مجید اسطیری، داستان نویس از خاطرات دوره پرستاری کوتاه خود از شیوع آنفولانزای خوکی در سال 88 نوشته است.
آن موقع دانشجوهای پرستاری دوست داشتند کار دانشجویی بگیرند در بخشهای مختلف بستری تا قبل از ورود به کار تجربه کسب کنند. من چون اصلا به رشتهام علاقه نداشتم (و الآن هم در حضور شما هستم!) تا ترم آخر از زیر کار داشجویی فرار کردم و آخرش رفتم توی بدترین بخش کار گرفتم: بخش عفونی! تمام طول یک ماه کار دانشجویی من حتی یک لحظه چهره یکی از همکاران پرستار را بدون ماسک ندیدم. آن موقعها به این ماسک اِن نود و پنج (N95) میگفتیم ماسک «نایوش» که در واقع اسم موسسه استاندارد خارجی تأییدکننده آن است. اگر ماسک نایوش بود که از آنها میزدیم، اگر نبود دو تا از همین ماسکهای معمولی را روی هم میزدیم!
خیلی بخش بزرگی بود. شاید 30 تخت داشت و گرفتن علائم حیاتی بیمارها میتوانست کل وقت یک پرستار تازهکار مثل من را در یک شیفت بگیرد. آنفلوآنزای خوکی هم صاف زد و همان روزها از راه رسید و یکهو بخش عفونی پر بیمار شد و اتاقهای دو تخته را کردند سه تخته و تعدادی هم تخت اضافه هم گذاشتیم توی راهرو که بهشان میگفتیم تخت اگزترا! نمیدانم چرا مرضی است که جامعه بهداشت و درمان حتی در صورت امکان زبان پارسی را پاس نمیدارد.
الغرض، بساطی بود که بیا و ببین. بخش خیلی شلوغ شده بود. بیمارها نک و نال داشتند و همراهان بیمار ممکن بود یقهات را بگیرند و بکشانندت بالای سر بیمارشان. این ویروس کرونا هزار بدی برای پرستاران داشته باشد یک خوبی دارد و آن اینکه، هیچ بیماری همراه ندارد. اساسا شیوه تعامل (تعامل؟! چه حرفها!) با همراه بیمار یک درس دو واحدی است که همان ترم اول باید به دانشجویان پرستاری ارائه شود!
من موقع کار اضطراب داشتم و مدام نگران بودم که سرپرستار و مسئول شیفت ازم راضی باشند. بنابراین هر وقت من را می دیدی سر پا بودم و حتی خیلی وقتها توی ایستگاه پرستاری نبودم. این بود که همراهان بیمارها هر کاری داشتند به من می گفتند چون احساس وظیفهام در حد تیم ملی بود و تا سوت میزدند میرفتم سراغ بیمارشان ببینم چه شده. البته 90 درصد شکایتها گیر کردن سرم بود که با فشار دادن قسمت لاستیکی قبل از سوزن سرم راه میافتاد.
یک بار یکی از همراهان بیمار از ته بخش دوان دوان آمد و گفت بیایید که نفس مریض ما بالا نمیآید و الآن است که بمیرد. آن خانم پرستار باسابقه که همشیفت من بود فوری یک آمپول «فنی توئین» داد دست من گفت بدو برو بزن توی سرمش. من آمپول را شکستم و کشیدم توی سرنگ و دویدم بالای سر بیمار که عجیب نفس نفس میزد و چند نفر همراه داشت که همه هول شده بودند. فِرتی نوک سرنگ را زدم توی سرم و با یک فشار همهاش را خالی کردم. یکهو معجزه پزشکی را دیدم. بشمار سه نفسهای بیمار طبیعی شد و روی تختش وا رفت. آن چند نفر همراه بیمار هزار بار به جان من و تمام ایل و طایفهام دعا کردند و یکیشان قسم میخورد که «توی این بیمارستان فقط همین یه نفر به درد مردم میرسه! خدا هرچی میخواد بش بده!»
رگ گرفتن از این بیمارها هم بساطی بود برای خودش. چون اکثرا مدت زیادی بود در بخش بستری بودند و مدام در حال دارو گرفتن بودند دیگر رگ سالمی برایشان نمانده بود و جلوی آرنجشان حسابی کبود بود. گاهی از روی دست و گاهی حتی از روی پا رگ میگرفتیم و البته حرفهایترها از جاهای عجیبتر هم رگ میگرفتند، اگرچه این رگها ظریف بودند و نمیشد زیاد رویشان حساب کرد. اکثر مریضها متوجه وضعیت بغرنج خودشان بودند و موقع رگگیری نق نمیزدند، اما خب بعضیها هم پدر درمیآوردند. خدایا من را به خاطر همه آن دفعاتی که نوک سوزن آنژیوکت را بینتیجه توی تن ملت فرو کردم و عذابشان دادم، ببخش!
