به مناسبت 17دی سالروز درگذشت غلامرضا تختی
یادداشتی که تختی درباره مسیر حرفهای خود نوشت/ علاقه تختی به کتابهای پلیسی
تختی روزنامهنگار و نویسنده نبود. او دهبار چرکنویس و پاکنویس کرد تا این نوشته را نوشت. میگفت: هر عیبی داره ببخشید. وی در خاطراتش نوشته است: «من بیشتر وقتها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلوبین جنگهای گذشته، خود را سرگرم میکردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی میگذارد.»
«من بیشتر وقتها با کتابهای پلیسی و یادداشتهای فاتحین و مغلوبین جنگهای گذشته، خود را سرگرم میکردم و خواندن آنها همیشه اثر خوبی در روحیه من باقی میگذارد به خصوص اینکه هیتلر را با تمام حماقتش دوست داشتم، اینکه میگویم دوست داشتم نه اینکه خیال کنید او را آدمیلایق میدانم، نه، من به او احترام میگذارم به واسطه اینکه او بزرگترین درس زندگی را به من یاد داد که چگونه باید با دشمنان ستیز کرد و در هر راه مشکلی به هدف رسید.
در یکی از کتابهای سردار مغلوب ژرمنی خواندم که او همیشه تصاویر رقبای خود از قبیل مونتگمری، آیزنهاور و استالین را به دیوار میکوبید و حتی در کتاب دیگری متوجه شدم که سردار آلمانی این عکسها را همه جا وقتی که برای غذا خوردن، اتاق کار خود را ترک میگفت با خود میبرد. من قبل از اینکه متوجه این موضوع شوم از شنیدن نام کشتیگیران سنگین وزن جهان وحشت داشتم و در هر روزنامه و یا مجلهای که عکسی از آنها میدیدم از ترس اینکه تنم نلرزد آن نشریه را به دور میانداختم و هیچ مایل نبودم اعصابم را بدین ترتیب خرد کنم.
اما پس از آن من هم مثل او، آن مرد لاغر آلمانی شدم! من که همیشه حتی از تصویر «پالم» سوئدی میترسیدم از فردای آن روز به دنبال آنها گشتم و آن عکسهای سفید و سیاه لخت را در پوششی از طلا جای دادم و همیشه مقابل چشممانم قرار میدادم. من با آن چشمان رنگارنگ و پوستهای مختلف چنان خوی گرفتم که امروز پس از اینکه چندین سال از دیدار من و حیدر ظفر (کشتیگیر ترکها در المپیکهای گذشته) میگذرد هنوز لبخندش، کینهاش و آرزویش که همیشه در چشمانش خوانده میشد، میبینم، بعدها که «حیدر» از تشک و حریف خداحافظی کرد «پالم»، «کولایف» و آخر از همه «آلبول» پسر موطلایی شورویها که امروز حتی یک خال از آن موهای طلایی که من در مسکو بر سرش میدیدم نیست جای او را گرفتند اما حیدر با آنها تفاوت فراوانی داشت، نه خیال کنید که حیدر بیشتر و با کمتراز آنها بود نه اینطور نیست بلکه من فراوان عوض شده بودم . من این عکسها را هنوز مثل هیتلر در مقابل چشمانم قرار میدهم و با آنها راز و نیاز میکنم، با این تفاوت که بینهایت به آنها علاقهمندم و هیچ مایل نیستم مانند هیتلر به آنها بنگرم. هیتلر آنها را مینگریست و آرزو داشت با خونشان آشامیدنی گوارایی بنوشد اما من چنین خیالی نداشتم و ندارم. من به خونشان تشنه نیستم، من فقط از هیتلر آموختم که باید شمایل آنها را مدنظر قرار داد، دندان به روی جگر گذارد و برای پیروزی بر آنها تلاش کرد، من چنین کردم هر چند به موفقیت نهایی خود نرسیدم.
