سابقه انتشار این نوع تقویم به صدوسی چهل سال پیش میرسید و شاید نخستین تقویم جدید فارسی است که در آن ماههای شمسی، قمری، ترکی، میلادی و سالهای مغولی، یزدجردی، جلالی یا خیامی، رومی یا گریگوری با هم میآمد. از مهمترین نکتههای این تقویم که آن را در نظر خانوادههای متدین مقبول میکرد، درج گزارش اوقات شرعی در طول سال بود و تعیین روزهای مهمی مثل عید فطر. در نسخههای قدیم نه تنها اوقات شرعی شهرهای مهم ایران، بلکه اوقات شرعی شهرهایی مثل بمبئی هم میآمد. لابد در آنجا هم این تقویم خواهان داشته و این موضوع با وجود ارتباط پرسابقه و وسیع ایرانیان با شبه قاره هند که بمبئی مرکز تجاری و فرهنگی آن و از پایگاههای مهم زبان فارسی بوده است، عجیب نیست.
امروزه با وجود اینترنت و گوشیهای هوشمند، تقویمهای چندین ساله براحتی در دسترس است، گرچه در آن روزها هم تقویمهای چاپی در انواع شکل و شمایل و شیوههای گوناگون منتشر میشد و هنوز هم تقویم و سررسید خواهان بسیار دارد. انواع تقویمها براساس محاسبات دکتر عباس ریاضی منتشر میشد. وقتی سال به پایان میرسید، ویژهنامههای یکسال گذشته را پیش روی میگذاشتیم و تقویم پارسال را در طرف دیگر؛ بدین ترتیب، یک یک حوادثی را که تقویم پیشبینی کرده بود با رویدادهای سال پیش مقایسه و در واقع خود را سرگرم میکردیم تا ببینیم پیشبینیها درست از آب درآمده یا نه. مثلاً در یکی از سالها شیخ محمدتقی آملی، استاد پدرم فوت شده بود، اما بر اساس روزنامه اطلاعات آن سال 10عالم دیگر هم از جهان رخت بربسته بودند. گفته میشود که براساس همین تقویم، وفات آقای بروجردی و سیدابوالحسن اصفهانی و سید محسن حکیم پیشبینی شده بود. دورهمی، تمام این مطالب را با هم تطبیق میدادیم و جار و جنجالی شکل میگرفت که این شد و آن نشد!
یکی از کارهای نیکی که به آن کمتر اشاره کردهاند، کمک به دیگران پیش از فرا رسیدن نوروز بود. در کنار سنت عیدی دادن به سلمانی، حمامی و رفتگر محله، دستگیری از فقرا و نیازمندان نیز بسیار رواج داشت. در آستانه نوروز، نیکوکاران حال و هوای تازهای پیدا میکردند تا عید نیازمندان را هم شیرین و دلپذیر کنند. مدیران مدارس و هیأتهای مذهبی معمولاً دانشآموزان و خانوادههای تهیدست را میشناختند و با کمک خیرین، برای آنان پوشاک مناسب و وسایل پذیرایی نوروز آماده میکردند. در تهیه لباس دانشآموزان، وزارت آموزش و پرورش هم بعضی سالها کمک میکرد، اما اگر از اعضای یک خانواده چند نفر دانشآموز بودند، رخت نو را به یکی میدادند. شعار آن سالها فرزند کمتر زندگی بهتر بود. کمک دولت برای خرید لباس از سال 1327 آغاز شد. در 15 بهمن آن سال، شاه از سوء قصدی در حیاط دانشگاه تهران جان سالم به در برد و به شکرانه آن، آموزش و پرورش برای برخی دانشآموزان بیبضاعت در آستانه نوروز لباس نو میخرید. گاهی هم مراسمی زیر مجسمهای از شاه برگزار میشد و سخنرانان مطالبی میگفتند از این دست که در 15 بهمن دستی از «آستین استعمار» بیرون آمد و چندین تیر به سمت اعلیحضرت شلیک کرد که «متأسفانه اصابت نفرمود»! یا دیگری گفته بود: 15 بهمن یادآور گلوله است، گلولهای که «اسب و خر و شاه نمیشناسد»! فارغ از اینکه سخنرانان چه میگفتند، مردم حرف دل خود را از زبان آنها بیان میکردند. در این ایام نیکوکاران به شیوههای مختلف به یاری نیازمندان میآمدند و این شعر زبان حال بچههای تهیدست در یادآوری آنها برای اقدام دراین کار خداپسندانه بود: عید آمد و ما لختیم/ دیشب به بابا گفتیم/ بابا گفت من پیرم/ سال دیگه میگیرم.