از این حرفها بگذریم، شاید جالبترین نکته کار کردن در بخش عفونی برای یک پرستار این است که به علت اقامت طولانیمدت بیماران، یک رابطه نسبتا گرم بین بیمار و پرستار ایجاد میشود. «ای بابا، آقای فلانی تو که هنوز اینجایی! مگه قرار نبود دکتر مرخصت کنه؟» «چی بگم خانم فلانی شما دکترها و پرستارها خوشتون میاد ما رو اینجا نگه دارید که بیکار نشید.» «سخت نگیر آقای فلانی تو بری ما واقعا دلمون برات تنگ میشه!» «آره به خدا منم دلم برای شما و همکاراتون تنگ میشه مخصوصا این پسر پرستاره تهرانیه که خیلی خجالتیه! دخترای خواهرم هرچی چشم و ابرو براش اومدن یه نگاشونم نکرد.» از این خبرها هم بود که شاید خستگی بعضیها را درمیبرد. ما که حالیمان نبود. جانماز هم آب نمیکشم جان شما.»
یک بیمار داشتیم توی اتاق شماره 1. دقیقا کپی برادر کوچکه دالتونها. همانقدر ریزه و بداخم و خشن. هنوز نوک سوزن آنژیوکت به پوستش نخورده بود، میگفت «حواست رو جمع کن. شما پدر منو درآوردید. کی میشه برم از شر همهتون خلاص بشم.» بعد زنش که فوقالعاده ساده و محجوب بود، یک اخم بهش میکرد، طرف صم بکم ساکت میشد. برام جالب بود که آن پیرمرد سبیل از بناگوش دررفته چطور فقط از این پیرزن چادری خمیده حساب میبرد. دلم برای پیرمرده تنگ شده. یکبار که خوب ازش رگ گرفتم، بلند بلند از کار خودم تعریف کردم بعد که از اتاق آمدم بیرون کلی خجالت کشیدم چون اتاق 1 چسبیده بود به استیشن پرستاری و حتما بقیه توی دلشان به این فتح الفتوح من خندیده بودند.
دلم برای آقای «رُک رُک»" تنگ شده. ایشان تنها بیماری بود که در آن مدت من دیدم دارد روی تخت بیمارستان کتاب میخواند. یک کتاب زرد الکی داشت میخواند، اما همین که داشت مطالعه میکرد آنجا، علامه بود. من هم کلی تحسینش کردم و او هم کلی درباره لزوم استفاده مفید از وقت حرف زد. دلم برای آن بیمار معتادی که به لطایفالحیل خودش را هم اتاقی یک معتاد دیگر کرد، تنگ شده. به خدا پرستارها هم دلشان برای بیمارها تنگ میشود.
دلم برای خانم «تاج دولت مرادعلیوند» تنگ شده. آن بیماری عفونی کوفتی چه بود که از انگشتان تا مچ پای او را گرفته بود و پانسمانش آن قدر بوی بدی میداد که پرستارها برای تعویض آن قرعهکشی میکردند. بهنظر میرسید 50 ساله باشد اما از روی پرونده فهمیدم 30 سالش هم نیست. سختی زندگی، بیرحمانه نقاشی خداوند را خط خطی کرده بود. یکی دو شیفت بعد که آمدم دیدم پایش را قطع کردهاند و یک پانسمان گنده کل پایش از زانو با پایین را پوشانده. از قضا تعویض پانسمان افتاد با من. زیر لب ذکر میگفتم و باندها را باز میکردم و نمیدانستم با چه صحنهای مواجه خواهم شد. اما آخرین باند را که کنار زدم با یک ردیف بخیه خیلی محکم و تمیز با نخ نایلون کلفت روبهرو شدم. خیلی استادانه، ولی بیظرافت. ظرافت فقط کار خداست و کمی هم هنرمندان. پزشکان را به ظرافت کاری نیست.
دلم برای آن دو سه ساعت فرصت استراحت که توی حیاط کوچک پشت بخش عفونی مینشستم و زل زده به برگهای چنار تلنبار شده روی زمین کونسرتو پاییز ویوالدی را گوش میدادم تنگ شده. بله آبان 88 بود. آیا وقتی بهار 99 برسد، هیچکدام از پرستاران بیمارستان مسیح دانشوری فرصت خواهند داشت از پنجره اتاق رست درحالیکه بخار چای از ماگ توی دستشان بالا میرود به شکوفههای درختان حیاط بیمارستان خیره شوند و پارت نخست کنسرتو بهار ویوالدی را گوش بدهند؟ خدا کند!
حالا که ده سال است دیگر پرستار نیستم، در این روزهای جنگ کرونا، حال یک سرباز فراری را دارم. سرباز فراری در دوران جنگ!»
نظر شما