«زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوباره: سینمای کریشتف کیشلوفسکی» اثر اینسدروف، از سینمای این کارگردان میگوید؛ مجموعه آثارش در حوزه مستند، فیلم کوتاه و بلند داستانی را تحلیل و گاهی حتی نقد میکند. نویسنده این کتاب در کنار توضیح و تحلیل فیلمها به زندگی این فیلمساز نیز میپردازد و ما را با زندگی کیشلوفسکی همراه میکند. این کتاب در ابتدا به مسیر زندگی فیلمهای کوتاه کیشلوفسکی میپردازد و در گام دوم به نخستین فیلمهای داستانی بلند او؛ پس از آن نیز داستان مرگ این کارگردان و حواشی آن را روایت میکند. در ادامه به ترتیب به فیلم «ده فرمان»، «زندگی دوگانه ورونیک» و سه گانه سه رنگ «آبی»، «سفید» و «قرمز» توجه دارد. اما در خلال توضیح و نقد این فیلمها به سایر آثار این فیلمنامهنویس اشاره شده است. در انتهای کتاب نیز لیستی از فیلمهای کیشلوفسکی و تصاویر صحنههایی از آثار او را میبینیم.
محمدرضا شیخی معتقد است که مخاطب با خواندن این کتاب میتواند به درستی سینمای کیشلوفسکی را بشناسد ترغیب شود که آثار این هنرمند را تماشا کند. ایبنا با این مترجم درباره «زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوباره» و سینمای کیشلوفسکی گفتوگویی انجام داده که در ادامه میخوانید.
ابتدا از نام کتاب شروع کنیم؛ «زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوباره» این اسم ارتباطی به فیلمهایش دارد؟
یکجور تلمیح است؛ همچنین اشارهای به فیلم «زندگی دوگانه وروونیک» دارد.
اگر ممکن است کمی از نویسنده کتاب «زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوباره: سینمای کریشتف کیشلوفسکی»، انت اینسدورف صحبت کنیم؛ فعالیت اصلی این فرد در حوزه سینماست؟
بله؛ اینسدورف در حوزه سینما کار میکند و پس از سالها تدریس تاریخ و هنر سینما در دانشگاه ییل، هماکنون در دانشکده هنر دانشگاه کلمبیا به تدریس مطالعات سینمایی مشغول است. او بارها به عنوان مترجم کیشلوفسکی همراه او در جشنوارههایی نظیر ونیز و کن حضور یافت. شاید یکی از دلایلی که این کتاب را نسبت به کتابهای مشابه جذابتر میکند همین باشد؛ مضاف بر اینکه مادر اینسدروف نیز لهستانی بود و با کیشلوفسکی آشنایی نزدیک داشت؛ بنابراین آشنایی نویسنده با زندگی شخصی و کاری این کارگردان و همچنین شناخت دقیق از دنیای فرهنگی و سیاسی لهستان سبب شده اینسدورف نگاه جامعتری به سینمای کیشلوفسکی داشته باشد.
زمان مطالعه کتاب احساس کردم، مخاطب با خواندن این اثر علاوه بر این که تحلیلی درباره سینمای کیشلوفسکی میخواند به گونهای با سیر زندگی او نیز آشنا میشود. یعنی «زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوباره» صرفا متکی به تحلیل فیلمها نیست؛ درست است؟
بله کاملا. همانطور که قبلا نیز گفتم موقعیت خاص نویسنده و ارتباطش با دنیای کیشلوفسکی سبب میشود کتاب تکبعدی نشود. به جز کتاب اتوبیوگرافیک «من، کیشلوفسکی» که سالها پیش با ترجمه حشمت کامرانی در اختیار علاقهمندان قرار گرفت، آثار دیگری نیز درباره سینمای این فیلمساز منتشر شده است که تا جایی که میدانم، همگی نگاهی ارزشگذارانه به فیلمهای کیشلوفسکی دارند و شاید کتاب آنت اینسدورف از این نظر نگاهی فراگیر و جامعتر به کلیت جهان و سینمای کیشلوفسکی انداخته باشد.
آشنایی من با این کتاب به لطف محسن ازرم صورت گرفت که بر جامعیت «زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوباره» تاکید داشت. این کتاب ما را با جهان کیشلوفسکی به معنی عام کلمه آشنا میکند؛ حال این جهان میتواند زندگی فردی او و حتی لحظاتی باشد که برای عمل قلب به بیمارستان میرود و زنده برنمیگردد، یا فضای حاکم بر لهستان دهههای هفتاد و هشتاد میلادی. همچنین در این کتاب با سیر تحولاتی آشنا میشویم که کیشلوفسکی را از مسیر ساخت فیلمهای مستند و کوتاه به سمت سینمای داستانگو سوق میدهد. با توجه به فصلبندیهای مختلف، گام به گام همراه با کیشلوفسکی زندگی میکنیم، بزرگ میشویم و فیلم به فیلم پیش میرویم. ساختار این کتاب به گونهای است که مخاطب سینمای کیشلوفسکی بهراحتی میتواند با آن ارتباط بگیرد و نیاز به اطلاعات پیشینی آنچنانی ندارد و برای آشنایی بیشتر با جهان کیشلوفسکی سراغ آن میآید.
صحنهای از فیلم «سه رنگ: قرمز»
در فهرست کتاب فیلمهای شاخص کیشلوفسکی مانند «ده فرمان»، «زندگی دوگانه ورونیک» یا «سهگانه سهرنگ» قرار دارد اما وقتی کتاب را میخوانیم متوجه میشویم نویسنده در خلال تحلیل این اثار، به فیلمهای دیگری نیز میپردازد. یعنی با تفسیر و توضیح هر فیلم دریچهای باز میشود برای توضیح فیلم دیگر.
بله موافقم. شاید بهگونهای باید اذعان کرد که این جشنوارهها هستند که باعث کشف برخی از کارگردانها میشوند؛ ممکن است کارگردانهای بزرگی سراغ داشته باشیم که صرفا به این دلیل شهرت و محبوبیت انچنانی کسب نکردند که احتمالا فیلمهاشان به جشنوارهها راه نیافتند یا اگر هم راه یافتند، با اقبال و استقبال چندانی مواجه نشدند. درباره کیشلوفسکی نیز میتوان گفت که شهرتش پس از نمایش «ده فرمان» فراگیر شد، اما نویسنده حتی به صورت گذرا هم که شده، به سیر فیلمسازی کارگردان پیش از ساخت «ده فرمان» نیز میپردازد تا گامبهگام در این مسیر حرکت کنیم. طبیعتا فیلمهایی که حرف بیشتری برای گفتن دارند فضای بیشتری در این کتاب به خود اختصاص میدهند.
آیا مضمون فیلمهای چندگانه کیشلوفسکی مانند «ده فرمان» و «سه رنگ» یکسان است؟
نه. اول این را بگویم که بعضی از کارگردانها همیشه با تیم مشخصی کار میکردند و کار میکنند؛ مثل جان کاساوتیس یا بلا تار. در این صورت شاید به نظر برسد که این کارگردانها صرفا خودشان را در فیلمهای مختلف تکرار میکنند؛ در مورد کیشلوفسکی نیز باید گفت وقتی او با کریشتف پیشیویچ و زبیگنیف پرایزنر که به ترتیب فیلمنامهنویس و آهنگساز کارهای متاخر او هستند آشنا میشود یک گروه سه نفره قوی تشکیل داده میشود. مثلا چون پیشیویچ نویسنده فیلمنامههای آخر بوده و همیشه هم نیم نگاهی به مسائل حقوقی داشته، شاید مضامین مرتبط با مسائل حقوقی و جنایی بیشتر در فیلمهای کیشلوفسکی دیده شود. از طرف دیگر، بسیاری از مخاطبان برای موسقی فیلمهای کیشلوفسکی جایگاهی ویژه در نظر میگیرند و آن را همپای داستان و روایت و تصویر قرار میدهند. بنابراین نمیشود حکمی کلی صادر کرد و گفت تمام این فیلمها به یکدیگر شبیه هستند. «ده فرمان» اشارهای ضمنی به ده فرمان مذهبی دارد که از فیلتر ذهن کیشلوفسکی گذشته، یا «سهرنگ» اشارهای به سه رنگ پرچم فرانسه (اشارهای به برابری، برادری، آزادی) دارد.
صحنهای از فیلم «سه رنگ: آبی»
کریشتف کیشلوفسکی بعد از فیلمهای کوتاه سراغ ساخت آثار مستند میرود؟
البته به طور همزمان این کار را انجام میداد؛ اینطور نبود که بگوییم از این تاریخ تا فلان تاریخ فیلم کوتاه میساخت و بعد از آن سراغ فیلم مستند رفت. آغاز ساخت فیلمهای نیمهبلند داستانی این کارگردان با «ده فرمان» بود که از بین آنها دو نسخه سینمایی «فیلم کوتاهی درباره عشق» و «فیلم کوتاهی درباره کشتن» نیز ساخت.
اگر ممکن است میخواهم در رابطه با این امر بگویید که چطور این کارگردان از فیلم کوتاه و مستند به سمت فیلم بلند داستانی میرود؟
من روی سینمای بلاتار هم کار کردم؛ شاید بتوان ساخت فیلمهای کوتاه یا مستند را به فضای حاکم بر سینمای دهه هفتاد شرق اروپا نسبت داد. یعنی دغدغههای اجتماعی و سیاسی کسانی مانند این دو فیلمساز آنقدر زیاد است که احساس میکنند بهتر است حرف خودشان را سر راستتر، صریحتر و سریعتر در قالب مستند یا فیلم کوتاه بیان کنند. چنین چیزی را در سینمای بلا تار نیز سراغ داریم که به مرور زمان بعد از ساخت فیلمهای اجتماعی رئالیستی مستند به فیلمهای بلند داستانی روی میآورد. نمیتوان حکمی کلی صادر کرد؛ شاید پرداختن به سینمای مستند و فیلم کوتاه به نوعی تجربهاندوزی باشد برای رو آوردن به فیلمهای بلند.
از نظر شما من مخاطب با خواندن کتاب «زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوبار» میتوانم سینمای کیشلوفسکی را بشناسم؟
بله. این کتاب بیشترین تمرکزش بر محتوای سینمای کیشلوفسکی و نقد توصیفی است و به بهانههای مختلف به برخی دیگر از مولفههای سینمای او نیز میپردازد؛ به عنوان مثال در فیلم «آبی» بخش موسیقی و در فیلم «قرمز» شیوه فیلمبرداری را برجسته میکند. در این کتاب با جهان فیلمساز طرفیم و گام به گام با کیشلوفسکی پیش میرویم و به نوعی نیاز به اطلاعات پیشین برای همراه شدن با این کتاب وجود ندارد؛ یعنی کفایت میکند اگر فیلمها را ببینیم و بعد کتاب را بخوانیم یا بالعکس و در نهایت با دنیای کیشلوفسکی از دریچه ذهن آنت اینسدورف آشنا شویم.
آیا تحلیلهایی از این دست درباره فیلمها به ذهن من مخاطب جهت نمیدهد؟
به نظرم این یک بحث کلی است که مخاطب باید خودش تشخیص دهد که سراغ چه کتابی برود. همانطور که گفتم در این کتاب بیشتر با نقد توصیفی طرفیم. بنابراین نویسنده به دنبال جهت دادن به ذهن خواننده نیست. خود من از راه مطالعه مجلات و کتابهای سینمایی عاشق سینما شدم، یعنی بیشتر از آن که سینما را ببینم، آن را میخواندم. ممکن است کسانی چنین ایدهای را قبول نداشته باشند و بخواهند بدون هیچ پیشفرض ذهنیای وارد دنیای فیلمساز شوند. ولی نوشتههای سینمایی مشروط به این که بدانیم سراغ چه افراد و منتقدانی میرویم و چه انتظاراتی از آنها داریم قطعا به درک فیلم کمک میکنند؛ بنابراین با نظر شما موافق نیستم.
صحنهای از فیلم «زندگی دوگانه ورونیک»
خب مخاطب حرفهای با سینما و منتقدان سینمایی آشنایی دارد؛ منظورم مخاطب عادیتر است که منتقدان، کتابها و سینما را به خوبی نمیشناسد و از روی علاقه نقد یا کتابی را میخواند.
همیشه صحبتهای اینچنینی مطرح است که مثلا آیا وقتی فلان منتقد با زبانی شاعرانه درباره فیلمی مینویسد بدون اینکه ذرهای از حرفهایش را بفهمیم، یا آن یکی منتقد صرفا داستان فیلم را تعریف میکند بدون اینکه ذرهای به درک فیلم کمک کند، آیا چنین منتقدانی به نقد خیانت میکنند؟ شاید چنین نگاهها و نقدهایی در گام اول برای مخاطبان غیرحرفهای سینما و جلب توجهشان به این هنر تاثیرگذار باشد، اما این مخاطب باید بهمرور سطح توقعش را از نقد و منتقد بالا ببرد. شاید کتابهایی مانند «زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوباره» در وضعیتی بینابینی قرار بگیرد؛ یعنی از طرفی «با توجه به فرم و سبک نگارش و همچنین توجه به نقد توصیفی» میتواند برای مخاطبان غیرحرفهای جذاب باشد و از طرف دیگر برای آن دسته از مخاطبان جدی و حرفهای که کارگردان یا سینمایی خاص را دنبال میکنند.
با این که کتابها، مطالب، نقدها و مقالات زیادی در مجلهها درباره فیلمهای کیشلوفسکی منتشر شده، تقریبا میتوان گفت او در موقعیتی بینابینی بین کارگردانهای بسیار دسترسپذیر و کارگردانهای نهچندان دردسترس قرار میگیرد. منظورم این است که حتی همین کتاب هم این طور نیست که بگوییم سبک نوشتاری پیشپا افتادهای دارد و صرفا خواننده میتواند از سر تفریح و سرگرمی آن را دست بگیرد و بخواند و مثلا به کیشلوفسکی علاقهمند بشود یا نشود. در واقع هنوز هم کیشلوفسکی از آن دست کارگردانهای دم دستی نیست که تمام مخاطبان عام سینما با او آشنایی داشته باشند و فیلمهایش را دیده باشند. مولفههایی در این کتاب وجود دارد که باعث میشود پیشاپیش خوانندهای سراغ آن برود که دستکم اسمی از کیشلوفسکی شنیده و بهویژه سه فیلم آخر او را دیده است و حالا به دنبال کشف ناشناختههایی میگردد که شاید با تماشای فیلمهایش نتوانسته به آنها پی ببرد و با خواندن این کتاب میتواند قطعات پازل را کنار هم قرار دهد و جاهای خالی را پر کند.
نشر چشمه کتاب «زندگیهای دوگانه، فرصتهای دوباره: سینمای کریشتف کیشلوفسکی»را در 214 صفحه، 700 نسخه و 30000 تومان منتشر کرده است.
نظر شما