با این ترتیب در سرما و گرما در روی تشکی که حتی حیوانات هم حاضر نمیشدند بر روی آن تمرین کنند فعالیت خود را آغاز کردم. شاید شما هیچ باور نکنید اما این حقیقت محض است که من و امثال من مثل حیوان تمرین میکردیم و این ادعای مرا اهالی خیابان شاهپور که همیشه در ساعت معینی مثلاً دو بعدازظهر مرا مشاهده میکردند، تصدیق میکنند. اما پس از یک سال تمرین کوچکترین موفقیتی به دست نیاوردم و علاوه بر اینکه گل نکردم حتی ضعیفتر هم شدم!
در اینجا و در همین موقع بود که باران استهزا و تمسخر بر سرم باریدن گرفت و همه به من میگفتند: «تو خود را بی سبب شکنجه میدهی، برو دنبال کارت. تو اصلاً به درد کشتی نمیخوری.» این گفتارها، این تهمت ها، این ناسزاگویی ها آن هم در آن محیط که نه نشریهای بود و نه دستگاهی مرا کاملاً از پای در آورد، حتی دیگر نصایح دوستانم را هم فراموش کردم. جوانی مایوس و دل شکسته بودم که لباسهای تمرینم را به دوش میکشیدم و با موتور سیکلت برادرم به خانه میرفتم، دیگر هیچکس وجود نداشت که قلب مرا از آن همه استهزا پاک کند.
هیچکس حاضر نبود مرا به کارم تشویق کند، همه مرا با دیده ترحم مینگریستند و میگفتند: اینو ببین که لخت میشه و تمرین میکنه». من یک سال در زیر این باران استقامت بیهودهای کردم و پس از اینکه متوجه شدم قادر نیستم و این باران هم هیچگاه بند نخواهد آمد راه خوزستان را پیش گرفتم، در آنجا یک سال زندگی کردم. مبارزه با خود و مبارزه با ناسزاهای مردم که رنج فراوانی بر دوش من باقی گذارد اما من طاقت این را نداشتم که بیشتر از یک سال این رنج را بر دوش خود بکشم. پس از اینکه به تهران آمدم آن پسر 70 کیلو را دیدند که هشت کیلو چاق شده بود اما این چاقی دلیل آن نشده بود که در هر دقیقه 10 مرتبه از کشتی گیران زمین نخورم!
اولین باری که در یک مسابقه شرکت کردم چهارم شدم. خوب یادم هست که آن مسابقه یک مبارزه داخلی باشگاه بود. کفش و لباسمم همان بود، اسمم عوض شده بود، اما هیچکس دیگر به من بد نمیگفت. در یک مسابقه پهلوانی شرکت کردم اما کاری از پیش نبردم، فقط بعضی از کشتی گیران سنگین به من احتیاج داشتند. آنها به من احترام میگذاردند، راست هم میگفتند چون من فقط به درد زمین خوردن میخوردم و بس!
وقتی که 23 ساله شدم به غفاری باختم البته این باخت امیدوار کننده بود که نظر همه را برای قضاوت کردن در باره من برگرداند. برای اولین بار نامم در یک مجله کوچک چاپ شد، من هنوز آن مجله را در کمد خود دارم و بیشتر از همه نشریات آن را دوست خواهم داشت. برای اولین بار روزنامه یی از حق من دفاع کرد و من همیشه از آن ممنونم. کاری ندارم، روده درازی نمیکنم فقط میگویم آنقدر از وفادار و دیگران زمین خوردم که پشتم بوی جرم تشک گرفت.
من فرزند درد و رنج بودم و با این درد خو گرفتم، من همیشه مردمی را که مرا دوست میداشتند دوست میداشتم و امروز به دوستی آنها بی حد افتخار میکنم اما در همین زمان یک حرف، یک کنایه دیگر که در لفافه گفته میشد مرا شکنجه نمیداد، چون من راه خود را میدیدم. راهی بود روشن که در آن میشنیدم: رضا! تو کاری با این حرف ها نداشته باش راه خود را بگیر و برو آینده مال توست، متعلق به کسی است که بیشتر از همه رنج برده است.
