سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - فاطمه نعمتی: هر چیزی را که در دنیای اطرافمان وجود دارد میتوانیم یک جور دیگر تصور کنیم. این ویژگی آدمهاست؛ اما در کودکی این تصور و تخیل قویتر از هر زمان دیگری است و پا به دنیای حیوانات هم میگذارد. در کودکی با حیوانات بیشتر از زمان بزرگسالی حرف میزنیم، اطرافمان را جاندار میبینیم، عروسکهایمان زنده میشوند، اسباب و وسایل دیگر شبیه به حالتی نیستند که پدر و مادر آنها را میبینند. این خاصیت کودکی است.
فاطمه سرمشقی، نویسنده ادبیات کودک و نوجوان در مجموعه سهجلدی «یک جور دیگر» که با تصویرگری یگانه یعقوبنژاد از سوی نشر مهرک منتشر شده است، بهسراغ همین ایده رفته است: کودکی و تخیل و یک جور دیگر دیدن. هر یک از سه کتاب این مجموعه داستان متفاوتی دارد؛ اما درونمایهشان بههم متصل است و یک پیام برای مخاطب دارد؛ اینکه میتوان قواعد طبیعی را برهم زد و یک جور دیگر دید و زندگی کرد اما باید مسئولیت نتایج آن را هم پذیرفت.
سرمشقی در گفتوگو با ایبنا درباره این مجموعه، درونمایه، خاطرات و دیدگاه خودش و بهطور کل جهان کودکی صحبت کرده است که میتوانید این مطلب را در ادامه بخوانید:
- چرا دوست داشتید یک جور دیگر به وقایع طبیعی نگاه کنید؟
راستش نمیدانم واقعاً دوست دارم یک جور دیگر به وقایع طبیعی نگاه کنم یا نه؟ شاید بهتر است بگویم دوست دارم مثل بچهها به دنیا نگاه کنم. حالا لابد میخواهید بپرسید مگر نگاه بچهها چهجوری است؟ جواب من این است که آنها دنیا را آنجور که دوست دارند و دلشان میخواهد، میبینند نه آنجوری که واقعاً هست. اصلاً برای همین است که بچهها و آرزوهایشان همیشه بههمچسبیده و یکی هستند؛ اما ما آدمبزرگها هر روز که از خواب بیدار میشویم به اندازه همان یک روز که به عمرمان اضافه شده، از آرزوهایمان دور شدهایم. بچهای اگر دلش بخواهد زرافهها روی پوستشان خالخالی نباشد آن را همانطور میبینند و این دقیقاً چیزی است که من در داستانهایم تمرین میکنم به آن نزدیک شوم و حالا شاید در این مجموعه این تلاشم از همیشه واضحتر و روشنتر دیده میشود.
- آیا در بچگی برایتان پیش آمده که خواسته باشید جور دیگری باشید؟
متأسفانه من خاطره درست و حسابی از کودکیام ندارم. نه که کلاً بچگیام را فراموش کرده باشم؛ اما آنقدر خاطرات و آرزوها و گاه حسرتهایم بههمچسبیده و قاطی هستند که نمیتوانم مرزشان را مشخص کنم. بارها خاطرهای از کودکیام را تعریف کردهام که خانوادهام بهطور کلی آن را انکار کردهاند. انگار ذهن من در طول سالها تبدیل به یک دستگاه تبدیل آرزو به خاطره شده است، یعنی به تمام چیزهایی که روزی روزگاری آرزویم بوده، جوری جان داده که الان جزئی از خاطراتم شده است. با این حساب نمیتوانم به این سؤال شما جواب دقیقی بدهم؛ مگر اینکه همین تغییر ماهیت آرزو به خاطره را هم، نوعی تلاش بدانیم برای جور دیگر بودن! که در این صورت جوابم به سؤالتان این است که بله! بارها خواستهام جور دیگری یا حتی جورهای دیگری باشم و از شما چه پنهان هنوز هم میخواهم.
