شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۲ - ۱۰:۲۰
رونمایی آثار جدید انتشارات ۲۷ بعثت

انتشارات ۲۷ بعثت از برخی آثار خود رونمایی می‌کند.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، انتشارات ۲۷ بعثت در آخرین روزهای فصل بهار از آثار خود رونمایی می‌کند. فهرست اسامی این کتاب‌ها به شرح زیر است:

کتاب «اشک را مهلت ندادیم» به قلم سمیه جمالی، خاطرات زهرا یوسفیان همسر شهید ابوالفضل محمدی را روایت می‌کند. در بخشی از این کتاب می خوانیم: از بازارچه قدیمی شاه‌عبدالعظیم(ع) رد می‌شدیم. بوی کباب و دود زغال با صدای تعارف شاه‌عبدالعظیمی شاگردکبابی‌ها، در بازار پیچیده بود. تسبیح‌های رنگی و گردن‌بندهای طلایی جلوی حجره‌ها تکان ریزی می‌خورد. سجاده‌ها به دیوار آویزان بود و انگشترها زیر شیشه دکان. پیشنهاد داد برویم کباب بخوریم. گفتم: «به تو باشد که صبحانه هم کباب می‌خوری.» دست انداختم زیر یکی از تسبیح‌ها، نگاهم را دوختم به آن و گفتم: «به‌شرطی که به سؤالم جواب بدهی.» سینی کباب را که گذاشتند روی میز، یک لقمه داغ داد دستم. پرسیدم:
«توی جبهه چه‌کار می‌کنی؟»
خندید: «توالت می‌شویَم!»
«اَه! حالم را به‌ هم نزن وسط غذا! درست جواب بده!»
«وقت‌های بیکاری می‌رویم جنازه‌دزدی.»
لقمه بعدی که به‌سمتم گرفته بود، توی دستش معطل ماند.
«اِ ابوالفضل! اذیت نکن!»
«یعنی چند نفر داوطلب می‌رویم شهدایی را که توی خاک دشمن افتاده‌اند، برمی‌گردانیم.»

کتاب «غروب پالمیرا» زندگی نامه شهید مدافع حرم، علی اصغر شیردل است که به قلم محبوبه معظمی نگاشته شده است. در بخشی از این کتاب نوشته شده:
یازدهم خرداد ۱۳۹۵، روز وداع با شهید، همه آمده بودند. بین گریه‌ها و شیون‌ها امیرعلی زار می‌زد. هدی امیرعلی را بالای سر تابوت نشاند و گفت: «اومدیم بابا رو بدرقه کنیم که بره بهشت. هر چی دلت می‌خواد بهش بگو.» امیرعلی چشم‌های خیسش را به هدی دوخت و گفت: «یعنی بابا می‌شنوه؟» هدی گفت: «آره.» امیرعلی گریه می‌کرد و با پدرش حرف می‌زد که یکهو هدی احساس کرد بدن بچه می‌لرزد. از شوهر ندا خواست که امیرعلی را بیرون ببرد.
روز خاکسپاری، هدی زودتر از همه رفت و توی قبر نشست و ناخودآگاه شروع به خواندن زیارت عاشورا کرد و خاک کربلا را توی مزار ریخت. هرکس بالای سر قبر می‌آمد، ناخودآگاه زیارت عاشورا می‌خواند. مریم دست‌هایش را در خاک کرد و گفت: «خاک، با علی من مهربان باش!»

کتاب «سایه ناتمام» از زینب پاشاپور به روایت زندگی شهید فرشید قرشته‌صنیعی می‌پردازد که در قسمتی از آن آمده:
آقاجون پقی زد زیر خنده و با چشم‌هایی از همیشه گِردتَر گفت: «حوزه؟!» بعد چشم‌هایش را از ما رگفت و  رفت توی فکر.
خوب می‌دانستم خنده‌اش بیشتر از آنکه از روی تمسخر باشد، بوی تعجب می‌دهد. حق داشت، تصمیمِ عجیبی بود.
شاید اگر ما توی خانواده‌ای شبیه خانوادة عمه فاطمه به دنیا می‌آمدیم و یکی مثل عماد یا آن یکی پسرش که رفته بود توی این خط‌ها هم برادرمان بود، همه این توقع را ازمان داشتند، اما حالا که فرهنگ زندگی‌اش را جمع کرده بود و دست شعله را گرفته بود و با خودش برده بود آمریکا و فرزین هم قرار بود به همین زودی‌ها برود پیششان، حرف از رفتن به حوزه و طلبه شدن عجیب به نظر می‌رسید.

کتاب «پروانه‌ای که نخل شد» زندگی‌نامه شهید عباس شعف است که به همت زهرا آقازاده تبدیل به کتاب شده است. در بخشی از این کتاب نگاشته شده:
بچه‏‌ها حرف از پریدن با چتر می‏‌زدند. گفته بودند گردان ۹ باید روز ۲۲ بهمن با چتر از هواپیما بپرد و بعد هم در میدان آزادی فرود بیاید. معاینات پزشکی شروع شد. عباس و سیدمهدی مشکلی نداشتند. بعد هم آموزش چتربازی دیدند. نزدیک ۲۲ بهمن شد که خبر دادند بنی‏‌صدر به بچه‏‌های سپاه اجازه پریدن نمی‏‌دهد. حسابی دمغ شدند. ولی بالاخره چند روز بعد اجازه صادر شد. از پادگان چتر گرفتند و برای سوارشدن به هواپیما به پادگان قلعه‌‏مرغی رفتند، هواپیما دو بار رفت و برگشت.
این اولین‌بار بود که عباس و سید و خیلی دیگر از بچه‌‏ها سوار هواپیما می‏‌شدند. یک نفر با لباس خلبانی جلوی در هواپیما ایستاد. باد، موهایش را به هم ریخته بود. با دست به بچه‌‏ها اشاره کرد که یکی‏‌یکی جلو بیایند. باید با کلمه «برو» می‏‌پریدند. اول سیدمهدی پرید. بعد نوبت عباس بود. دستگیره‏‌های پشت در را محکم گرفته بود. فریاد «برو» را که شنید دست‏‌هایش را رها کرد و به بیرون پرید. شمارش معکوس را بلندبلند می‏‌خواند. تصاویر و صداها همه مبهم شدند. انگار در ابری بزرگ و سرد گیر کرده بود.

همچنین کتاب «من زینب تو هستم» خاطرات شفاهی خواهر شهید سعید نامدار است که معصومه محمدی نوشتن آن را برعهده گرفته است. در برشی از این کتاب می‌خوانید:
کیفم را برداشتم و بدو بدو و از پله‌ها پایین رفتم. درست به موقع رسیدم، سعیدم را جلوی چشمم بیرون آوردند. حس عجیب در من شعله کشید. شدم همان خواهری که آرزو داشت توی عروسی برادرش شادی کند. دست و پایم می‌لرزید. با عجله نقل‌ها را از کیفم درآوردم. سعید را هم دیدم، خودِ خودش بود، همان‌طور شاخ شمشاد، ماه داماد و رعنا. تصدقش رفتم. از این احساس گر گرفتم. هول کردم و تمام نقل‌ها را یک‌باره روی سرش پاشیدم. سعیدم در حال عبور بود. نقل‌ها لابه‌لای موهای حجیم و فرفری‌اش گیر کردند. ناگهان، باتق و توقِ سُر خوردن نقل‌ها روی تابوت به خود آمدم. هر نقلی که به زمین پرت می‌شد، ضربه‌ای بر سرم کوفته می‌شد.

این مراسم سه‌شنبه، سی خرداد در ساعت ۱۰ الی ۱۲در مکان بزرگراه بسیج، بزرگراه شهید عباس دوران، جنب دهکده مقاومت، تالارهای شرق دوکوهه، سالن همایش برگزار خواهد شد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها