پنجم تیرماه مصادف است با روز جهانی مبارزه با مواد مخدر؛ به این مناسبت معرفی کوتاهی بخوانید از رمان بلند برج سکوت به قلم حمیدرضا منایی و به همت انتشارات کتاب نیستان.
ادبیات داستانی در تمامی سالهای خود در دنیا رسالت بازنمایی وجوه زندگی انسان برای او را بر عهده داشته است. به عبارت سادهتر، رمان در یکی از معتبرترین تعاریف خود چیزی جز بازنمایی و شرح مکتوب زیست آدمی تعریف نشده است که این زیست میتواند از زاویه دیدهای مختلف و به شکل و سیاقهای مختلفی انجام بپذیرد.
از کنار همین تعریف است که رمان برای بسیاری نه یک شرح داستانواره خیالانگیز، که طرحی مکتوب از یک زندگی و آن به شمار میرود و جای جای آن میتواند برای مخاطبان الهامبخش ادامه و اصلاح مسیر زندگی به شمار برود. با این تصور نمیتوان تنها برای رمان کارکردی جزئی و به زبان ساده، پرکننده اوقات فراغت و مورد استفاده در مجالهای غیرجدی متصور بود؛ بلکه بر مبنای این تعاریف و تفاسیر، رمان بخشی مهم از زندگی نویسنده و خلق آن جزئی حیاتی از کارکرد و فعالیت هنری آن به شمار میرود و در کنار آن مطالعه رمان نیز شکلدهنده بخشی مهم از سازوکار زیستی مخاطبان آن است.
در ایران و پس از ظهور داستاننویسی مدرن در عصر مشروطه، داستان و رمان بیش از هرچیز انعکاسدهنده بغضها و فریادهای فروخفته سیاسی طبقه روشنفکر و قلمبهدست بوده است. خالقان داستان مدرن ایرانی در برهه نخست از حضور آن در ایران و در تلاش برای جدایی از سنت نثرنویسی کهن ایرانی، این قالب را در کنار روزنامهنویسی و طنازی مطبوعاتی و حتی کاریکاتور، روشی قالبشکنانه برای بیان تازه دیدگاههای خود انتخاب کرده و به واسطه آن بخش مهم از ایدئولوژی و باور سیاسی خود را در جامعه نشر دادند.
این مسئله و اشتیاق روشنفکران ایرانی برای استفاده از ابزار ارتباطی تازه برای هدایت جامعه استبدادزده و سنتگرای پیرامونشان به سمت آنچه در آن دوران تجدد و دموکراسی یاد میشد، استفاده کردند. در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی اما رمان در کنار این کارکرد، توانست در وجوه دیگری از کنش اجتماعی پیرامون خود وارد شده و در کنار بیان ایدئولوژی سیاسی حاکم بر ذهن نویسنده، به دور از فضاهای سیاسی و فکری طبقه روشنفکر، به جایگاهی جدی برای بازنمایی آسیبهای اجتماعی در ایران نیز مبدل شود.
بر این اساس اجتماعینویسی به یکی از ژانرهای محبوب ادبیات در ایران مبدل شد و در کنار آن گونههای مختلفی از این نوع نوشتن اعم از داستانهای شهری آپارتمانی تا رمانهای عشقی اجتماعی ظهور کرد و از قضا با استقبال قابل توجهی نیز مواجه شد. با این حال پرداخت داستانی جدی و مستحکم به آسیبهای اجتماعی زندگی مدرن از جمله اعتیاد کمتر مورد توجه نویسندگان ایرانی قرار گرفته و در صورت توجه و در مرکزیت رمان قرارگرفتن نیز به خاطر ناتوانی نویسنده در خلق ادبی در چهارچوبهای حرفهای، روایت مخاطبپسندی از آن حاصل نشده است.
انتشارات کتاب نیستان در همین قالب رمان «برج سکوت» را منتشر کرده است؛ رمانی به قلم نویسندهای که این اثر نخستین اثر داستانی بلند وی نیز به شمار میرود.
این رمان روایت بکر و تکاندهندهای از ساختارهای زیستی بخشی از ضعیفترین و در معرض آسیبترین طبقه اجتماع؛ معتادان را روایت میکند که از چند منظر قابل توجه است.
نخستین مسئله نوع مواجهه راوی با پدیده اعتیاد است. رمان در این زمینه همانند یک اثر مستند اما معتقد به قواعد درام داستانی به درون تمامی ساختارهای زیستی -که یک عضو اجتماع را به پدیده اعتیاد سوق میدهد- سرک میکشد. از جمعهای دانشجویی تا طبقههای اجتماعی ضعیف اقتصادی و در معرض آسیب که میتوانند مخاطب این پدیده شوم باشند، در این نگاه هوشمندانه و ظریف فراموش نشدهاند و ترکیبی از همه آنها در قالب روایت داستانی بکری پیش چشم مخاطب به صف کشیده میشوند. این مسئله اما به شکلی اتفاق میافتد که مخاطب به هیچ روی حس نمیکند که در حال نصیحتشدن و یا مواجهه با یک رخداد دراماتیک است؛ بلکه او به عنوان یک شاهد متحیر در کناری ایستاده و شاهد است که آنچه بر ذهن و ایده و روان بخشهای مختلف اجتماع پیرامونش میرود، چگونه منجر به خروج آنها از ساختار طبیعی زندگی میشود.
