وسعتاله کاظمیان دهکردی شاعر و منتقد ادبی، یادداشتی بر رمان «مرگ در تختخواب دیگری» اثر مرضیه ابراهیمی نوشته و برای انتشار در اختیار ایبنا قرار داده است.
رمان «مرضیه ابراهیمی» ناشر کشندگی کُشندهای است که باز زادهگی ارواح انسانی در اجسام و همان رفتار چرخشی و گشتگی تناسخوار است.
در رمان «مرگ در تختخواب دیگری» رفتارِ ذهنی ابراهیمی، ترادف عجیبی با هبوط واژه و رقص فضاهای داستان دارد چنان چه، کشاندگی مخاطب را در دالانهای تو در تو و وهمگین، از سر اجباری لذتبخش، پدیدار میکند.
داستان، با پیدایی اسبی به نام «گیسو»یی ناآرام و «فرهاد»یی که بایست از قرار به بیقراری ابدی سُر بخورد، با شخصیتهایی چون «لالا»کلید میخورد.
آنچه چهره این داستان بلند را روشنتر میکند در دو وجه تلفیقگری شیوههای نگارشی ادبیات داستانی از قبیل سنتینگاری، مدرننویسی، سیال ذهنی، تکگویی و پست مدرنیسم و وجه پسین راوی گریزی از مرکزیت راوی کل، بیدیالوگی مرسوم است.
از دیگر شگردهای ویژه ابراهیمی که در ادبیات داستانی، کمتر اتفاق افتاده، تلخیص کلیت داستان در آغاز فصل یکم است که با زیرکانگی قید «حالا» ما را از سرنوشت محتوم شخصیت فرهاد و گیسو آگاه میکند (....اما حالا بعد از آن اتفاقات عجیب، به این یقین رسیدهام که چیزی پنهان و مرموز، او را به این کار واداشت، بیآن که، هیچکدام از ما و خودش در آن موقع از آن آگاه بوده باشیم...)
گشتگی تند فضاها، بسامد مونولوگهای شخصیتها با پرش جلد و ناگهانی زمان و مکان که در شیوه مارکزی سیال ذهنی، بسامد دارد، زیبایی متن را دوچندان میکند. اما تکگویی ذهنی و روانی در این اثر که فرجام درونزیستی حسی و ذهنی شخصیتها را هویدا میکند خصلت ساز قلم مرضیه ابراهیمی در داستان بلند «مرگ در رختخواب دیگری» است.
توالی تلفیقگری فضایی و روایی و توصیف بخشی از مکان و زمان از نگره راوی اصلی یا دانای کل و تغییر سریع به منولوگ همسر مزرعهدار پرورش اسب، جالب است (من دستم را دور شانههایش میگذارم و لبخند میزنم...)
تعلیقجویی در داستان جالب توجه مینماید (... او را به سمت اسطبل گیسو هدایت کردم، اما کاش به این جا، نیاورده بودمش...)
ویژگی دیگر رمان، نثر فوقالعاده شاعرانه ابراهیمی است:
«از نگاهش، مغناطیسی تند و داغ و سیال، مثل جریانی تمامنشدنی دارد در تو نفوذ میکند، در بازوانت میدود» و آمیختگی سطرهای داغ عاشقانه با حس گسیختن، تقابل، تعامل پاردکسیکالی را روشن میکند: «دلت میخواهد بتوانی فریاد بزنی یا فرار کنی... ناگهان هوس عجیبی میکنی که چشمانش را از کاسه در بیاوری...نگاهش قعری بیپایان است»
جدال ختم به مرگ، جدالی پیروزمندانهاست، زیرا غایتمندی محتوم، نوعی واکنش به پدیداری دلخواسته و ازلیاست که انسان را در طول زمان، بهسوی خود، آوازیده است
ویژگیهای مشترک روانی و شیفتگی «فرهاد و گیسو» علیرغم انفکاک نوع موجودیت، ما را به سمت وضعیتی تیپیک، رهنمون میکند:
«حیوانی وحشی و خونآشام، مدام درونم میپیچد و زوزه میکشد...میدانم این سودا، این دلبستگی غیرعادی، این چیری که نمیدانم چه نامی بر آن نهم و نمیدانم از کجا آمده، راه به جایی نمیبرد»
اما تیپ گیسو حرف نمیزند، با نگاه افسونی و افیونی عشقی در لایههای تناسخی، با شیهههای مستانه و دردانه، با ضربههای سم و یال، این شیفتگی کشنده را نشان میدهد آن درون را میخواهد و یکی باید بمیرد تا دیگری به آرامش برسد و فرهاد، نماد فرهاد قصهها، باید بایستد و فرو بیفتد تا آرامش به جهانشان بازگردد.
و فرهاد: «دستم را بگیر، تختم شناور است، دنیا کور و مهآلود و مضطرب در برابر دیدگانم، هی تاریک و روشن میشود»
و باز فرهاد:
«گیسو، شکل جدید و متفاوتی از بودن را به من داده، حالا میفهمم تمام این مدت چه میخواستهام»
اکنون درست میآید سخن بارت که در هر متنی یک بینامتنی نهفته است که در دل خود یک نوشتهی دیگر را حمل و بازگو میکند در حالی که هدف نویسنده، همان بینامتنیتی است که به شکل یک راز سرگشوده خود را عریان میکند.
و جایی فرهاد، حقیقت محتوم ناگزیر سرنوشت آدمی در گذر زمان را واگویه میکند و رنجی که انسان با آن زاده شده است: «لالا رفتن دردی از من دوا نمیکند، به هر جا بروم، چیزی با من است که جدا نمیشود، دور نمیشود»
در این رمان، موتیفهای بیرونی چون غروب، سایه، با بسامد خود ما را به لایههای ذهنی مولف میکشاند. غروب و سایهها، نمادهایی از ترسهای ما هستند که در پساذهن تاریخی ما جابهجا میشوند:
«ما هم باید سایه شویم، مثل خودشان و به سرعت از میان جنگل فرار کنیم.....لالابه نظرت گیسو مرا دوست دارد؟ پس چرا میان سایهها فرار کرد!؟»
و پیشتر آم
نظر شما