- به نظر شما در چه حد باید به درخواستهای درونیمان برای تغییرکردن توجه کنیم؟ کنترل و مدیریت این احساسات در کودکی چقدر اهمیت دارد؟
راستش جوابدادن به این سؤال خیلی سخت است و شاید بهتر بود روانشناسان کودک و نوجوان به آن جواب میدادند؛ در هر حال من فکر میکنم باید همیشه به تمام درخواستهای درونیمان، هر چه که باشند توجه کنیم؛ اگر بخواهیم روی آنها سرپوش بگذاریم و انکارشان کنیم بالاخره از یک جایی و یک زمانی بیرون میزنند و شاید آنوقت دیگر نتوانیم در برابرشان کاری کنیم. تغییر تا زمانی که به خودمان و دیگران ضربه نزند خوب و گاه حتی لازم و ضروری است و اتفاقاً باید از کودکی یاد بگیریم که ما آدمها نیرو و توان ذاتی داریم که میتوانیم از آن برای بهبود شرایط و وضعیتی که مورد قبولمان نیست، استفاده کنیم. مجبور نیستیم همیشه همانجوری باشیم که دیگران از کودکی از ما خواستهاند باشیم یا ما را آنگونه پرورش داده و تربیت کردهاند.
ممکن است زمانی حس کنیم اگر جور دیگری زندگی کنیم و کاری را به روشی غیر از همیشه انجام بدهیم حس بهتری خواهیم داشت. خب چه اشکال دارد؟ حداقلش این است که تجربه جدیدی کسب میکنیم، ممکن است گاهی به جاهای خوب و نتیجههای عالی برسیم و البته گاهی هم فکر کنیم نه! آن تغییر خیلی هم خوب نبود و برگردیم به آن شیوه سابق! این به نظر من عالیترین شیوه زندگی است که قدرت و جرئت تغییر داشته باشیم؛ البته باز هم تکرار میکنم تا جایی که به کسی و به خودمان آسیب نزنیم. مثلاً در سنت آشپزی، قورمهسبزی همیشه با گوشت پخته میشود حالا چه اشکالی دارد من یک بار آن را با مرغ بپزم؟ ممکن است مزهاش از قبل هم بهتر شود و یک پنجره جدید در سنت آشپزی باز شود، ممکن هم هست خوب نشود و از دفعه بعد باز برگردم به همان شیوه سنتی! خب نه کسی آسیب دید و نه خودم دچار مشکل شدم؛ فقط یک تجربه جدید و البته نهچندان خوشمزه، کسب کردم. اما حالا اگر یک بار بخواهم ببینم اگر بهجای نمک در قورمه سبزی زهر بریزم چه میشود؟ اینجا دیگر همان مرزی است که نشاندهنده محدوده مجاز علاقه به ایجاد تغییر و تحول است.
- شما در کتاب مدرسه زرافههای جورواجور جور دیگری بودن را انکار نکردید و به آن رسمیت بخشیدید و در کتاب گورخری که دیگر گورخر نبود برعکس آن را نوشتید. چرا؟
حقیقت این است که من خودم اصلاً اینطور فکر نمیکنم که داستان گورخر برعکس داستان زرافهها باشد. از نظر من موضوع هر دو یکی است؛ اما در هر کدام از یک زاویهای به این موضوع نگاه کردهام و دقیقاً قصد داشتم در ذهن کودک همین دو نگاه را پررنگ کنم. یک نگاه این است که تغییر خوب است و هر کسی حق دارد در خودش تغییراتی به وجود بیاورد که این تغییر میتواند ظاهری باشد یا عمیقتر و درونیتر. نگاه دوم هم همین حق را به تمام موجودات میدهدغ اما یک قدم جلوتر میرود و به او خاطر نشان میکند که باید مسئولیت تغییراتی که به وجود میآورد را بپذیرد چون هر تغییری همیشه نتیجه مثبت نمیدهد، یا شاید بهتر است اینطور بگویم که شاید در کوتاهمدت نتیجه خوبی بدهد؛ اما در درازمدت ممکن است نتایج منفی هم داشته باشد و این همان نکتهای است که در داستان گورخر با آن روبهرو میشویم.
گورخر برای اینکه زودتر مادرش را پیدا کند آرزو میکند جور دیگری باشد مثلاً گردنش درازتر باشد یا صدایش به بلندی صدای شیر بود و.... این تغییرات باعث میشود زودتر مادرش را پیدا کند؛ اما حالا دیگر هویت اصلی خود را از دست داده و مادر او را نمیشناسد! تغییرات گورخر با اینکه اول کار نتیجه مثبت داشت و گامبهگام او را به مادر نزدیک میکرد؛ اما نهایتاً هویت او را گرفت. این همان وجه منفی تغییر است که قبلاً هم به آن اشاره کردم. در واقع، تغییرات گورخر از دسته تغییراتی بود که به ذات و هویت او لطمه زد و او را از خودِ واقعیاش جدا کرد.
- درباره پیامهای پنهان کتاب سوم با عنوان «روزی که فیلکوچولو به مدرسه نرفت» نیز توضیح دهید.
نخی که این سه داستان را به هم وصل میکند؛ همان جورِ دیگری شدن و لزوم تغییر و حد و اندازه آن و از همه مهمتر مسئولیتپذیری بعد از آن است. داستان زرافهها به نشاندادن حق تغییر و لزوم آن میپردازد. داستان گورخر تبعات آن را خاطرنشان میکند و اینکه باید مرزها و حدود آن را در نظر گرفت و دانست که ممکن است هر تغییری نتیجه مثبت ندهد و داستان فیل به مسئله مهم مسئولیتپذیری بعد از تغییر میپردازد. اینکه هر موجودی حق دارد در زندگی و ظاهر خود تغییراتی ایجاد کند؛ اما باید این را هم در نظر بگیرد که آن تغییرات نتایجی خواهد داشت که مسئول آن نتایج، فقط و فقط خود او خواهد بود. فیل یک روز تصمیم میگیرد به مدرسه نرود و تغییری در شیوه زندگی خود ایجاد کند؛ حالا اگر آنروز دست بر قضا در مدرسه خیلی به همه خوش گذشته و کارهایی را کردهاند که روزهای قبل نمیکردند، مسئولش فقط خودِ فیل است. این تصمیمِ خودش بوده و نمیتواند بابت آن، کسی را سرزنش کند.
- داستان فیل شبیه به متنهای طنزی است که در فضای مجازی میچرخد و حکایت بدشانسی کسی است. شما این سوژه را به یک داستان کودک تبدیل کردید. آیا تصادفی است؟ بهطور کلی چقدر به سوژه گرفتن از کنش و واکنشهای مردم در فضای مجازی برای نگارش یک کتاب اهمیت میدهید؟
اگر موضوع این داستان، شبیه به حکایتهای طنز شده چیز غریبی نیست؛ چون فکر میکنم این مسئله، مسئلهای است که همیشه بوده و بعد از این هم خواهد بود؛ اینکه ما گاهی تصمیم میگیریم تغییری در زندگیمان انجام بدهیم که مثلاً زندگیمان بهتر شود یا بیشتر بهمان خوش بگذرد و یکدفعه ورق برمیگردد و میبینیم از قضا، اوضاع آنهایی که به همان شیوه قبل باقی ماندهاند خیلی بهتر شده است! اینجاست که آدم بیشتر از همیشه به قانون مورفی اعتقاد پیدا میکند. بگذارید باز هم مثالی بزنم. تابهحال شده بخواهید وارد جایی بشوید، مثلاً موزه یا نمایشگاهی که جلوی درِ آن چند ردیف صف است؟ ردیفی که شما در آن ایستادهاید از جایش تکان نمیخورد؛ اما ردیفهای دیگر با سرعت جلو میروند. شما تصمیم میگیرید جایتان را عوض کنید. به ردیف کناری میروید و در کمال تعجب میبینید که ردیف قبلی با سرعتی باورناپذیر جلو میرود و ردیف جدیدی که در آن هستید از جا تکان نمیخورد. شما نمیتوانید کسی را سرزنش کنید که چرا تا شما جابهجا شدید آن ردیف شروع به حرکت کرد!
نکته آخر اینکه داستان حتی اگر فانتزی و تخیلی باشد باز هم برگرفته از زندگی عادی و روزمره آدمهاست، دنیای مجازی هم با تمام راست و دروغهایش از زندگی مردم جدا نیست. سرچشمه هر دو، زندگی است؛ پس اگر گاهی شباهتی بین آنهاست دلیلش همین است که ریشه و اصل هر دو به یک چیز برمیگردد.
- تصاویر کتابها جذاب است و مخاطب دوست دارد کتاب را ورق بزند و به متن و تصویر توجه کند. نظر خودتان درباره تصویرگری این مجموعه چیست و آیا با تصویرگر تعاملی داشتید؟
من هم مثل مخاطبان این کتاب، از دیدن تصاویر بسیار لذت میبرم و از دیدنش سیر نمیشوم. به نظرم خیلی خوب توانسته آنچه را در متن بوده به تصویر بکشد و درک مفهوم و معنای داستان را برای مخاطب روشنتر و واضحتر کند. قبل از همکاری در این کتاب، با تصویرگر آشنایی شخصی نداشتم و او را فقط از طریق اینستاگرام میشناختم. همیشه وقتی کارهایش را میدیدم آرزو میکردم یک روز فرصتی پیش بیاید و بتوانیم با هم یک کار مشترک انجام دهیم. خوشبختانه بالاخره این افتخار نصیبم شد و کار تصویرگری این مجموعه بر عهده خانم یگانه یعقوبنژاد قرار گرفت.
- شما کتاب نوجوان هم مینویسید؛ بنا به تجربه شخصی دوست دارید بیشتر کتاب کودک بنویسید یا نوجوان؟
این سؤال من را یاد سؤالی میندازد که وقتی بچه بودیم بارها و بارها از ما میپرسیدند و هیچوقت دقیقاً نمیدانستیم باید چه جوابی بدهیم؟ چون آن سؤال اصلاً جوابی نداشت یا دستکم یک جواب مطلق و همیشگی نداشت. اینکه «بابا را بیشتر دوست داریم یا مامان را؟»؛ بنا به موقعیتها و زمانهای مختلف جوابش فرق میکرد.
حالا جواب به این سؤلل هم برای من همینطور است. واقعاً هیچکدام را به دیگری ترجیح نمیدهم. دنیای هر کدام از این دو گروه سنی آنقدر جذاب و رنگ به رنگ است که هر کدام بهشکلی من را به خودش جذب میکند. وقتی کودک درونم سرزندهتر و بیدارتر است بیشتر دلم میخواهد برای بچهها بنویسم و وقتهایی که روحم شروع میکند به سرکشی و طغیان و هیچجایی و هیچجوری آرام نمیگیرد و دلش یک عصیان اساسی میخواهد، نوشتن برای نوجوانان را ترجیح میدهم. راستش را بخواهید من فقط در شناسنامه بزرگ شدهام وگرنه هنوز در کودکی و نوجوانی خودم ماندهام؛ اصلاً شاید برای همین است که هنوز هم خواندن رمان نوجوان و کتاب کودک را به خواندن کتاب بزرگسال ترجیح میدهم.
- به نظر شما آیا مؤلف پس از انتشار کتابش باید به تبلیغ و معرفی آن به صورت حضوری و مجازی بپردازد و برای آن انرژی و وقت بگذارد یا تبلیغ وظیفه ناشر است؟
در کشور ما آمار مطالعه و کتابخوانی آنقدر پایین است که فکر میکنم هر کسی باید هر کاری از دستش برمیآید انجام بدهد تا کودکان و نوجوانان را به کتاب نزدیکتر کند! در موقعیتی که انگار بچهها هم مثل بزرگسالها با کتاب قهرند، تقسیمبندی وظیفه، معنایی ندارد. هر کس باید هر کاری از دستش برمیآید برای آشتی بچهها با کتاب انجام دهد و اینروزها که بچهها بیشتر از هر چیز دیگری با دنیای مجازی انس گرفتهاند، چه اشکالی دارد اگر از همین دنیای مجازی استفاده کنیم تا این خلا و فاصله بین آنها و کتاب را از بین ببریم؟
من بارها به تجربه دیدهام که وقتی بچهها نویسندهای را از نزدیک میبینند یا فیلمش یا حتی تصویرش را میبینند، از سر کنجکاوی هم که شده بیشتر تشویق میشوند تا کتابش را بخوانند و مثلاً ببینند فلان آدم چه نوشته و حرف حسابش چیست.
نظر شما