از سوی دیگر این رمان از منظر زبان و شیوه روایت نیز اثری قابل توجه است. پیوند دقیق و حسابشده میان زبان محاوره با زبان معیار داستاننویسی در این میان، از مهمترین نکاتی است که میتواند بسیار مورد توجه مخاطب قرار بگیرد. جدای از اینها حرکت دقیق و ظریف مخاطب بر لبه تیغ روایت از پدیدهای که درباره آن اظهار نظرهای زیادی شکل گرفته است نیز از هنرمندیهای این رمان است. نویسنده در حالی دست به روایت از پدیده شوم اعتیاد در بستر زیستی چند انسان زده است که این داستان با شروع بسیار جذاب، فلاشبکهای دقیق و صحنههای تکاندهنده متعدد خود، ساعتها مخاطبش را در جای خود میخکوب کرده و به دنبالکردن شرح زندگی راوی تشویق میکند. نویسنده رمانش را چنین توصیف می کند: آه برج سکوت! چهطور میتوانم راجع به آن حرف بزنم!؟ ما هر روز زندگی می کنیم؛ اما اگر از ما بخواهند زندگی را بگوییم، حرفی برای گفتن نخواهیم داشت… برج سکوت برای من عین زندگی است؛ برج سکوت را من سالهای طولانی زیستهام… شاید اوایل می گشتم دنبال شخصیتها و خط داستان و تصاویر… بعد از مدتی اما خودم حرمله هیچآبادی بودم و از پشت چشمان او زندگی را می نگریستم… وقتی در خانه نشسته بودم یا در خیابان می رفتم یا با آدمی گفت و گو میکردم، پوستهای بودم که آدم ها میشناختند، درونم حرمله بود که زندگی می کرد… سهراب میگفت: «پدرم وقتی مرد، پاسبانها همه شاعر بودند»… پدر من اما وقتی مرد، هیچ پاسبانی شاعر نشد! هیچجا و هیچ آرامگهی برای رفتن نبود، ساعت یازده شب خودم را رساندم به پیشگاه مقدس داستان و در برابر خود نشستم و سر بر شانهی حرمله گذاشتم… آه حرمله! شاخهی شمشاد شکسته! سرو فروافتاده! امکان تاریک من! نهایت رنج یک نسل! رقصندهی اندوهگین عزیزم در نوشانوش شکست و ویرانی! از زبان فرشته برایت نوشته ام: «ممنون که مرا تا عمق تباهی و ویرانی بردی و آنجا تاریکترین نقطهی وجودم را به من نشان دادی!»… حرملهی عزیزم، مرا ببخش که نتوانستم همهی تو را بگویم، کمتر روزی است که این را به یاد نمی آورم و شرمندهات نمی شوم، من اما کنار تو بزرگ شدم و خندیدم و گریستم و یاد گرفتم… یاد گرفتم انکار تباهی و میل بشر به تاریکی، خود بزرگترین تاریکیها و تباهیهاست… یاد گرفتم انسان همواره در برابر نهاد ناآرام و تاریک خویش نشسته است… و برای شناختن و مهار این میل چارهای ندارد جز رفتن به عمق تاریکیها و لجنزارها… در این میان، نابودی گریزناپذیر است؛ اما آن کس که از دل این تاریکیها بیرون میآید، سزاوار پیامبری و روشنایی است؛ پیامبری که فقط بر خویش مبعوث شده است… ای داد! افسار قلم را که رها کنی، میل بیپایان به اندوه میکند و این رسم برج سکوت نیست… روز اول حرمله راست تو رویم درآمد که نخیر! این جا جای اشک و آه نیست! این جا جای بازی و طنازی است! میدان تیاتر و رقص! بزنبکوب حتمی است! نمایش و جشن بزرگ! یک سمفونی با نوازنده های متعدد؛ دهنی، پله، آمریکایی، شاشو، شیطان مزقونچی، فری، بلور، سوسنبانوی نازنین، گوشتی و پشمک! باز هم هست! لشکر به لشکر میآیند! البته به رهبری حرمله هیچآبادی! البته که تاوان چنین سوختنهایی دلسوزی نیست! اگر گذشتیم از اندوه، خندهی بعد از آن عین روشنایی است! ضرورت رنج، ضرورت خندیدن و دگرگونه دیدن است، ضرورت رستگاری… پس چارهای نداشتیم مگر اینکه تراژدیهای زندگی را به هجو برگزار کنیم! میدیدند اوضاع و احوالم زیادی دربوداغون است، میزدند به خط لودگی و خزعبلات… دریوریهای بیسروته… لوثکردن موضوع و ماجرا که از فشار پارهشدن کم کند… کاری غیر از این نمیشد کرد؛ دردهای زیادی بزرگ، حریفی جز هجو و ریشخند ندارند…
هم اکنون چاپ دوم این رمان در دسترس علاقهمندان است.
نظر شما