گفتوگو ایبنا با محمدرضا مرزوقی درباره تازهترین رمانش
وقتی هرکول جای رستم را در ذهن نوجوانها ایرانی میگیرد
محمدرضا مرزوقی معتقد است: اگر درباره قهرمانها اسطورهای و افسانههای دست به بازنگریها و بازآفرینیهای خلاقانه نزنیم، طبیعی است که هرکول جای رستم را بگیرد و مشابه امروزی آن نه یک قهرمان ایرانی که قهرمانان کمیک استریپهای خارجی میشود.
«دی وی دی اسرارالغولان» تازهترین رمان نوجوان این نویسنده در نشر هوپا چاپ شده است. رمان ماجرای سه نوجوان را روایت میکند. آنها در حین ماجرای فرار از مدرسه یک دی وی دی پیدا میکنند. اما این دی وی دی معمولی نیست و غولی در آن گرفتار شده است و...درباره این اثر با او گفتوگو کردیم.
آیا این داستان به نوعی بازآفرینی افسانه قدیمی «غول چراغ جادو» به شکل امروزی است؟
سال 1390 خیلی گرفتار کار کردن با کامپیوتر شده بودم. ساعتهای زیادی از کارم به استفاده از کامپیوتر میگذشت. وقت خستگی به کارتونهای کودکی فکر میکردم که جهان کودکانهمان را میساخت. کتابها و افسانههای شنیده در کودکی را یاد میآوردم. بچهها در این روزگار وقت زیادی را سرگرم لپتاپ و تبلت هستند و کمتر میتوانند تجربههای از کودکی به سیاق نسل قبل داشته باشند. به این فکر کردم اگر امروز غولی پیدا شود، چگونه زیست و شکل و شمایلی میتواند داشته باشد. متوجه شدم ما آنقدر به جهان مجازی وابسته شدهایم که فانتزیهای ما نیز در جهان مجازی قابل رخ دادن هستند. الگوی من کارتون ماجراهای سندباد بود که هنوز هم گاهی با لذت میبینم. اما همانطور که شاره کردید، پی خلق غولی در شکل و شمایلی امروزی بودم. غول چراغ جادوی امروزی هرچند جنبه فانتزی و قدیمیای دارد اما در جهان مجازی قابل رخ دادن است.
به نظر شما بازآفرینی افسانهها و اسطورههای قدیمی چه تاثیری بر ادبیات و مخاطبها دارد؟
تازگی چند کتاب ترجمه برای نوجوانها مطالعه کردم. یکی «کتابخانه دکتر لیبریس» با محوریت اسطورههای یونان باستان است. دیگری رمان مهیج «مگنس چیس» با محوریت افسانههای واکینگها. نویسندگان این کتابها با ظرافتی دراماتیک و نگاهی امروزی اسطورههای سرزمین مادریشان را در قالب داستانهایی جذاب - نه باسمهای - گنجانده و به نوجوان امروزی علاقهمند حادثه، هیجان و تنوع عرضه کرده است. شما به شیوهای که در بارآفرینیهای متون کلاسیک فارسی برای نوجوانهای ایرانی میان نویسندگان رایج شده دقت کنید؛ همان بهتر که میگویند بازآفرینی. واقعیت این است که در اغلب این متون حتی آفرینشی هم اتفاق نمیافتد. نمونه بارزش این همه بازآفرینی شاهنامه است. فقط سادهنویسی کردن متون ادبی است. مثل همان روش غلطی که در دوران مدرسه معلمها و دبیران ادبیات درباره شعر حافظ و سعدی مرتکب میشدند و ما دانشآموزان را به بیراهه میبردند. اگر درباره قهرمانها اسطورهای و افسانههای دست به بازنگریها و بازآفرینیهای خلاقانه نزنیم، طبیعی است که هرکول جای رستم را بگیرد و مشابه امروزی آن نه یک قهرمان ایرانی که قهرمانان کمیک استریپهای خارجی میشود.
یعنی مشکل فقط به نویسندگان این حوزه برمیگردد؟
نه- مشکل فقط از نویسندگان نیست. مشکل اصلی از نگاه غلط مدیرانی است که نگاهشان به شاهنامه شبیه یک متن مقدس است. متنی که هیچ تغییری را نمیپذیرد و مطایبه و فانتزی مدرن را تاب نمیآورد. طبیعی است برای نوجوان امروز رستم شاهنامه هرچند قابل احترام است اما قابلیت دوستی کردن و شراکت در یک فانتزی ذهنی ندارد. در عوض جای قهرمان بازیهای فانتزیاش را اسپایدرمن و امثال آن در ذهنش میگیرد. متاسفانه ما این قسمت ماجرا را از دست دادیم.
در این رمان شاهد تلفیقی از رئال و تخیل هستیم، به نظر شما تلفیق داستانهای تخیلی با واقعیت چه تاثیری دارد؟
قرار دادن حوادث فانتزی در قالب رئال کار سختی است. به خصوص انتظار داشته باشید برای مخاطب هم باورپذیر باشد. مخاطب نوجوان باید داستان را باور کند و با شخصیت داستان همذاتپنداری کند. شاید مهمترین تاثیر تلفیق فانتزی با واقعگرایی، واقعی نمایاندن خیال باشد. از کودکی آرزو داشتم آنچه به عنوان خیال به ما عرضه میکنند، چه در داستان چه در فیلم و انیمیشن، خودِ واقعیت باشد. میخواستم باقی زندگی در حاشیه آن واقعیت قرار گیرد. شاید این ترفندی است که در داستانهایم میزنم تا به آرزوهای کودکیام جامه عمل بپوشانم. برای همین از اسامی واقعی و خیابانهای و اماکن کاملا واقعی در داستان «دیویدی اسرارالغولان» استفاده کردهام.
در این رمان برخی از فیلمهای قدیمی و هنرپیشههایی مانند «خاویر باردم» یا «فردین» به مخاطبها معرفی میشود؛ استفاده از این شخصیتهای خاص بهخاطر علاقه شخصیتان به این فیلمها و بازیگران است یا خواستهاید بچهها را به نوعی به هنر و سینما ترغیب کنید؟
در وهله نخست علاقه خودم به این فیلمها و بازیگران است. خصوصا «خاویر باردم». در عین حال فکر میکنم نسلی که «فردین» قهرمانش بود هنوز کمی مرام و معرفت برایش مهم است. بعد از «فردین» مرام هم از سبد اخلاق ما رخت بربست. البته کمی مطایبه هم در این کلام هست. طبعا اینجا منظورم کاراکتوری است که فردین به سینمای ایران معرفی کرد. همان فردینی که فروغ فرخزاد از زبان یک دختر جنوب شهری دربارهاش میگوید «چقدر سینمای فردین خوب است.» اتفاقا از جذابیتهای این سینما واقعیت یافتن خیال برای کودکانی است که به دلیل نامساعد بودن شرایط زیستیشان به خیال پناه میبرند. شرایط زیستی کودکان و نوجوانان ما را خیلی چیزها تهدید میکند. نابرابری طبقاتی، حرص پدر و مادر به پول در آوردن و تلاش برای قرار گرفتن در طبقه بالاتر این نابرابری اجتماعی. این معضل از زمانی که فردین به آروزهای کودکانه مخاطبهاجامه عمل میپوشاند وجود داشته و تا امروز هم به شکلی ناعادلانهتر و سیستماتیکتر همچنان ادامه دارد.
اما مسئله این است که نیازی نیست من بچهها را با سینما و کاراکتورهای سینمایی آشنا کنم. خدا را شکر برخلاف کتاب و کتابخوانی، بچهها درباره سینما و انیمیشن همیشه یک قدم از ما جلوتر هستند. گیرم که فردین قهرمانشان نیست. اما قهرمانان هالیوودی زیادی دارند. البته نه با مرام و معرفت خاص فردین.
در این کتاب به مناطق مختلف شهر تهران ازجمله خیابان روانمهر، جمالزاده، برج میلاد، موزه ایران باستان، پارک سنگی، پارک لاله، آبگینه و ... اشاره کردهاید که برای مخاطب تهرانی نوستالوژی و برای مخاطب شهرستانی و ... تقریبا نا آشنا و ناملموس است... در این باره و دلیل استفاده از این اسامی بیشتر توضیح دهید؟
به تعبیر محمد علی سپانلو – شاعر تهران - یکی از جاذبههای تهران آشنا بودن تهران و مکانهای مختلف آن برای بسیاری از مردمی است که اتفاقا ساکن تهران نیستند. البته درست است که مخاطب شهرستانی با خیابانی مثل روانمهر آشنا نیست اما بالاخره هر خیابانی نامی دارد و مخاطب داستان من اگر کمی با دقت داستان را دنبال کند میداند که روانمهر خیابانی نزدیک به خیابان جمهوری و آزادی است که برایش نامهایی آشنا هستند. معتقدم مکان در داستان فقط به معنی یک نام تنها نیست. اما بهرحال هر خیابان و پارک نامی دارد. گیرم پارک لالهی تهران یا پارک معلم شهر آبادان یا مثلا پارک خلیج فارس در بوشهر یا بولوار ساحلی در شهر انزلی و... بهرحال اگر داستان در انزلی هم میگذشت خیابانها حتما اسمی داشتند که برای مخاطب در دیگر مناطق ایران نا آشناست. اما کسی که پیگیر باشد بعد از آشنایی با آن خیابان یا موزه اگر گذارش به تهران افتاد شاید به دنبال یافتن آن برود و آن وقت همیشه آن موزه او را یاد کتاب من میاندازد. مثل میدان تجریش که من را یاد هوشنگ گلشیری و کتاب «آینههای دردار» میاندازد. چون توصیف درخشانیاز برگریزان پاییز چنارهای این میدان و خیابان دربند به مخاطب میدهد، آن هم از زبان زنی عاشق، کنجکاو و مشتاق دیدن این مکان شدم. بنابراین برای اولین بار که تنهایی به تهران رفتم و اتفاقا سن و سال زیادی هم نداشتم به شکلی شیفتهوار دنبال میدان تجریش و خیابان دربند گشتم و یافتم و دیدم و لذت بردم. البته تجریش بیست و پنج سال پیش قابل تحملتر از تجریش امروز بود. باور کنید هنوز دیدن این مکانها، خصوصا در پاییز، من را یاد مرحوم گلشیری میاندازند.
در پایان داستان چرا عبدالحلیم ناپدید شد؟
از ابتدا این شخصیت را کمی در هالهی ابهام و رازو رمز قرار دادم. چون به او نیاز داشتم. شاید هنوز هم نیاز داشته باشم. فکر میکنم این شخصیت و راز و رمزی که آن را در بر گرفته، میتواند ذهن مخاطب را طوری درگیر کند و به آن بیندیشد. اندیشیدن به شخصیت و موضوع داستان باعث میشود، داستان در ذهن مخاطب همچنان امتداد داشته باشد.
آیا این کتاب جلد دیگری هم خواهد داشت؟
دقیقا به موضوعی اشاره کردید که از ابتدا در نظر داشتم. راز و رمز شخصیت عبدالحلیم نیز شاید یکی از دلایلش همین امتدادی است که از ابتدا به آن فکر کرده بودم. البته رمان «دیویدی اسرارالغولان» با آزاد شدن دنلق از دیویدی به پایان طبیعی خودش میرسد. اما این امکان را نیز نادیده نگرفتهام که هر وقت احساس کردم داستان برای مخاطب کشش لازم را دارد، آن را در جلد دیگری ادامه بدهم. فقط همینقدر میدانم که در جلد تازه اتفاقات تازهای قرار است برای دنلق و بچهها در جهان واقعی رخ بدهد. کسی چه میداند شاید در نهایت به این نتیجه برسند که جهان مجازی زیباتر و امنتر از این جهان واقعی است.
نظر شما