برخی هیأتهای مذهبی 14 روز مانده به نوروز به نیت 14 معصوم صبحها جلسات دینی برگزار میکردند و دعای توسل میخواندند و سپس کسی موعظه میکرد. مهمترین ارمغان این مجالس، گردآوردن پول و امکانات اولیه برای دانشآموزان و خانوادههای نیازمند بود. این مسائل بخشهای مغفول تاریخ اجتماعی ماست و در کمتر گزارشی آمده و دیگر امروز برافتاده است. مردم تا آنجا که توانایی داشتند، در این زمینه همکاری میکردند. دستگیری از فقرا فقط به لباس ختم نمیشد، بلکه مردم محل کوشش میکردند تا خوان یا سفره آنان را نیز پر و پیمان و رنگین کنند. خاطرم هست شبی که سبزیپلو با ماهی داشتیم، مادرم مقید بود قدری از آن را برای خانوادههای نیازمند کنار بگذارد. بنابراین، پیش از اینکه سفره خانه پهن شود، ظرفی از سبزی پلو با ماهی و کوکو زیر بغل میگرفت، چادر چاقچور میکرد و به سمت منازل آنان روان میشد و این ماجرا در ذهن ما ماند، چون مادرم کمتر از خانه بیرون میرفت و معمولاً کارها را حسنعلی و محترم خانم و ما بچهها انجام میدادیم، اما در اینباره خودش دست به کار میشد و من هم همراهش میرفتم؛ غذا را در ظرف رویی میکشید و آن را زیر چادرش نگاه میداشت. وقتی به خانه مورد نظر میرسیدیم، در میزد. آن سالها از زنگ و آیفون چندان خبری نبود. همین که صدای صاحبخانه بلند میشد که کیست؟ جواب میدادیم و وقتی از صدای پای او متوجه میشدیم نزدیک در خانه است، غذا را جلوی در میگذاشتیم و میرفتیم.
اما چرا سبزیپلو با ماهی؟ نمیدانم، حتماً بیحکمت نیست. قدیمیها میگفتند تا ماهی دُم نزند سال تحویل نمیشود و سبزی هم که نوید بهار بود. آن سالها روحیه جمعی بسیار به هم نزدیک بود و گمان نمیکنم در شب عید کسی گرسنه سر به بالین میگذاشت.
خانواده ما در مردم محله شناخته شده بود و خاطرم نیست که اشتیاقی برای لباس نو داشته باشیم، چون پدرم میگفت ممکن است به این ترتیب کسی حسرت بخورد و برنجد. جامه و تنپوش سالیان قبل را میشستیم وتر و تمیز تن میکردیم. مادرم میگفت بعضی اگر لباس نویی هم میخریدند، آن را میشستند تا تازگی و نویی آن معلوم نشود. آن وقتها اینطور مرسوم بود که برای فرزند اول لباس میخریدند، بعد به نوبت خواهران و برادران هم تن میکردند. من دوست داشتم بلوز خواهرم شمسی را بپوشم که مادرم آن را به زیبایی بافته بود یا علیرضا برادرم، بلوز یشمی یقه اسکی مرا میپوشید که از کارگاه تریکوبافی عبداللهی از کوچه سیدمحمد صراف در بازار آهنگرها خریده بودیم.
برای مرتب بودن لباس روز عید، آنها را به دو روش اتو میکردیم و بیشتر هم در خانه. ما دو نوع اتوی زغالی برنجی و برقی چدنی سنگین داشتیم. یادم نیست که از اتوی زغالی استفاده کرده باشیم، با اینکه گاهی هوس میکردیم در آن زغالی بریزیم و امتحان کنیم. شیوه اتو کردن هم ساده بود: اول پارچهای پهن میکردند یا متکا میگذاشتند، بعد پارچه نازکی روی لباس میانداختند تا اتو مستقیم روی پارچه نباشد؛ چون اتو برقیهای آنموقع درجه حرارت مخصوص برای جنسهای مختلف پارچه نداشت و بهحداکثر داغی میرسید. گاهی پیش میآمد که جای اتو روی لباس میماند، یا حتی قسمتی از پارچه میسوخت. بنابراین، آستر یا پارچه نازک خیلی بهکار میآمد. آن روزها اتو بخار نبود و اتوکش باید همیشه کاسه آبی کنار دست میگذاشت و سر انگشتان را در کاسه آب فرو میبرد و بر آستر میپاچید، یا با پارچهای کوچک و تمیز آن را نمناک میکرد و اتو میزد. گاهی، بخصوص در آستانه عید، لباسهایمان را به اتوشویی ناصر در خیابان سیروس کوچه حمام گلشن میبردیم. ناصر خیلی به نجسی و پاکی مقید بود و همیشه کلاه مخملی به سر و کت و شلوار سیاه اتوکشیده از پارچه دو صفر هفت ژاپنی بر تن داشت. کفشهای او هم سیاه، براق و نوکتیز بود و تیپ لوتیهای قدیم تهران را تداعی میکرد. ما هیچ وقت ناصر را بدون کلاه ندیده بودیم و هیچ وقت نفهمیدیم که بالاخره مو دارد یا کچل است؟ بعضیها به آن قبیل اشخاص باباشمل میگفتند، ولی باباشمل در اصل طبقکشهای قدیم محلهها بودند که جهیزیه عروس را روی طبق بر سر میگذاشتند و با چراغهای توری و سلام و صلوات به خانه میرساندند. باباشمل عنوان نشریهای هم بود که رضا گنجی منتشر میکرد و شباهتی به نشریه فکاهی توفیق داشت.
گرچه در روزهای نوروز لباس نو تن نمیکردیم، ولی کفش و جوراب میخریدیم. کفش را آماده نمیخریدیم، بلکه سفارش میدادیم و به آن کفش سفارشی میگفتیم. استاد کفشگر، پای ما را روی چرم میگذاشت و اندازه میگرفت، بعد با گزن یعنی کارد چرمبُری دور آن خط میکشید و از روی آن کفش درست میکرد و البته میپرسید: بنددار باشد یا بیبند، پنجه پهن باشد یا پنجه باریک، ساده باشد یا نقشدار، مات باشد یا وِرنی و نمونههایی هم نشان میداد. زمستانها، کف کفش را چرم آجدار و پاشنه آن را نعل کمانی میکوبیدیم.
برای کودکان و نوجوانان، شیرینی عید بیشتر با عیدی همراه بود. جمعآوری پول نو و شمارش پیدرپی آن یکی از سرگرمیهای ما بود و از آن لذت میبردیم. هر میهمانی که میآمد و هر ضیافتی که میرفتیم، مراقب بودیم که عیدی فراموش نشود! عیدی از یک تومانی شروع میشد تا ده تومانی و به ندرت به صد تومان میرسید. البته علما سکه میدادند و میگفتند سکه برکت دارد و برخی هم آن را تا پایان سال نگه میداشتند. این سکهها گاهی پول و گاهی از جنس نقره بود. سکهها را در بشقابی تعارف میکردند و روی آن عبارت «یا صاحبالزمان» یادآور شیوه نقاشیخط بود. گاهی صاحبخانه به کودکان تخممرغ رنگ کرده میداد که شاید بیشتر از گرفتن پول ذوق میکردند! آخر شب که میرسید، مینشستیم حساب و کتاب میکردیم که چقدر از کی گرفتیم و امروز نسبت به دیروز چه مقدار جمع شده است. یحیی دولتشاهی شعری با عنوان «عیدی جان نثار کو» سروده است که با این بیت شروع میشود:
نو شده سال و ماه من عیدی جان نثار کو/ ای بت چون بهار من، بوسه آبدار کو
امروزه، سفر در ایام نوروزی مرسوم است، ولی در گذشته اینطور نبود: بزرگترها بخصوص در خانه مینشستند و آیینهای نوروزی بیشتر در دید و بازدیدها دیده میشد و مردم قدر و مرتبت کسانی را که به دیدن آنها میرفتند، میدانستند. برخی کهنسالان در آغاز سال نو بر دستان و موهای خود حنا رنگ میبستند و آن را مقدس میدانستند. دید و بازدیدها از نزدیکترین اقوام شروع میشد، مثلاً فرزندان به دیدن پدر و مادر میرفتند، یا اگر پدر و مادر از دنیا رفته بودند، دیدار عموها و عمهها و داییها و خالهها و مراحل بعد برادر و خواهر بزرگتر را از دست نمیدادند. رفتن بر مزار درگذشتگان و اسیران خاک، بخصوص در آخرین شب جمعه سال هم سنتی پایدار بود و معمولاً رعایت میشد.
عید دیدنی، گذشته از خانواده، گاهی شامل اهالی محله هم میشد؛ چه بسیار وقتها که ما میزبان اهل محل بودیم. سرانجام، وقت دیدار با شخصیتهای بزرگ دینی، علمی و فرهنگی فرامیرسید: پدرم هر سال به دیدار استادان خود میرفت و ما را هم با خود میبرد. از اینها گذشته، کسانی که در آن سال عزادار بودند در خانه مینشستند و دیگران به دیدار آنها میرفتند و حتی برایشان رخت نو میبردند تا از عزا و ماتم درآیند. در کنار دید و بازدیدهای خانوادگی، هیأتها و تشکلهای مذهبی یا محلی نیز برنامههایی داشتند: هر شب بعد از نماز مغرب و عشا خانه یکی از اعضا را مشخص میکردند و گروهی آنجا میرفتند. شاید تنها در این مورد بود که به میزبان اطلاع داده میشد؛ در صورتی که در دید و بازدیدهای خانوادگی، مثل امروزه، لزوماً از پیش اطلاعی نمیدادند؛ البته ابزارهای ارتباطی جدید مثل تلفن هم نبود یا همه نداشتند. اگر صاحبخانه بود که چه بهتر و اگر نبود یادداشتی مینوشتند با این مضمون: برای تبریک سال نو خدمت رسیدیم تشریف نداشتید! و از لای در، داخل خانه میانداختند. به هر حال معنا و معنویت و همدلی نوروز در گذشته بیش از امروز بود و مردم بیشتر به شادی جمعی فکر میکردند.