همیشه پیش خود فکر میکردم اگر روزی در کشور خود قهرمان شوم به آرزوهایم رسیدهایم. اوضاع و احوال به قدر واضح و آشکار بود که همه میتوانستند به خوبی تشخیص دهند که من در چهار سال گذشته در یک قوس صعودی حرکت کرده ام. صعود این قوس مخصوصاً از سال 1950 به بعد شدیدتر شده بود.
علت این قوس خیلی واضح است. من مدتها بود برای رسیدن به انتهای این قوس و در جهت حفظ موازنه قوای خود معمول میداشتم و حقم بود که پله آخرین نردبان را در کشور خود لمس کنم، در آن شرایط خواه ناخواه مجبور بودند وزنه را به نفع من متمایل کنند. من خود درک میکردم آن مرد لایقی هستم که همه شرایط به نفع من دگرگون گردد. فکر اینکه روزی قهرمان کشور و یا احتمالاً قهرمان جهان شوم، خجالتم میداد. اصلاً من در این مورد کمتر فکر میکردم چون جرات آن را نداشتم فکر کنم و پس از آن نتیجه بگیرم که فکر بچگانهای بود و نباید با یاد آن دلخوش بود. 9 سال پیش در یک مسابقه تقریباً با اهمیت دوم شدم من هنوز برای وزن ششم دو کیلو کم داشتم.
من فاصله ما بین عنوان دومی و قهرمانی را رقم بزرگی میدانستم یک راه بسیار دشوار و طولانی، تقریباً مثل تفاوت مقام وزارت و رتبه مستخدم جزء. اما وقتی که در سال 1329 صاحب مقام «وزارت!» اگر دیدم متوجه شدم که هیچ کاری نکردهام و چیزی هم به من اضافه نشده و فقط بر تعداد رفقایی که به من سلام میکردند، اضافه شده است. من و قمر مصنوعی؟ من فقط یک مرتبه شوروی ها را پشت سرگذاردم اما آنها سه بار اول شدند. از سال 1951 تا 56 من در طرف راست کرسی در آنجا که مدال نقره تقسیم میکنند و با خط سیاه لاتین رقم دو بر روی آن نوشته شده است قرار داشتم در حالی که شوروی ها همیشه نیم متر بلندتر از من میایستادند و موقعی که از آن بالا میخواستند مدال خود را دریافت دارند کاملاً قوز میکردند، من همیشه در فکر این بودم آیا ممکن است روزی برای گرفتن مدال طلا آنقدر خم شد تا آقای رییس بتواند نوار را به گردنم بیاویزد؟
دیگر دلم نمیخواست قهرمان کشور شوم میخواستم به همه آنهایی که به من میخندیدند و تمسخرشان گوش مرا پر میکرد بگویم که من قهرمان دنیا خواهم شد، من دیگر بااین اندیشه عذاب نمیکشیدم اما دایم گمان میبردم آنهایی قادرند قهرمان جهان شوند که قبلاً قمر مصنوعی پرتاب کرده اند!! من تا این حد قهرمان جهان شدن را مشکل میپنداشتم. به خیال من آرزو کردن مقام قهرمانی جهان و رسیدن به آن مثل این بود که کسی ادعا کند من میخواهم «قمر» به کره ماه بفرستم! اما در ملبورن جای من و مدال من با شورویها عوض شد و من هم مثل «کولایف» برای گرفتن طلا کاملاً «دولا» شدم. اما همین که از کرسی به پایین پریدم متوجه شدم کوچکترین تفاوتی نکردهام.
تنها تفاوتی که در روحیه من پدیدار گشت این بود که من دیگر خود را حقیر نمیشمردم، آن حقارتی که چند سال قوز آن را به دوش میکشیدم از وجودم رخت بربسته بود. من فقط یک مدال طلا دارم (1956) یک سال بعد به استانبول رفتم اما این بار نه دروزن ششم و نه دروزن هفتم بودم بلکه چشمم به دنبال کسی بود که خیلی بیشتر از من مدال داشت. آن شخص «حمید کاپلان» نام داشت که اهل آنکارا بود.
