پنجشنبه ۳ فروردین ۱۴۰۲ - ۲۱:۵۳
داستان شب قدر

زهرا غیاث‌آبادی، نویسنده و کارشناس ادبی در یادداشتی که در اختیار ایبنا قرار داده، به موضوع ماه مبارک رمضان و شب قدر پرداخته است.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، زهرا غیاث‌آبادی: می‌خواهم خاطره‌ای از دخترم فاطمه بگویم. فاطمه نوروز سال نود به دنیا آمده است. همیشه نوروز برایم جذاب است اما الان می‌خواهم از جذابیت‌های دیگری بگویم. ماجرا برای سال‌هایی است که ماه رمضان به تابستان افتاده بود. من و همسر و دخترم تاقبل از کرونا، قراری داشتیم که حتما شب‌های قدر را بیرون از منزل و پای دعای دسته جمعی بگذرانیم. چند سال را روی پل ری بودیم و چندباری کهف الشهدا.
قرآن و کتاب دعا و زیرانداز برمی‌داشتیم و به راه می‌افتادیم. فاطمه چادر رنگی سفید گل‌دار که معمولا هم برایش کوتاه بود، سرش می‌کرد؛ یک قرآن کوچک هم برای خودش بر می‌داشت.
کیفی برای چیپس و پفک همراه داشت و کیف دیگری برای عروسک و گاو خروس و خرگوش و قابلمه‌هایش.  از آنجا که شب بیداری هم برایش بسیار شیرین بود؛ شب‌های قدر مجموعه‌ای از چیزهای دلپذیر کنار هم بود.
تا اینکه روزی یکی از اقوام، از فاطمه که پنج ساله بود، پرسید: «بگو ببینیم اون چه شبی است که خانواده دورهم بیدار می‌نشینند و خوراکی می‌خورند و خوش می‌گذرانند؟»
فاطمه بدون مکث و با حس پیروزی گفت: «شب قدر»
فاطمه جواب سوال را درست نداد، ولی من از ته دل شاد شدم.
خاطره‌های فاطمه با ماه رمضان و شب‌های قدر برایم بسیار شیرین است و هر بار گلی تو قلبم می‌کارد. گل دیگرش برای همین دوسال پیش است که چشم به راه بردارش بودیم.
وسط دعای جوشن کبیر صدایم کرد. مامان بیا ،زود باش. خودم را با سختی بلند کردم و رفتم پیش او.
خنده‌ای کرد و گفت: «مامان اسم داداش رو پیدا کردم. بیا ببین اینجا. وافی.»
البته اسم پسرم وافی نشد، ولی گل‌های فاطمه در دلم، همیشه بهار است.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها