هوا خیلی گرم بود و من از گرما کلافه شده بودم اما وقتی وارد اتاق کوچک و ساده عموزاده خلیلی در دفتر نشریه شدم و او با لبخند همیشگیاش به من خوش آمد گفت و با آب خنک به استقبالم آمد، کلافگی را فراموش کردم و ناخودآگاه روزهایی را در ذهنم مرور کردم که این مرد چهارشانه بلند قد سمنانی که حالا گرد سپیدی روی موها و محاسنش نشسته بود، چگونه با ذوق و شوق خدمت به کودکانی همچون من، سالها پیش، همزمان با سکونت در تهران، از دوران دانشجویی کار نویسندگی را آغاز کرد و بخش کودک و نوجوان حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی را راهاندازی کرد و در فاصله سالهای ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۶ مسئولیتهای مختلفی همچون دبیر شورای ادبیات، مسئول واحد قصه، مسئول واحد کودک و نوجوان، مسئول جُنگ سوره و... را در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی برعهده داشت و دفتر هنر و ادب کودک و نوجوان را در سال ۱۳۶۵ به همراه دوستانش پایهگذاری کرد. با خود اندیشیدم زمانی که عموزاده خلیلی در سال ۱۳۶۷ ماهنامه سروش نوجوان را به همراه قیصر امینپور و بیوک ملکی تاسیس کرد، آیا فکر میکرد که روزی این نشریه پرمخاطب تعطیل میشود؟
در این فکرها بودم که تعدادی کتاب روی میز کارش توجهم را جلب کرد و به یاد بیش از 30 اثری افتادم که برای کودکان و نوجوانان خلق کرده است، آثاری مانند «دو خرمای نارس»، «سفر به شهر سلیمان»، «خدای روزهای بارانی» و «زرد مشکی» که هرچند سالها از انتشارشان میگذرد اما هنوز هم مخاطب دارند و در جشنوارههای متعدد داخلی و خارجی برایش جایزههایی مانند کتاب برگزیده سال از جانب کتابخانه مونیخ و جایزه یونیسف به ارمغان آوردهاند.
فریدون عموزاده خلیلی موسس نخستین روزنامه ویژه نوجوانان به نام «آفتابگردان»، هنوز هم قلبش برای کودکان و نوجوانان این مرزوبوم میتپد. از اینکه همه چیز به تجارت تبدیل شده و حتی به فرهنگ هم صنعت فرهنگ میگویند، دلش شکسته است. اشک میریزد برای اینکه فرهنگ به نوعی کاسبی و تجارت تبدیل شده و کسی فکر نمیکند کار کردن برای بچهها یعنی سرمایهگذاری برای آینده و همه فعالیتها کلیشهای و سطحی شده است. در ادامه گفتوگوی صمیمانه با فریدون عموزاده خلیلی از موسسان و رئیس کنونی انجمن نویسندگان کودک و نوجوان را میخوانید که سالهاست برای دفاع از حقوق صنفی همصنفانش تلاش میکند.
نخستین جرقههای کتاب خواندن از چه سنی و چگونه در شما شکل گرفت؟
علاقه من به کتاب به دوره کودکیام در سمنان برمیگردد یعنی دهه 40. در این دهه کودکی من همزمان شد با تاسیس کتابخانههای کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. اوایل ما را از مدرسهمان در جنوب سمنان به مرکز کانون در شمال سمنان میبردند. در این دیدارها آشنایی با کتاب به شکلی در هالهای از رویا و افسانه شکل گرفت. قبل از اینکه به کتابخانه کانون بروم تصور من از کتاب ورقهایی بود که رویشان مطالبی نوشته شده بود و کتابهای تصویری که از سوی کانون منتشر میشد و مفهوم تصویرگری به صورت کامل در آنها خودش را نشان میداد، برای من بسیار جذاب و باورنکردنی بود و فکر میکردم در خواب این کتابها را میبینم و با خودم میگفتم مگر میشود کتابی اینقدر زیبا باشد، تصویر داشته باشد، رنگی باشد، بو داشته باشد و ... همه کتابها نو بودند و من کتابهایی که از کتابخانه میگرفتم در مسیر راه تا به خانه میرسیدم، بو میکردم. بوی رنگ و کاغذ تازه حسی رویایی به من میداد. در مسیر راه کتابها را ورق میزدم و از عکسهایشان لذت میبردم. خانه ما در جنوب سمنان بود و کانون در شمال سمنان. مسیر راه از کانون تا منزلمان برایم طولانیترین مسیر بود و فکر میکردم خانه ما در آخر دنیا است. حسی که کتابها به من میدادند به قدری لذتبخش بود که وصفنکردنی است. به همین دلیل دیگر منتظر نمیماندم که از سوی مدرسه ما را به کتابخانه کانون ببرند. به محض اینکه از مدرسه تعطیل میشدم به خانه میرفتم چون منزل ما بین مسیر مدرسه و کانون بود. لباسهایم را عوض میکردم، کتابهای درسیام را در خانه میگذاشتم و به سوی کانون میرفتم تا کتاب جدیدی بردارم. در آن دوره هر روز به کانون میرفتم.
در آن دوران چه کتابهایی میخواندید؟
کتابهای زیادی میخواندم. مثلا «گربه چکمهپوش» که کتاب تصویری بود و خیلی برایم جالب بود، یا «ماهی سیاه کوچولو» یا «حقیقت و مرد دانا» بهرام بیضایی برایم کتابهای افسانهای بودند و برای من فهمشان راحتتر بود. کتابهای دیگری هم بودند که وقتی میخواندم، نمیفهمیدم مانند «من حرفی دارم که فقط شما بچهها باور میکنید» اثر احمدرضا احمدی اما همین نفهمیدنش برایم جذاب بود. تا اینکه به دوران راهنمایی رسیدم. تا پیش از این زمان کتابخانه کانون در مدرسه مهران سمنان قرار داشت. تااینکه ساختمانهای کانون را در باغ کودک ساختند که به منزل ما نزدیک بود و سه دقیقه فاصله داشت. من که در این زمان بیشتر از قبل به کانون میرفتم، متوجه شدم برنامههای دیگری هم در کانون وجود دارد مثل نقاشی کشیدن، پخش فیلم و ... مثلا فیلم «رهایی» ناصر تقوایی را اولین بار آنجا دیدم. البته فیلم را نمیفهمیدم ولی پخش شدن فیلم روی پرده برایم لذت بخش بود.
نخستین کتابی که خواندید چه کتابی بود؟
نمیتوانم بگویم کدام کتاب اولی بود. کلا مجموعه کتابهایی را که کانون در دهه 40 منتشر کرده بود خواندهام و برایم جذاب بودند. مانند «بعد از زمستان در آبادی ما»، «عمو نوروز و بادبادکها»، «گربه چکمهپوش» و «قصههای خوب برای بچههای خوب» که کتاب مورد علاقهام بود.
تمایل به نوشتن چه زمانی در شما شکل گرفت؟
در همان سالها که حدودا 12 – 13 ساله بودم، شروع به نوشتن کردم. با روزنامه دیواریهایی که در مدرسه درست میکردیم و روزنامه دیواریهایی که در کتابخانه کانون آماده میکردیم. همچنین با کاغذهایی که کاغذهای تلگراف بودند کتاب درست میکردم. در آن زمان دایی من در راهآهن کار میکرد. آنها کاغذهای تلگراف داشتند و مقداری از آن کاغذها را برای من میآورد. این کاغذها رولی بود. کاغذهای تلگراف را میبریدم و روی هم میگذاشتم و لابهلای آنها را کاغذ کاربن میگذاشتم و در شمارگان سه یا چهار نسخه کتاب داستان مینوشتم. یک نسخه که خودم مینوشتم و سه نسخه هم که با کاربن چاپ میشد و همیشه آخری خیلی کمرنگ بود. نقاشی هم برایشان میکشیدم، پشت جلد مینوشتم و برایشان اسم میگذاشتم، از همان اسمهایی که برای کودکان جذاب است مانند «کودک قهرمان». و بعد این کتابها را بین بچههای همسن و سال خودم در فامیل یا مدرسه پخش میکردم و به آنها میگفتم بیایید درباره این کتابها حرف بزنیم. درواقع نوشتن غیررسمی برای من از همان دوران با این کتابهای کپی شده آغاز شد. در همان دوران راهنمایی داستانی برای کیهان بچهها فرستادم چند خط آن را چاپ کردند به نام فریدون عموزاده خلیلی 12 ساله از سمنان. که در آن زمان برایم بسیار مهم بود.
به درس خواندن علاقه داشتید؟
من به سه چیز علاقه داشتم. یکی کتاب و نوشتن، دوم درس خواندن که همیشه شاگرد اول بودم و سوم فوتبال که از همان بچگی در تیم فوتبال مدرسه و تیم فوتبال محله و بعدا هم در تیم فوتبال دانشگاه بودم. تا چند سال پیش هم با دوستان و پسرانم فوتبال بازی میکردم تا اینکه تاندون پاهایم آسیب دید. حتی به نظریهای رسیدهام و در کارگاههای داستاننویسیام نیز آن را تشریح کردهام نسبت داستان را با فوتبال. به نظر من رمان و فوتبال نسبت نزدیکی دارند و عناصر مشترک زیادی دارند. مثلا تعلیق که مهمترین عنصر داستان است در فوتبال هم مهمترین عنصر جذابیت است. حتی در تکنیک، بین فوتبال و داستان اشتراک وجود دارد. معلمهای داستاننویسی معتقدند داستان نوشتن مثل آشپزی یا رانندگی است و همانطور که با خواندن کتاب آشپزی تا زمانی که آشپزی نکنید آشپز نمیشوید یا تا زمانی که رانندگی نکنید راننده نمیشوید، تا زمانی هم که داستان ننویسید داستاننویس نمیشوید. ولی به نظر من خیلی این نسبت معنا ندارد. داستاننویسی خیلی شبیه فوتبال است. در فوتبال به اندازه بازیکنانی که وجود دارد میتوان تکنیک و روش خاص داشت. درست است که آموزشهای یکسانی میبینند اما هیچکدام آنها مثل هم دریپ نمیکنند. در داستان هم شخصیتها هرکدام تکنیک خودشان را دارند و مثل هم نیستند.
بین یک فیلم خوب و فوتبال خوب کدام را انتخاب میکنید؟
نمیدانم چه جوابی بدهم. واقعا سخت است که یکی را انتخاب کنم. برای من فوتبال دیدن به اندازه فیلم دیدن جذاب است و گاهی جذابتر است.
ازچه زمانی گزیدهخوان شدید و بیشتر به چه موضوعات و نویسندگانی علاقه داشتید؟
بطورکلی سه دوره خوانش برای من وجود داشته و هرسه دوره هم با هم تفاوت داشتند. دوره اول دوره نوجوانی تامرز جوانی بود تا زمانی که به عنوان یک نویسنده جوان وارد حوزه هنر و اندیشه اسلامی شدم. تا آن موقع خواندم مقداری بر اساس غریزه بود و مقداری بر اساس توصیه. این توصیه میتوانست براساس پیشنهاد دوستان یا بزرگترها باشد یا مطالبی که درباره کتابها میخواندم. یادم است نوجوان بودم که دیدم در روزنامه کیهان درباره کتاب «هستی» مرتضی رضوانی نقدی نوشته شده بود و رفتم آن کتاب را پیدا کردم و خواندم. گاهی هم پیش میآمد در کتابخانه، کتابی از نویسندهای که برایم جالب بود مانند محمود دولتآبادی میدیدم و میخواندم.
در آن زمان تقریبا همه کتابهای محمود دولت آبادی و غلامحسین ساعدی را خواندم. این دوره اول مطالعه من بود که در آن زمان هم عمدتا ادبیات میخواندم، هم شعر و هم داستان. و علاقه زیادی به احمد شاملو، اخوان ثالث، سهراب سپهری و فروغ فرخزاد داشتم. و با اینکه خودم شعر نمیگفتم اما شعرهایشان را کامل میخواندم و حفظ میکردم و احساس میکردم این شعرها در نوشتنم موثر است. اما از دورهای که وارد حوزه هنری شدم خواندم تغییر کرد. در آن زمان ما جوانهای 21 – 22 ساله انقلابی بودیم که فکر میکردیم همه چیز از جمله را تغییر دهیم و انقلابی کنیم. براین اساس احساس کردیم که ما باید خیلی بیشتر از قبل بدانیم و بخوانیم. در این دوره خواندنم دیگر برحسب علاقه و ذوق و توصیه نبود، برحسب نیاز بود. مثلا احساس میکردیم درباره رمان آمریکای لاتین که تازه در دهه 60 در ایران ترجمه میشد، هیچ چیزی نمیدانیم و یکدفعه هرچه رمان آمریکایی بود را از حوزه و جاهای مختلف جمعآوری میکردیم و میخواندیم. مثلا در عرض سه ماه 50 تا رمان آمریکایی میخواندم، از هر نویسنده و شاعر آمریکایی که شعر یا رمانی داشت. یا در دورهای بحث سر رمان نو بود و ما هر کتابی درباره رمان نو بود مانند کتابهای تئوری یا آثار مایا گریپه و ناتالی ساروت را میخواندیم. یا در دورهای فکر کردم باید بروم در حوزه ادبیات کودک مطالعه کنم و هرکتابی درباره ادبیات کودک بود یا جایزه هانس کریستین اندرسون یا نیوبری گرفته بود را میگرفتم و میخواندم. مثلا در سه ماه سعی میکردم همه انباشت ادبیات کودک را جمعآوری کنم و بخوانم.
در آن دوره مطالعه من برحسب نیاز و باتوجه به ضرورتهایی بود که حس میکردم مانند اینکه باید بخوانم تا توانمند شوم و ادبیات را متحول کنم. در آن دوره جلسات مداومی با قیصر امینپور، حسن حسینی، محسن مخملباف، محسن سلیمانی داشتیم و باهم بحث میکردیم. از این جهت حوزه هنری تجربهای بود که نگاه ما را به ادبیات عوض کرد و مدل وارد شدن و ماندن ما در ادبیات را متفاوت کرد و تجربه یک حلقه ادبی را اولین بار در آنجا داشتیم. دوره سوم خواندن من دیگر نه برحسب توصیه و غریزه بود نه بر حسب نیاز. در این دوره تک خوان شده بودم چون دیگر آنقدر فرصت نداشتم که بتوانم هرکتابی که منتشر میشود را بخوانم. بنابراین مواردی که فکر میکردم جریان ادبی ایجاد کرده است یا ژانرهای جدیدی که در ادبیات کودک برجسته است را میخواندم.
محیط خانواده در گرایشتان به کتابخوانی چه تاثیری داشت؟
پدرم زمانی که 8 ساله بودم فوت کرد و خیلی تلقی و تصوری از پدر نداشتم. مادرم هم بااینکه زن بیسوادی بود ولی به شدت دوست داشت ما درس بخوانیم و کتابخوان باشیم. دایی و برادران بزرگترم هم مرا به کتاب خواندن تشویق میکردند. در اقواموان هم دوتا معلم داشتیم که مرا به کتابخواندن تشویق میکردند و به من کتاب هدیه میدادند یا مرا به کتابخانهشان میبردند و میگفتند هرکتابی که دوست داری بخوان. مجموعه اینها در کتابخوان شدن من و گرایشم به سمت ادبیات موثر بود.
چه موقع و چگونه وارد حوزه ادبیات کودک شدید؟
سال 1359 به حوزه هنر و اندیشه اسلامی رفتم. قبل از آن داستان و نمایشنامه مینوشتم و سرکلاس در مدرسه نمایشنامههایی که مینوشتم را با همکلاسیهایم اجرا میکردیم. در آن دوران من بیشتر به نمایشنمامهنویسی گرایش داشتم. وقتی هم در تهران به دانشگاه آمدم بازهم نمایشنامه مینوشتم ولی جایی برای اجرا نبود و مصادف شده بود با روزهای انقلاب و فرصت زیادی برای تئاترهای دانشجویی نبود. در همان زمان یک روز، که در حال عبور از خیابان حافظ بودم تابلوی حوزه هنر و اندیشه اسلامی و تابلوی «تئاتر حر» که در آنجا اجرا میشد را دیدم. به آنجا مراجعه کردم و گفتم که نمایشنامه مینویسم و مرا به فرجالله سلحشور و هنرمند معرفی کردند. سلحشور به من گفت تو باید اول بازیگری کنی بعد از آنجا به سوی نمایش بروی. آقای هنرمند به من گفت فردا بیا و با گروه نمایش تست بده. چون خیلی نمایشنامهنوشتن را دوست داشتم، تصمیم گرفتم بروم. از من خواستند صحنهای را بازی کنم. افرادی دیگری هم مثل جعفر دهقان، سعید کشن فلاح، محمدکاسبی و .. هم بودند و من بیشتر خجالت کشیدم. و افتضاح بازی کردم و از همانجا که برگشتم گفتم دیگر برنمیگردم. آنجا بود که من با تئاتر خداحافظی کردم. ولی ناامید نشدم و متوجه شدم که در حوزه هنر و اندیشه اسلامی بخش داستان هم وجود دارد. یک هفته بعد رفتم و گفتم که داستان دارم و میخواهم با اینجا همکاری داشته باشم. مرا به محسن مخملباف معرفی کردند. اما آن روز به جای مخملباف، امیرحسین فردی آمد و داستانم را گرفت و گفت ما آن را بررسی میکنیم. دو روز بعد بیا نتیجهاش را بگیر. دوروز بعد که مراجعه کردم محسن مخملباف به من گفت خیلی داستان خوبی بود و تو میتوانی با ما همکاری کنی. امیرحسین فردی هم گفت یکی از مسئولان اینجا به نام خانم رهنورد، نقدی بر داستان شما نوشته است. خانم رهنورد از موسسان حوزه هنری بود و با خودکار آبی نوشته بود «نویسنده بزرگی از راه میرسد این نام را به یاد داشته باشید و حتما از او دعوت به همکاری کنید.» که من هیچوقت فراموش نمیکنم. بعد از آن امیرحسین فردی گفت که روزهای سهشنبه جلسه داستان داریم، در این جلسه شرکت کن و داستانت را بخوان. در آن جلسه محسن مخملباف، اکبر خلیلی، قاسمعلی فراست، حسن احمدی، مصطفی خرامان، امیرحسین فردی، محسن سلیمانی، نقی سلیمانی، حسنعلی پورمند و ... حضور داشتند. داستان اول را قاسمعلی فراست خواند و نقد شد. من هم داستانم را که نامش «تلاطم» بود خواندم و نقد تندی بر آن شد. بعد از آن هم دو سه داستان بزرگسال دیگر نوشتم مانند «شمشیر کهنه» که بعدا در قالب کتابی به نام «شمشیر کهنه» منتشر شدند. اما من همیشه میل درونیام به سوی داستان کودک و نوجوان بود. بعد از چهار-پنج ماهی که در حوزه هنر و اندیشه اسلامی بودم، دل به دریازدم و داستانی در حوزه کودک و نوجوان نوشتم به نام «سفر چشمه کوچک». داستان را که به سایر دوستان در حوزه دادم تا بخوانند. همه متعجب شده بودند و محسن مخملباف به من گفت که چرا در حوزه بزرگسال ماندهای، بهتر است در حوزه کودک و نوجوان بنویسی و خودش نقدی بر «سفر چشمه کوچک» نوشت. بعد از آن تشویقها من در طول شش ماه سه داستان کودک دیگر نوشتم و به من پیشنهاد دادند که مسئول بخش کودک و نوجوان حوزه هنر و اندیشه شوم. از آن زمان که سال 59 بود بر حوزه ادبیات کودک و نوجوان متمرکز شدم و گاهی به صورت تفننی مطلبی برای بزرگسالان مینوشتم.
باتوجه به دغدغههایی که همیشه نویسندگان حوزه کودک و نوجوان با آن درگیر هستند و بهای چندانی به آن داده نمیشود و برخی تصور میکنند نوشتن برای کودکان دستگرمی و تمرینی است تا کمکم نویسنده وارد حوزه بزرگسال شود و فکر میکنند نویسندگانی که توانایی نوشتن برای بزرگسالان را ندارند وارد حوزه کودک و نوجوان میشوند، هیچوقت پشیمان نشدید که سالهای طولانی عمرتان را برای نوشتن در این حوزه صرف کردید؟
واقعیت این است که هرچه بیشتر زمان گذشته بیشتر به کار در این حوزه علاقهمند شدم و فکر کردم کار درستی کردم وارد این حوزه شدم. صرف نظر از شعارهایی که همیشه داده میشود مانند دنیای پاک و معصوم کودکان، فکر میکنم ادبیات راهی ارتباطی است. ادبیات کلمه است، کلمهای که از نویسنده برمیخیزد و پیامگیرنده آن را میگیرد. خیلی مهم است که بدانید این پیام را برای چه کسی میفرستید و روی چه کسی تاثیر میگذارد و چگونه میتوانید این پیام را با توجه به مخاطب تراز کنید. برای من با کودکان حرف زدن خیلی راحتتر است، نه از مفهوم اینکه هرکسی نمیتواند بزرگسال کار کند وارد حوزه کودک میشود. به نظر من برعکس است و اطمینان دارم برخی از نویسندگانی که در حوزه بزرگسال شاهکار مینویسند، نمیتوانند برای بچهها بنویسند. اما اگر نویسنده کودکان بخواهد برای بزرگسالان بنویسد، ممکن است موفقتر باشد. چون وقتی حرفی را بچهها میفهمند بزرگترها هم متوجه میشوند. لذا اتفاق رنجآور همان حرفی است که شما بیان کردید و تصور عموم بر این است که نوشتن برای بزرگسالان سختتر است و ردیهای ادبیات بزرگسال به نوشتن برای کودکان روی میآورند. هم باید بلد باشی با بچهها حرفبزنی هم بلد باشی داستان بنویسی. یک داستان کودک حتی اگر 50 کلمه هم باشد باید همه لوازم داستان بزرگسال را داشته باشد.
همانطوری که «پیرمرد و دریا» همینگوی یا «کلیدر» محمود دولت آبادی نوشته شده و مسیری که طی شده تا این داستانها نوشته شده، تعلیقی که در داستان حفظ شده است، شخصیتپردازی، معرفی فضای داستانی و ... باید برای نوشتن یک کتاب تصویری کودک 50 کلمهای همه این راهها باید طی شود و همه آن سختیها کشیده شود. باید شخصیتسازی کرد، جهان داستانی داشت، لحن داشت، تعلیق داشت و ... اتفاقا ساختن جهان داستانی برای کودک بسیار سختتر است. چون بزرگسال به راحتی نظام علی و معلولی جهان داستانی که برایش ساخته میشود را با توجه به دانشی که از قبل دارد، درک میکند اما در داستان کودک، نویسنده باید آنقدر توانمند باشد که کودک بتواند به راحتی جهان داستانی که برایش ساخته را درک کند. اما در کشور ما به دلیل سادهانگاری که وجود دارد، هرکسی که از راه میرسد و بلد نیست داستان بنویسد، میگویند برو برای بچهها بنویس. درحالی که کاملا اشتباه است او نه روش داستان نویسی را بلد است نه جهان داستانی را میشناسد نه با زبان بچهها آشناست. و وقتی کتابی مینویسد که ضعیف است دوغ و دوشاب با هم قاطی میشود و کسانی صدمه میبینند که نویسنده واقعی هستند و عرقریزان روح میکنند تا داستان 50کلمهای برای بچهها بنویسند.
تا به حال چه تعداد کتاب از شما منتشر شده است؟
بیش از 30 عنوان که بجز یک کتاب که در حوزه بزرگسال بوده بقیه در حوزه کودک و نوجوان بودهاند.
از میان این آثار به کدامیک علاقه بیشتری دارید و به نوعی با آن نوستالژی یا خاطرهبازی دارید و به مخاطبی که تا به حال هیچکدام از آثارتان را نخوانده، آن را پیشنهاد میدهید؟
خاطرهبازی من بیشتر با دو عنوان از کتابهایم است که الان دیگر نیستند و خیلی هم مطالعه آن را به افرادی که میخواهند من یا آثارم را بشناسند، توصیه نمیکنم. چون بیشتر خاطرههای کودکی من است با عنوانهای «سه ماه تعطیلی» و «دوچرخه آقاجان».
چرا این کتابها را برای مطالعه پیشنهاد نمیکنید؟
احساس میکنم به لحاظ داستانی خیلی قوی نیستند و از سویی ماجراهای الان نیستند ولی برای من خاطرهانگیز است.
پس کدامیک از کتابهایتان را پیشنهاد میکنید؟
کتابهایی که فکر میکنم بهتر است و مرارت بیشتری برای چاپ آنها کشیدهام را برای مطالعه پیشنهاد میکنم، مانند «دو خرمای نارس». با اینکه این کتاب یک داستان کوتاه است اما خیلی ذهن مرا درگیر کرده بود و حدود 8 ماه نوشتنش طول کشید. «سفر به شهر سلیمان» هم داستان دیگری است که جایزه کتاب سال را گرفت و میتوانم مطالعه آن را پیشنهاد کنم. در این داستان ابتدا لحن آمد و بعد داستان شاعرانهای شکل گرفت. دو کتابدیگر هم هست که یکی از آنها «کتاب کوچک داستاننویسی» است، درباره اینکه چگونه داستان بنویسیم. و شامل تجربههای من در کارگاههای داستاننویسی است و اصلا مثل کتابهای تئوری داستاننویسی نیست. اما هرکسی که این کتاب را خوانده، میگوید کمک زیادی به او کرده تا بنویسد و کاملا کاربردی است. رمان «زرد مشکی» هم که از سوی کانون پرورش فکری منتشر شد و من تجربه جدیدی را در این رمان امتحان کردم را نیز پیشنهاد میکنم.
اشاره کردید کتابهای نویسندگان زیادی را مطالعه کردید، مخصوصا زمانی که در حوزه هنری بودید، از بین این نویسندگان، کدامیک برایتان جذابیت بیشتری داشته و به نوعی او را پیشکسوت ادبی خود میدانید و گاهی در آثارتان از او الگوبرداری کردهاید؟
چند نویسنده هستند که هرکدام در یک زمینه برای من اهمیت داشتهاند و برایم الگو هستند، مثلا ارنست همینگوی در دیالوگنویسی برای من الگو است مخصوصا در کارهای رئال یا در ساختن جهان فانتزی از تالکین الگوبرداری میکنم. یا در نثر و زبان دو یا سه نویسنده مترجم هستند که تاثیر زیادی برمن گذاشتهاند مانند نثر هوشنگ گلشیری، نوآوری زبان احمد شاملو و سادگی زبان فروغ فرخزاد. همچنین نجف دریابندری در ترجمههایی که دارد مانند ترجمه و لحنش در «هاکلبری فین» یا «ناتور دشت» که فوقالعاده است. در لحن شوخی و طنز علاوه بر مارک تواین که قبلا بوده، مانولیتو در لحن شوخ طبعانه من تاثیر داشته است.
معمولا ایدهها و سوژههایی که برای خلق آثارتان استفاده میکنید، چگونه به ذهنتان میرسد؟
از زندگی واقعی، برخوردهایی که میکنم و میبینم. مثلا درباره داستان «دو خرمای نارس» در سفری که دهه 60 به سیستان و بلوچستان داشتم داستانها و ماجراهایی شنیدم که برای من منشاء خلق این داستان شد. گاهی هم یک شخصیت برای من منشاء داستان بوده و آدمی ذهنم را درگیر میکند ونمیتوانم ذهنم را از او رها کنم.
اسامی که برای شخصیتهایتان استفاده میکنید، خیالی هستند یا واقعی؟
شخصیتهایی که در داستانها استفاده میشوند باید از سوی نویسنده ساخته شوند. مثلا ممکن است ظاهرش را از یک شخصیت واقعی برداشت کنم و هر کدام از ویژگیهایش را نیز از دیگر افراد واقعی و همه اینها را در یک شخصیت داستانی جمع کنم. اما اصل این شخصیت معمولا از افراد واقعی میآید نه خیالی.
شما علاوه بر نویسندگی، فعالیت زیادی هم در زمینه روزنامهنگاری داشتهاید و در نشریات متعددی سردبیر، دبیر تحریریه یا مدیرمسئول بودهاید مانند ماهنامه سروش نوجوان، روزنامه همشهری، راهاندازی آفتابگردان به عنوان اولین روزنامه ویژه نوجوانان در تاریخ مطبوعات ایران، مدیرمسئول روزنامه آفتاب امروز، فعالیت در روزنامههای صبح امروز، یاس نو، نشاط، و هماکنون هم مسئولیت نشریه چلچراغ را برعهده دارید. این فعالیت شما چه تاثیری در نویسندگیتان داشته است؟
دو نکته جدا از هم وجود دارد که هردو آنها میتواند هم اثر مثبت بر نویسندگی داشته باشد و هم اثر منفی. شامل نهادسازی و روزنامهنگاری. درباره روزنامهنگاری معتقدم هرنویسندهای لازم است دورهای روزنامهنگاری انجام دهد به شرطی که از آن عبور کند. اگر بتواند وارد عرصه روزنامهنگاری شودکاملا حساب شده و در متن باشد و وارد خبرنگاری و نوشتن شود خیلی کمک میکند که نویسندهها پایشان روی زمین قرار بگیرد و دقیقتر ببینند و بتوانند ابعاد زندگی را وارد دنیای داستانشان کنند. این مساله درباره برخی نویسندههای بزرگ هم وجود داشته است مثلا همینگوی، فاکنر و آندره مالرو مدتی روزنامهنگاری را تجربه کردهاند و این کار خیلی کمک میکند که شما در توصیف صحنه و مستند نوشتن بتوانید از این توانتان استفاده کنید و آدمها را واقعیتر ببینید. اما اینقدر که من درگیرش شدهام ضربه میزند و فرصت برای نوشتن فراهم نمیشود.
از طرفی نویسندگی هم اثر مثبتی بر روزنامهنگاری دارد. نویسندههایی که از عرصه ادبیات وارد روزنامهنگاری شدهاند، روزنامهنگاران عمیقتری هستند و میتوانند تحلیل بنویسند و تمایز دارند و نوشتهشان امضا دارد. زمانی بود که در زمان اوج روزنامهنگاری، یعنی دهه 50 و 40 مطالبی که منتشر میشد امضا داشتند و اگر یادداشتی را میخواندید حتی اگر بدون نام هم بود میتوانستید متوجه شوید اثر چه کسی است. این کار میتواند موجب شود نویسندههای بیشتری به حوزه روزنامهنگاری بیایند. اینها پرنویس نیستند و ممکن است نتوانند هر روز مطلب بدهند اما هفتهای یک مطلب قوی بدهند. لذا آمدن نویسندگان به عرصه روزنامهنگاری هم میتواند برای خودشان خوب باشد و دیدشان را واقعیتر کند و کمک کند با عینیت جامعه کنار بیایند و به نویسندگیشان هم کمک میکند. از آن طرف نویسندگان هم میتوانند سطح روزنامهنگاری ما را افزایش دهند.
شما نقش موثری هم در شکلگیری نهادهای مختلفی مانند دفتر هنر و ادب کودک و نوجوان، انجمن نویسندگان کودک و نوجوان و ... داشتهاید. چطور شد که در تاسیس این نهادها مشارکت کردید و این نهادها چه تاثیری در روند ادبیات کودک داشتند؟
تلاش در زمینه نهادسازی و روزنامهنگاری دغدغهای است که بدون اینکه بخواهم همیشه در وجود من بوده است. از کودکی و زمانی که خودم کتاب درست میکردم، این میل شدید در حد افراط نسبت به نهادسازی در من بوده است. مثلا را بخش کودک و نوجوان حوزه هنری، بچههای مسجد سوره، دفتر هنر و ادبیات کودک و نوجوان با مصطفی رحماندوست و محمدرضا سرشار و مهدی حجوانی و ...، سروش نوجوان که طرحش را خودم دادم و در آن طرح خبرنگاران افتخاری راه انداختم که من مسئولش بودم و از سراسر ایران 100 خبرنگار افتخاری را سال 1367 به تهران دعوت کردیم و اردوی خبرنگاران افتخاری سروش نوجوان را برگزار کردیم. سال 1372 روزنامه آفتابگردان که اولین رونامه به مفهوم روزنامه بود را تاسیس کردیم و به مدت سه- چهار سال روزانه یک نشریه برای بچهها منتشر میکردیم شامل 8 صفحه روزهای معمولی و 16 صفحه روزهای پنجشنبه. در همین روزنامه جشن سبز راه انداخیتم و 15 هزار تا از بچههای طرفدار محیطزیست از سرتاسر ایران برای ما مطلب فرستادند که 500 تای آنها را انتخاب کردیم و به تهران دعوت کردیم و در سال 1374 اردویی برگزار کردیم. در همین روزنامه، اردوی خبرنگاران افتخاری را در منظریه برگزار کردیم. از آنجا گروه 5 نفرهای از کودکان را برای کنفرانس جهانی ایسپورت انتخاب کردیم و بچههای ایران در آنجا برای پروژههای محیط زیستی که ارائه کردند درخشیدند. بعد در موسسه گفتوگوی تمدنها بخش ادبیات کودک و نوجوانش را راه انداختیم و همانطور این کار ادامه داشت تا سال 1377 که دفتر ادبیات کودک و نوجوان به خاطر اختلاف نظرهایی که با محمدرضا رهگذر داشتیم منحل شد و انجمن نویسندگان کودک و نوجوان را در سال 1377 تاسیس کردیم که الان 20 سال از آن گذشته است. فعالیتهای من در نشریات دغدغههای تاسیس فردی من بوده که در قالب تاسیس نشریه با کمک بقیه نمود یافته و یکسری هم دغدغههای جمعی بوده مثل انجمن نویسندگان کودک یا گفتوگوی تمدنها.
سپس طرح نشریه دوچرخه را در سال 1382 به مدیرعامل روزنامه همشهری آقای عطریانفر دادم و نشریه دوچرخه بهعنوان ضمیمه همشهری راه افتاد. در دوچرخه برای اولین بار جشنواره انتخاب کتاب از سوی بچهها را برگزار کردیم به نام «دوچرخه طلایی» و واقعا هم یک دوچرخه طلایی جایزه میدادیم. تا قبل از آن نویسندهها و منتقدان جایزه کتاب سال برگزار میکردند و ما برای اولین بار در قالب این طرح بچههای کتابخوان را از سراسر ایران دعوت کردیم تا به عنوان داور این مسابقه مشارکت کنند. حدود 7 هزار نفر از سراسر ایران مشارکت کردند. از بین آنها 100 داور را بر اساس ضوابطی که داشتیم، مشخص کردیم و برای آنها کتابهایی که آن سال چاپ شده بود را فرستادیم. سپس در تالار وحدت باحضور وزیر فرهنگ و ارشاد وقت و وزیر آموزش و پرورش وقت یعنی آقایان حاجی و مهاجرانی، دوچرخه طلایی را برگزار کردیم. سال بعد هم برگزار شد ولی سالهای بعد که من نبودم دیگر برگزار نشد. یعنی این دغدغهها یا به قول قیصر دردسرهایی که من در وجودم بوده تا کارهایی برای دیده شدن ادبیات کودک انجام دهم. اگر بخواهم بگویم چه فایدهای داشته آن هم در کشوری که زیرساختها برای تداوم و استمرار وجود ندارد و وقتی بنیانی را پایه میگذاری اعم از نشریه یا جایزه... موقعی که پایهگذاری میکنی توجیهاتی را فراهم میکنی و همه تشویقت میکنند اما به محض اینکه کنار رفتی دیگر ادامه نمی یابد و این یک غصه است. مثلا اصلا الان کسی دیگر دوچرخهطلایی را به یاد ندارد.{و اشک میریزد....}
فکر میکنم اینهمه اندوه و اشک ریختن شما به دلیل اتفاقهایی است که در این حوزه رخ میدهد و بیتوجهی به رشد ادبیات کودک.
ببینید اصلا افراد مهم نیستند مهم کارهایی است که از سوی یکسری آدم دلسوز انجام میشود. همه چیز به تجارت تبدیل شده است حتی به فرهنگ هم صنعت فرهنگ میگویند. کسی نمیگوید دستآورد این برنامه برای فرهنگ کشور و زیرساختهای کشور چیست و جامعه و آیندگان چه سودی از این برنامه میبرند؟ نمیگویند وقتی برای بچهها کار میکنیم یعنی برای آینده سرمایهگذاری میکنیم. چرا همه دنیا بیشترین سرمایهگذاریشان در حوزه فرهنگ برای کودکان و نوجوان است و اینجا اگر هم اتفاقی میافتد، کلیشهای و سطحی است. به اینکه این حرکت 10 سال دیگر چه نتیجهای میدهد، فکر نمیکند. هیچ کس به دستاوردهای فرهنگی و سرمایهای آن فکر نمیکند. الان که دیگر رسما فرهنگ نوعی کاسبی و تجارت شده است. وقتی کسی از سر دلسوزی پیشنهاد فرهنگی میدهد اصلا استقبال نمیشود و میگویند آخرش چقدر سود دارد. ضمن اینکه من واقعا معتقدم براساس برنامه تجارت فرهنگی میتوان ثابت کرد بسیاری از حرکتهای فرهنگی که نهادسازی باشد نه نمایشی، تردیدی نکنید که دستاوردهای مادی آن را هم علاوه بر دستاوردهای معنویاش میبیند.
شما فعالیت زیادی هم در زمینه آموزش داستاننویسی به علاقهمندان داشتهاید، از کارگاههای داستاننویسیتان برایمان بگویید.
من دو دوره کارگاه داستاننویسی داشتم. یک دوره در دهه 70 و زمانی که در سروش نوجوان بودم کلاس داستاننویسی داشتم و توضیحاتی درباره اینکه طرح چیست، شخصیت چیست و چگونه باید داستان نوشت بیان میکردم. تا اینکه از دورهای احساس کردم این کلاسها خیانت به داستان نویسی است و از عدهای جوان که علاقهمند هستند نویسندگانی هم شکل میسازیم که همه عین هم مینویسند و اوج پروازشان این است که به من برسند و به همین دلیل این کار را کنار گذاشتم. تا اینکه در سال 1389 علیاصغر سیدآبادی که در یکی از نشرها کار میکرد از من خواست که کارگاه داستاننویسی برگزار کنم که من نپذیرفتم و گفتم الان نگاه من ضد کارگاه داستاننویسی است و اعتقادی به این کار ندارم چون سبب میشود خلاقیت و فردیت آنها از بین میرود. سیدآبادی به من گفت پس تو خلاف این کار را انجام بده و من پذیرفتم و گفتم کارگاهی تشکیل میدهم که در آن آموزش داستاننویسی نباشد و نمیخواهم اطلاعات داستاننویسی آنها را زیاد کنم، نمیخواهم منتقد خوبی باشند فقط میخواهم بلد باشند داستان بنویسند. براین اساس اولین جلسهای که گذاشتم تعدادی از جوانان مانند مریم محمدخانی، معصومه یزدانی، نسترن فتحی، شادی خوشکار و تعدادی دیگر از نویسندگان جوان امروز در آن شرکت کردند و از آن دوره حدود 6 رمان بیرون آمد و تعدادی از آنها جایره گرفتند، هیچ کدام از این رمانها مثل هم نبودند. بعد از آن دلگرم شدم و متوجه شدم میتوانم کارگاههایی برگزار کنم که در آنها بیشتر نقش تسهیلگر داشته باشم و جرات بچهها را برای نوشتن زیاد کنم نه اینکه قلم به دست آنها بدهم. بعد از موفقیت دوره اول دورههای بعدی هم گذاشتیم و از هر دوره 5-6 نویسنده بیرون آمد کتابهایشان چاپ شد و جوایزی گرفتند. یک بار هم در کنفرانسی در ترکیه این تجربه اتاق رمان را ارائه کردم و مورد استقبال قرار گرفت. نخستین کارگاه در انتشارات چکه بود و بعد از آن هم در انتشارات علمی فرهنگی و نشریه چلچراغ آن را ادامه دادم.
شما که از دوره کودکی و نوجوانی به ادبیات علاقه داشتید چرا برای ادامه تحصیل در دانشگاه رشته ریاضی و کامپیوتر را انتخاب کردید؟
من علاوه بر ادبیات به ریاضی و فیزیک هم علاقه داشتم و این علاقه همچنان با من هست و الان هم اگر وقتی پیدا کنم درگیر حل مسائل ریاضی میشوم و به مطالعه تاریخ علم و فلسفه علم علاقه دارم. معمولا در سن جوانی علایق اجتماعی و خانواده غالب است. به یاد دارم آن زمان علاقه زیادی به ادامه تحصیل در رشته کارگردانی سینما یا فیلمنامه نویسی داشتم. در آن زمان با یکی از استادها مشورت کردم که به من گفت «تو با تحصیل در رشته ادبیات، نویسنده نمیشوی، میتوانی در رشته ریاضی تحصیل کنی و در کنارش داستان بنویسی. از طرفی رشته کارگردانی سینما هم نداریم، رشته بازیگری داریم.» اگر به رشته بازیگری میرفتم همان اتفاقی برایم میافتاد که در حوزه هنری افتاد. این شد که راضی شدم در رشته ریاضیات درس بخوانم و بعد نویسنده شوم.
باتوجه به اینکه نویسندگی درآمد زیادی ندارد، آیا از اینکه به کار دررشته تحصیلیتان ادامه ندادید و به سوی ادبیات رفتید پشیمان نشدید؟
خب بسیاری از دوستان و همکلاسیهای من به تحصیلاتشان در رشته کامپیوتر و ریاضیات ادامه دادند و الان همه در حوزههای مختلف سطح بالای کشور دارای مسئولیت هستند. اما از جهت اینکه به نویسندگی علاقه داشتم پشیمان نیستم. اما سوال است برای من که چطور میشود کسی که درسش از تو ضعیفتر بوده الان خیلی وضعیت زندگی و درآمدش از تو بهتر است. مساله این است که زندگی بیرحم است و واقعیت را به تو نشان میدهد و کاری ندارد که تو به دنبال دلت رفتهای.
اگر بخواهید یک روزتان را برایمان به تصویر بکشید، چگونه روزتان را میگذرانید؟
روزهای من با هم فرق میکند. قدیمترها، زمانی که هنوز خیلی آلوده کارهای اجرایی و مجله و مطبوعات نشده بودم، معمولا صبحها ساعت 6 بیدار میشدم و شروع به نوشتن میکردم تا ظهر. ظهر هم زمانی که در حوزه هنر و اندیشه اسلامی بودم به حوزه میرفتم و زمانی که در سروش نوجوان بودم به دفتر نشریه میرفتم و تا غروب آنجا بودم و کار میکردم. اما این مربوط به روزهایی بود که برای نوشتن فراغت داشتم ولی الان آنقدر درگیر مشکلات نهادهایی که در دستم هست شامل انجمن نویسندگان کودک و نوجوان، نشریه چلچراغ، مشاوره انتشارات کتابهای نردبان، انتشارات علمی و فرهنگی و شورای سیاستگذاری نمایشگاه کتاب هستم که همه وقت مرا میگیرد. مخصوصا مشکلات نشریه چلچراغ و اداره نشریه مستقلی که وابسته به هیچ نهاد دولتی نباشد خیلی سخت است و دغدغههایی مانند مشکلات نشر، توزیع، آگهیها و گرانی کاغذ و ... برای چاپ نشریه چلچراغ. زمانی دغدغههای من ساختن جهان داستانی، شخصیت داستانی بود ولی الان دغدغه من این است که چگونه شماره بعدی نشریه چلچراغ را منتشر کنم. به همین دلیل از صبح که بیدار میشوم تا شب همه وقتم و فکرم صرف انجام این کارها میشود.
در این شرایط اگر بخواهید وقتی را به نوشتن اختصاص دهید، چه زمانی را انتخاب میکنید؟
واقعا باید مثل دوندهای که در دوی ماراتن است و به دنبال سایهای است تا یک لحظه استراحت کند، باید تلاش کنم زمانی را برای نوشتن به دست بیاورم. معمولا اگر صبحها کاری و جلسهای نداشته باشم، ساعت 9 تا 12 بهترین زمان برای نوشتن است. یا اینکه شب که به خانه میروم ساعت 10 شب به بعد شروع به نوشتن میکنم.
موقع نوشتن عادت خاصی دارید، آیا هر مطلبی که مینویسید همزمان برمیگردید و بازخوانی، اصلاح و ویرایش میکنید یا این کار را به پایان نوشتن موکول میکنید؟
زمانی که مشغول نوشتن داستان یا یادداشت هستم بدون توقف مینویسم. حتی تعداد زیادی کاغذ و خودکار مناسب کنار دستم میگذارم که زمان نوشتن مجبور نشوم به خاطر برداشتن کاغذ یا قلم از فضای داستان بیرون بیایم چون ممکن است رشته مطلب از دستم خارج شود. تند تند مینویسم. به گونهای که گاهی زمان تایپ کردن برای خواندن بعضی کلمات دچار مشکل میشوم. بعد از پایان داستان برمیگردم و بازخوانی میکنم و اصلاحات لازم را انجام میدهم.
اگر بخواهید یک روز را به خودتان اختصاص دهید، فارغ از همه دغدغهها و مسئولیتهای روزمره، ترجیح میدهید چه کاری انجام دهید؟
واقعا لذتبخشترین کار برای من کتاب خواندن است. تعدادی کتاب کنار گذاشتهام که بخوانم و دنبال فرصتی برای این کار هستم.
به جز کتاب خواندن چه کار دیگری در این روز انجام میدهید؟
ورزش را هم دوست دارم. زمانی که میتوانستم فوتبال بازی کنم این کار را انجام میدادم. با تعدادی از نویسندگان مانند مصطفی خرامان، احمد غلامی، حسن احمدی، قیصر امینپور، مهرداد غفارزاده و بیوک ملکی تیم فوتبال داشتیم و بازی میکردیم.
به کتابفروشی هم میروید؟
بله به کتابفروشی هم میروم. اما اینجا باید اعتراف کنم که من به دو چیز علاقه بسیار زیادی دارم و وقتی بیرون میروم یا سفر میروم، نمیتوانم بیتفاوت از جلوی مغازههای کتابفروشی و عطرفروشی بگذرم. حتی اگر وقت هم نداشته باشم از این دو مغازه باید بازدید کنم. در سفری که دوسال پیش به فرانکفورت داشتم برای شرکت در نمایشگاه کتاب، این مساله را به یکی از دوستانم گفته بودم. روز آخر قبل از بازگشت تصمیم گرفتیم در شهر بگردیم و خرید کنیم. دوستان وسط راه مرا گم کردند و هرچه هم گشتند مرا پیدا نکردند. تااینکه همان دوستمان میگوید اگر اینجا کتابفروشی یا عطرفروشی هست میتوانیم خلیلی را آنجا پیدا میکنیم و نهایتا مرا در عطرفروشی پیدا کردند.
اگر نویسنده نمیشدید چکاره میشدید؟
معلم میشدم. چون قبل از اینکه نویسنده شوم هم معلم بودم و تقریبا نویسندگیام با معلمیام همزمان شد. سال 1357 که دانشگاه تهران بودم یکی از همکلاسیهای ما گفت که مدرسهای در جنوب شهر هست که بچههای سال آخر دبیرستان که پول کلاس کنکور رفتن را ندارند در آنجا درس میخوانند. و از من پرسید که آیا میتوانم به آنها درس بدهم. من هم به دلیل گرایشاتی که برای حمایت از افراد محروم و کمدرآمد و حسن انسان دوستی و علاقه به معلمی داشتم پذیرفتم و معلم ریاضی کلاس دخترانهای شدم که برای کنکور درس میخواندند. بعد از آن هم از سال 1359 هم در مقطع راهنمایی و هم دبیرستان در آموزش و پرورش هندسه و جبر و مثلثات تدریس میکردم؛ در مدرسههایی در نازیآباد، راهآهن و مدرسه هدف در ولیعصر. تا زمانی که درگیر کارهای حوزه شدم و دیگر فرصتی برای تدریس نداشتم.
اهل فیلم و موسیقی هم هستید؟
الان کمتر فرصت میکنم فیلم ببینم یا موسیقی بشنوم. اما قبلا که عاشق فوتبال بودم، عاشق سینما هم بودم و پولهایم را جمع میکردم و هر دو هفته یکبار به سینما میرفتم. موسیقی هم همینطور. اهل کنسرت رفتن نبودم و نیستم اما موسیقی و فیلم تاثیر زیادی در نوشتنم داشتند.
چه سالی ازدواج کردید؟ آیا کتاب، ادبیات و نوشتن تاثیری در آشنایی شما با همسرتان داشت؟
سال 1364 ازدواج کردم. همسرم هم در آن زمان در حوزه هنری بود و در جلسات داستان شرکت میکرد و همانجا آشنا شدیم.
آیا ازدواج تاثیری در روند فعالیتهای ادبی و نویسندگی شما گذاشت؟
قاعدتا تا زمانی به دلیل نوع ازدواجمان که هر دو اهل ادبیات بودیم تاثیر مثبت داشت و تقویت کرد ولی از زمانی که زندگی شلوغ شد و بچهدار شدم و مشکلات بیشتر شد و جریان نهادسازی به میان آمد قاعدتا فرصت کمتری برای نوشتن داشتم.
آیا فرزندانتان هم به مطالعه علاقه دارند؟
من سه پسر دارم. که بیشتر اهل ریاضیات هستند. همه کتابخوان هستند اما کتابهای مورد علاقهشان لزوما ادبیات نیست. یکی به فلسفه علاقه دارد، یکی به سینما و ادبیات و پسر کوچکم هم که دانشآموز است و علاقه زیادی به فیزیک دارد.
نظرات