گاهی با جابهجایی ماههای قمری، قرعه ایامی مثل محرم یا رمضان به نوروز میافتاد. اگر ماه رمضان بود شبها به دید و بازدید میگذشت و در محرم برنامههایی لغو میشد و طبیعت دید و بازدیدها تغییر میکرد: خیلی از مردم در مساجد یا تکایا حاضر میشدند و در منازل، از شیرینی مجلسی و تخمه خبری نبود. قدیمیها میگفتند: وقتی سر حسین سیدالشهدا را به بارگاه یزید بردند او در حال تخمه شکستن بود! حتی زنها به سر حنا نمیبستند و مو را رنگ نمیکردند. نوروز در ماه رمضان صفای دیگری داشت: از طلوع آفتاب تا غروب روزه بودیم و طعم شیرینیها و صمیمیت میهمانیها دوچندان میشد.
البته گاهی دیدار بزرگترها به تأخیر میافتاد. مثلاً خانم بزرگ در قم بود و ما هفته دوم عید به دیدنش میرفتیم. منزل خانم بزرگ در خیابان صفائیه بود و بیرون صفائیه جایی که امروز دور شهر و سالاریه میگویند، پر از باغ اناری و کشتزار گندم و جو و کم و بیش کاهو و عدس و جاهایی برای بازی فوتبال هم پیدا میشد. خانه خانم بزرگ، حوض تمیز و کوچکی داشت که باغچهای، زیبایی و طراوت اطراف آن را دوچندان میکرد. بعد از هشتی، یک سوی حیاط اتاق خانم بزرگ بود و اتاق کناری آن، مهتابی کوچکی داشت که جلوی آن نردهای بود و با یکی دو پله به کف حیاط میرسید. در کنار همان اتاق کوچک، اتاق پذیرایی بزرگی بود. در این سو اتاقهای میرزا مسیح عمویم دیده میشد. در یکی از سالها، سیدجواد گلپایگانی برادر همسر عمویم را هم در آنجا دیدیم. او دوره سربازی را میگذراند و عضو برجسته تیم والیبال راهآهن بود و بعدها به تیم تاج پیوست. طرفدارانش او را جواد گلپا میگفتند. با او یکی دو روزی به باشگاههای قم رفتیم. دوست دیگر او جواد شهید کلهر پسردایی پدرم بود که در همان جاها رفت و آمد داشت.
آن سالها داشتن پرنده در خانهها و مغازه رایج بود؛ بر خلاف این سالها که بیشتر سگ و گربه در خانه نگاه میدارند. قمیها خیلی قناری دوست بودند، بخصوص نانواییها و تقریباً از همه مغازهها آواز دلپذیر قناری روح را نوازش میداد؛ یکی میخواند و دیگری جواب میداد. به هر حال کمتر خانهای بود که در آن مرغ و خروس و کبوتر و مرغ عشق و قناری یا دستکم یکی از آنها نباشد. یک روز هم با بچههای قمی به منزل کسی رفتیم که واقعاً صدها قناری داشت. سوت زیر زبانی میزد و قناریها پاسخ میدادند. معرکهای بود و نوروز آن سال با رنگ و آواز خوش قناری، خاطرهای رنگارنگ و خوش آوا یافت. او برای ما از صدا و رنگ و نژاد و جنسیت و ترکیب قناریها بسیار گفت. برخی را از اسپانیا و هلند و فرانسه و ایتالیا آورده بود. قناریهای دورگه و ترکیبی هم داشت. یک روز هم منزل میرزا بودیم: آقا میرزا محمدحسین عموی بزرگم که منزل او محل گعدههای علمای خوشذوق و اهل شعر و ادب بود و او از هر دری سخنی تازه میگفت و میشنید؛ از یورتمه اسب تا صدای خوش قناری و مباحث قرآنی و فقهی و اصولی. عموی بزرگم آقا میرزا هم، سوهان گل نازک عارفی و نان کسمهای تحفه میداد و اینها سوغاتیهای سفر ما بود، به علاوه عیدی خانم بزرگ که پول نوی آفتاب مهتاب ندیده بود. بعد ما را سوار اتوبوس یا سواری میکردند و با سلام و صلوات به تهران میفرستادند.
نظر شما