یکشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۴ - ۱۱:۱۴
عبداله چگینی: درد و نوشتن، همنشینان من در بیمارستان بودند

عبداله چگینی،‌ نویسنده کتاب «سرطان فرصتی دوباره» می‌گوید: نویسندگی به‌عنوان تنها سرگرمی‌ام در طول سال‌ها مبارزه‌ با بیماری سرطان بود.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)- قرار شد جناق سینه‌ام را بردارند؛ تومور در حال رشد بود. کسی همراهم نبود تا برای شنیدن این خبر، آرامم کند. دهانم خشک شده بود و با نگرانی از دکتر پرسیدم: «می‌شود تا هفته آینده عمل را عقب بیندازید تا مراسم خواستگاری دخترم زهرا برگزار شود ...». مبارزه با نوعی سرطان خون به‌نام «مولتیپل میلوما» از عبداله‌چگینی، نویسنده کتاب «سرطان فرصتی دوباره» مردی با اندامی استخوانی ساخته است. صدای درد، از قدم‌‌های آرام و با احتیاطش شنیده می‌شود. «الان که با شما صحبت می‌کنم تمام بدنم درد می‌کند. استخوان‌های قفسه سینه و پشتم درد می‌کند؛ آرام نیستم ...» آنچه می‌خوانید نتیجه گفت‌وگو با این نویسنده اهل درد است از زبان او.
 
فصل نخست؛ استاد سمیعی و زنگ انشاء
درد یک واقعیت است، درد لازمه زندگی است؛ اگر نباشد، انسان، بی‌دردی را حس نمی‌کند ... نه این‌که بدون آن نتوانم، اما گاهی درد‌هایم به قدری شدید است که حرکتم ضعیف می‌شود. یک آمپول دارم به نام «دگزامتازون» که همسرم برایم تزریق می‌کند. باورتان نمی‌شود، وقتی این آمپول را تزریق می‌کند، حس پرواز به من دست می‌دهد و تا سه روز سرپا هستم، زیاد حرف می‌زنم و شوخی می‌‌کنم.

نوشتن را از کلاس استاد سمیعی، معلم ادبیات دبیرستان دکتر نصیری در خیابان سینای تهران یاد گرفتم. یکی از موضوعات انشاء ایشان که به یاد دارم این بود: «خوشبخت کسی است که هنگام تصمیم عقل خویش را اسیر احساس نکند.» بعد از بچه‌ها با خواندن انشاء خودش، چارچوب نویسندگی را یادمان می‌داد. دوران سخت دانشجویی و مشکلات و دلتنگی‌های جوانی‌ را با سرودن شعر گذراندم.
 
فصل دوم؛ «بسم‌الله الرحمن‌ الرحیم»
«از این پس چطور در زورخانه حاضر خواهم شد و چگونه «شنو» خواهم رفت و آیا به جای سینه قلبم را به تخته خواهم کوبید؟ چطور عزیزانم را در آغوش گرفته و آن‌ها را به سینه خواهم فشرد؟» پرسش‌هایی بودند که بعد از حرف‌های دکتر درباره برداشتن جناق سینه‌ام در ذهنم شکل گرفته بودند.

روز 13 خرداد‌ماه سال 83 شبی سخت فرارسید؛ همه‌چیز به سمت برداشته شدن جناق سینه پیش می‌رفت. اتفاقی مصیبت‌‌‌بار ، مانعی بر سر درمان قطعی.   

فرشته نجات من، دکتر شریفیان، متخصص آنکولوژیست در زمانی که برای رفتن به اتاق عمل آماده می‌شدم، بالای سرم حاضر شد. دستش را همراه با ذکر «بسم‌الله الرحمن الرحیم» روی سینه‌ام گذاشت، آرام شدم و به درمان امید‌وار. تشخیص داد ابتدا بهتر است نمونه‌‌ای کوچک از تومور برداشته شود. در جراحی کوتاهی نمونه‌ای از تومور را با احتیاط جدا و مورد آزمایش قرار داد تا برای درمان قطعی تصمیم بگیرد؛ نام ایشان را در کتابم آورده‌ام.
 
فصل سوم؛ من و ساقی ...
«مرشد یک‌بار دیگر زنگ را به صدا درآور و بر ضرب خود بکوب و شعر حافظ را با صوت زیبایت بخوان:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طراحی نو دراندازیم
اگر غم لشکر انگیزد تا خون عاشقان ریزد
من و ساقی به‌هم سازیم و بنیادش براندازیم

بگذار طنین صدای علی علی علی علی علی مردان گود در فضای زورخانه بپیچد و تار و پود وجودم را به جوشش درآورد. آه چقدر دلم تنگ شده! چند صباحی است که درد سینه‌‌ام مرا به خود مشغول کرده و صدای دلنوازت را نشنیده‌ام. مرشد آیا می‌دانی سینه‌ای که روزگاری نه چندان دور بار‌ها و بار‌ها بر تخته و نام مبارک علی (ع) بوسه می‌‌نواخت، مدتی دچار درد است...»