متاسفانه من توفیق مقابله با او را نیافتم و در اثر کمبود وزن و نداشتن تجربه کافی مغلوب غولهای شوروی و آلمان شدم ولی خودم و همه اطرافیان خوب میدانستیم که من کمتر از آنها نبودم، در آن سال کاپلان اول شد. پس از مسابقه حسین نوری که چندین سال در وزن هشتم کشتی میگرفت و به آن غولان میباخت در گوشم گفت:
«داش تختی حالا میفهمی چاکرت حسین چی میکشه"... او راست میگفت اما من مشقت فراوانی نکشیده بودم ولی خوب فهمیدم که نباید به این زودی ها قدم به وزن هشتم نهاد. پیروزی کاپلان و مغلوبیت من چیزی از غرورم نکاست چون من مدعی او شده بودم نه او...
این شکست را هم مثل همان سالی که در توکیو به وسیله پالم سوئدی ضربه شده بودم تصور کردم. چون واقعاً هم همینطور بود چه در سال 1954ژاپن و چه در 1957 استانبول در هر دو نوبت، چیزی از دست نداده بودم اما در صوفیه پر من ریخت و من پرهیاهوترین و ناراحت ترین دوران حیاتم را در آنجا گذراندم. تا قبل از المپیک ملبورن پنج بار از کشتی گیران جهان به زحمت شکست خوردم. در سالهای 51 و 52 در هلسینکی و در فستیوال ورشو به ترکها و شورویها باختم و در جای دوم قرار گرفتم. ورشو آخرین شکست من از شورویها بود تا آنجا من بودم که میخواستم بر کرسی آنها سوار شوم اما از المپیک ملبورن به بعد آنها به دنبال من میدویدند تا عنوان قهرمانی را از من پس بگیرند به همین دلیل من بایستی توجه کافی میکردم و آدم با دقتی میبودم در حالی که چنین نعمتی مانند یک معادله مجهولی» در وجودم ناپدید گردید و من با اشتباهات مکرر خود در صوفیه موفق نشدم آن معادله یی را که رد رگ و پوست من ریشه دوانیده بود، حل کنم و بدین ترتیب عنوانی که با تحمل مصایب فراوان نصیب من گردید از دست دادم اما حالا فکر نمیکنم با از دست دادن آن عنوان هیچ هستم.
همین که من از سکوی دومی به راحتی به پایین آمدم تا «آلبول» در جای پای من قدم گذارم و تا از آن بالا! خود را به زمین پرت نکند دیدم هیچ چیز از من کم نشده است. مثل ملبورن میمانم، همچنان که آلبول شبیه زمستان سرد مسکو یخ کرده بود همان یخبندان مسکو و باکو. چرا، در خارج از تشک همه خیال میکنند ما بر خلاف انسان های دیگر هستیم، راه رفتن، خوابیدن، غذا خوردن ما خارقالعاده است، در صورتی که این موضوع فقط برای آدمیان خارج از تشک صدق میکند و بس. من و او مثل مسکو، مثل تهران با هم دست دادیم و صورت هم را بوسیدیم و باز هم از تشک خارج شدیم. اکنون خوب توجه کنید من برای این حریف سرسختم چه نقشهای کشیدهام؟ و برای مسابقات جهانی چه کار میخواهم بکنم؟
چندین سال پایههای کرسیای را تشکیل میدادم که شورویها و فقط یک بار ترکها بر روی آن جای داشتند. همیشه بالای کرسی از آن آنها بود و من پایهای بودم. یک پایه محکم که هیچ گاه سکوی افتخار را از سستی خود نمیلرزاندم. در سال 1951 که به هلسینکی رفته بودیم هنوز شوروی ها نمایش کشتی خود را آغاز نکرده بودند و فقط ما با ترک ها به خصوص با سوئدی ها جنگ داشتیم، در فنلاند من فقط به حیدر ظفر ترک باختم. هلسینکی نخستین سفر من بود و حالم در هواپیما بیشتر از همه خراب بود.
سال بعد که المپیک 52 در هلسینکی برگزار میشد شوروی ها با یک گروه کشتی گیر غریب قدم به میدان المپیک نهادند و جو خود را آغاز کدند در آنجا همه از آنها وحشت داشتند.
آن سال شورویها جانشین ترکها شدند اما من نفهمیدم برای چه جانشین حیدر ظفر نشدم و شخص دیگری که اهل مسکو بود مدال طلا گرفت. امتیاز من و رقیب روسیام مساوی بود. من او را یک خاک کردم. در خاک به پلش بردم اما او سگک مرا رو کرد و در سه دقیقه آخر کشتی هم که قصد درو کردن او را داشتم او پاهایش را بالا کشید و خاکم کرد. اگر قانون امروز میبود من و او مساوی بودیم اما دو بر یک شورویها از من بردند. این دومین مسافرتم به خارج و دومین دیدارم و از شبه جزیزه سرد و آرام اسکاندیناوی بود.
در سال 1953 که مسابقات جهانی در ایتالیا برگزار شد ما شرکت ننمودیم، من از این عدم شرکت تاسفی نمیخورم، در ایتالیا مسابقات خیلی آسان تمام شد و تقریباً قحطالرجال بود.
پس از هلسینکی وزن من 95 کیلو شده بود یعنی 25 کیلو بیشتر از روزی که شروع به تمرین کشتی کردم. من مجبور بودم برای اینکه خودم را به کلاس ششم کشتی برسانم حداقل 12 کیلو کم کنم. این برایم خیلی دشوار بود. شبهای توکیو مثل روزهای مرطوب صوفیه سرنوشت شومی را برای من ساخته بود که خود من هم غافل بودم. در ژاپن من عنوان خود را از دست دادم، عنوانی که در آن زمان دلخوشی من بود. من در توکیو 79 کیلو بودم. از «پالم» بی نهایت وحشت داشتم حتی میترسیدم به او حمله کنم در حالی که راحت خاک میشد.
او به محض سرشاخ شدن با من دو دست مرا از انتها بغل کرد و تا خواستم خود را از بدن سفید و پشمآلود اورها سازم او بافت پایی مرا پایین برد و پس از اینکه میخواستم برخیزم یک چوب قرمز رنگ را دیدم. این چوب به وسیله داوری که لباس سفید به تن کرده بود و علامت پرچم کره بر سینه داشت به هوا بلند شده و پیروزی پالم را اعلام میداشت. در آن سال پالم مدال طلای المپیک داشت. چه مدال بی وفایی که حتی با شکست دادن من هم، برایش وفا نکرد. در شش دقیقه اول من به قصد زیر گرفتن به او حمله کردم. کرلایف خیمه زد و خاکم کرد، در خاک رو کردم. این تنها فعالیت من و او بود. قضات مسابقه دو بر یک رای دادند.
به کولایف مدال طلا و به من مدال نقره تعلق گرفت. بلغاریها، مصریها و لهستانیها حریفانی بودند که به وسیله من ضربه شدند اما کولایف جوان بلغاری را با امتیاز برد.
حریف بلغاری آن زمان را در صوفیه دیدم که در لژ تماشاچیان نشسته بود. او پس از وزنکشی [...] به من داد و گفت: تو علاوه بر اینکه همشهری من «سیراکف» را شکست میدهی شانس داری که مدال طلا بگیری. سرنوشت پالم و کولایف شبیه هم بود. مثل سوئدیها، شورویها هم ما را به مسکو دعوت کردند. اما تفاوت من در شوروی این بود که در آنجا هیچ نداشتم در صورتی که در شوروی مدال نقره با من بود.
کولایف در باکوبه من باخت و این باخت در مسکو هم تکرار شد. در باکو یک مرتبه در شش دقیقه اول و در مسکو هم در سه دقیقه آخر خاکش کردم. در نخستین شب مسابقات کشتی ایران و شوروی، شورویها جوانی را برای مقابله با من به میدان فرستاده بودند که آلبول نامیده میشد، نخستین آشنایی من با او در میان توفانی از شادی بی حد و حصر مردم بود، وقتی که آلبول را دیدم هنوز موهایش به خوبی نریخته بود. او شبیه دخترانی مینمود که برای بخشش از درگاه خداوند نزد کشیش میروند، هیچگاه چهره متحیر و امیدوار کننده او را فراموش نخواهم کرد.
وقتی که او دست مرا فشرد احساس کردم گرمی فراوان در وجودش میجوشد، چهره اش انسان ار وادار به نوازشیم کرد نه جنگ، من اگر جای او میبودم هیچگاه صورتم را به خاطر کشتی پیر نمیکردم، او شبیه مریم عذرا بود که هیچ گناه نداشت... اما همین مریم عذرا که در مرحله اول گمان میبردم «توفیق» خودمان او را به راحتی مغلوب میکند درس بزرگی به من داد که در زندگی ام تاثیر فراوانی داشت. او با آن قیافه، بی تفاوتش با آن دهانی که هیچگاه برای تکلم باز نمیشود به من آموخت که برای ... روزی «رنج» انتهایی ندارد و نیروی جوانتر که سر به گریبان برده است هر آن علم تهدید خود را بر میافزازد. او به خیز اول من که برای زیر «یک خم» بود چنان پاسخ داد که یاد آن باعث رنجم میشود.
وقتی که یک پایش را بغل کردم بدنم را دیدم که به دور دستهایی که هنوز عضلاتش جوان بود و به چشم نمیخورد حبس شده است و تا خواستم خود را از آن زندان خلاص کنم پلی رفتم و سه امتیاز به او دادم، گیج شده بودم و بی حد افسرده آن بچه که هنوز در خانه خود برای یک آبنبات گریه میکرد در اواخر کشتی مغلوب شد و من مثل کسی که قصد دارد قربانی خود را با لبان تشنه سر ببرد در وسط تشک زمینش زدم. چه کار چندشآوری ... او نفسش مثل اتوبوسی بود که ما را از مسکو خارج میکرد و بر فراز کوهها دایم خاموش میشد او در همان خاموشی و در حالی که چشمهایش [...] سرخ شده بود نزد مادرش رفت تا لباسش را به تن کند، قیافهاش به خصوص چشمانش بی نهایت به چشمان من در توکیو شباهت داشت. پس از آنکه به اتفاق نزد من آمدند از من تشکر فراوان کردند. مادرش میگفت مواظب این بچه من باشید او خیلی به شما علاقه دارد! در مسکو من به او یک قلم خودنویس هدیه کردم و او به من یک کلاه داد، کلاه او 50 روبل ارزش داشت آن شب نخستین شب آشنایی من و آلبول بود.»
یکی از خادمین حرم امام رضا (ع) میگوید: آخرین باری که تختی به مشهد آمد از خادمین حرم خواهش کرد پس از خلوت شدن حرم به او اجازه دهند چند دقیقه در حرم باشد. مسئولان با درخواست تختی موافقت کردند و آن شب شاهد صحنهای بودم که واقعا مرا متأثر کرد. مرحوم تختی تنها وارد حرم شد و حدود 15 دقیقه کنار ضریح به راز و نیاز پرداخت. چراغهای حرم خاموش بود و من گوشهای منتظر بودم که تختی کارش تمام شود و در را ببندم. آن مرحوم در حالی که دو دست خود را محکم به پنجره ضریح داشت و صورتش را به آن چسبانده بود به شدت میگریست، ناله میکرد و میگفت: یا امام رضا، من، غلامرضا، غلام تو هستم. هر چه دارم از تو دارم، کمکم کن. درمانده شدم تا حالا آبروی مرا حفظ کردی نگذار در میان مردم بی آبرو شوم. به من روحیه و توان بده تا بتوانم همیشه در خدمت مردم باشم. تو خیلی چیزها به من دادی. باز هم به کمکت نیاز دارم، ناامیدم نکن.
نظر شما