخن بشنید بگریست، و ام کلثوم و زنان حسین همه بگریستند حسین در خیمه شد و گفت مگریید که نه جای گریستن است، دشمن هم پهلوی ماست، شاد شود. ایشانرا خاموش کرد و از از خیمه بیرون آمد و گفت مرا بچهکار بود زنان و کودکان را با خود آوردن.
پس حسین این مردمان را یگان یگان که به نصرت او آمده بودند، بنشاند- و همه مهتران و بزرگان بودند- و ایشانرا خطبه کرد و گفت آنچه بر شما بود کردید و من شما را نه به حرب آوردم، اکنون حرب پیش آمد و من از جان خویش نومید گشتم و شما را از بیعت خویش بحل کردم. شما بازگردید و بروید و مرا امشب زمان خواستن بکار نبود، از بهر شما خواستم تا هرکه خواهد رفتن، برود. ایشان گفتند یاین رسول الله، چون ما امروز بازگردیم و ترا اینجا فروگذاریم، روز رستاخیز جدت را چه گوییم و پدرت را –علی- و مادرت را- فاطمه- اگر تو ما را به حرب نیاوردهای ما به حرب آمدهایم و جان خویش فدای تو کنیم.
حسین –رضیالله عنه- گفت خدای – عزوجل- شما را ثواب نیکی دهاد، هر که از شما کشته شود، شهید بود.
پس حسین -رضیالله عنه- تدبیرها کرد و فرمود تا گرداگرد خیمهها، کنده کردند و پر هیزم، بنهادند و زنانرا گفت بامداد چو ما بحرب مشغول شویم شما آتش درین هیزم نهید تا دشمنان از خیمهها دور شوند.
و مردی بیامد- نام او طرماح بن عدی- به نزدیک حسین- در شب- و گفت من از کوفه اکنون آمدم، عبیدالله بن زیاد سپاه همی عرض کند حرب را، ترا روی آنست که هم اکنون بر جمازه نشینی و با من بیایی تا ترا در بادیه برم و کس ترا نتواند دید و پنج هزار مرد مقاتل، پیش تو بپای کنم.
حسین گفت: اگر من امشب بروم و زن و فرزند و خواهران و برادران و اهل بیت بجا بمانم، چه مروت بود آن مرد را که زن و فرزند به دشمن سپارد و خود سر خویش گیرد؟ مردمان گفتند ایشان را به ما سپار که چون ترا نیابند، ایشانرا چیزی نکنند. حسین اجابت نکرد و طرماح برفت. و حسین قرآن همی خواند.
نظر شما