روز قبل از نوشتن این سطر‌‌ها چند روزی در بیمارستان نفت بستری و به دلیل درد شدید توانایی حرکت نداشتم. زمانی‌که روی تخت خوابیده و به آسمان پشت شیشه اتاقم خیره بودم، به‌یاد زورخانه «شهید فهمیده» افتادم. حالت‌‌های ورزش در زورخانه برایم تداعی شد. من که تا آن لحظه توانایی حرکت نداشتم، حالت «شنو» به خود گرفتم و شروع به ذکر علی علی کردم. بیماران و پرستاران را اطرافم دیدم که  آرامم می‌کردند. باور کردم که می‌توانم حرکت کنم. مانند فرد زخمی از تیر دشمن باید آخرین تیرم را شلیک می‌کردم.     
 
فصل چهارم؛ حج در اتاق شیشه‌ای         
اتاق شیشه‌ای با خطی قرمز از بخش‌های دیگه بیمارستان جدا شده است. دیدن این مرز قرمز رنگ، خاطره تشرف به حج را برای من تداعی کرد. این خط قرمز برای من به معنای «میقات» بود. مکانی برای جدا شدن از همه تعلقات، مرز بین تاریکی و روشنایی. با تمام وجود، ندای «‫لبیک الهم‌ لبیک ...‎» را زمزمه و خودم را غرق در آغوش خدا حس می‌کردم. قبل از انتقال به این اتاق شیشه‌ای، همه از احتمال اتفاقاتی نا‌امید‌کننده حرف می‌زدند. من، نام اتاق ایزوله را اتاق شیشه‌ای گذاشته‌‌ام. یک بخشی مجزا از بخش‌های بیمارستان که پزشکان و پرستاران برای ورود به این بخش باید از پوشش‌های مخصوص استفاده کنند.
 
فصل پنجم؛ مرگ
در اتاق شیشه‌ای به مرگ فکر می‌کردم، فکری که به معنای نا‌امیدی نبود. اتاق شیشه‌ای، یک فرصت بود برای پاک شدن. در این 35 روز به من می‌گفتند ممکن است بمیری! در کتاب آورده‌ام: «حال که مرا فراخواند‌ه‌ای آن‌طور که تو دوست داری به سویت می‌آیم تا روح و جسم نحیفم را در معرض امتحان بگذارم. تو که صاحب اختیاری و همه چیز در دست توست، می‌خواهم در این کوره آن‌قدر حرارت دیده و پتک خورده شوم که هرچه ناخالصی و کژی در آنست، زدوده شده و آن‌طوری‌که شایسته فرمانبرداری تو و دلخواه توست شکل گیرد.» از خدا استغفار می‌کردم؛ به گناهانم بر‌می‌گشتم. به خدا می‌گفتم که اگر قرار است بمیرم، پاک شوم و اگر بازگشتی در کار است قول می‌دهم بنده خوبی باشم. اما بنده خوبی نشدم، .... نشدم.
 
 فصل ششم؛ ظهر عاشورا  
در روز، اتاق‌های شیشه‌ای بخش، مانند سلول بود. فقط شب‌ها می‌توانستیم از پنجره با بیماران دیگر بخش آشنا شویم. مهندس جوانی، نزدیک اتاق من بستری بود. زیاد به اتاقش رفت و آمد می‌کردند. یکباره متوجه شدم دیگر کسی به اتاق این بیمار رفت و آمد نمی‌‌کند؛ بعد‌ها به من گفتند مهندس جوان ظهر عاشورای 85 از دنیا رفته است؛ نا‌امیدی این زمان به سراغ من آمد. اینجا بیشتر خودم را با استغفار، برای مرگ آماده می‌کردم.
 
فصل هفتم؛ نوشتن
نوشتن در طول درمان همه سرگرمی من بود. دختر هنرمندم، مشوق من در چاپ کتاب «سرطان فرصتی دوباره» است. چاپ نخست این کتاب در دو هزار نسخه منتشر شد. ناشر مخاطب کتاب‌ را خاص می‌دانست، به همین دلیل همه دو هزار نسخه را خودم برای فروش تحویل گرفتم. انجمن‌‌های حمایت از بیماران سرطانی، نخستین مخاطبان کتاب من بودند. کتاب را با یک نامه برای این مراکز ارسال می‌کردم. تعداد کمی از مبتلایان به سرطان به نویسندگی می‌پردازند یا اصلا فعالیتی ندارند. دعا کردن، ورزش کردن یا نوشتن، راهکار‌های پیشنهادی من به مبتلایان است. برای شهر‌‌های مختلف از 40 تا 500 نسخه فرستادم. در عرض سه ماه همه دو هزار نسخه تمام شد. یکی از انجمن‌ها پیشنهاد کرد تا کتاب به‌صورت صوتی هم منتشر شود.؛ حالا چاپ دوم کتاب به بازار آمده است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها