سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - سایه برین: کاوه فولادینسب نویسنده، مترجم و روزنامهنگار ادبی است. او در خانوادهای کتابخوان بزرگ شده و میگوید نوع رفتار پدر و مادرش با نویسندهها و فضای ادبیای که از کودکی در خانهشان جریان داشته، او را به نویسندگی علاقهمند کرده است. فولادینسب آثار بزرگ ادبی را در کودکی با گزینش خانواده خوانده است. نگاه جهانشمولی به کتابها دارد و این را طیف گستردهای از آثاری که معرفی میکند، نشان میدهد. مجموعهداستان «مزار در همین حوالی» و رمانهای «هشتوچهلوچهار» و «برلینیها» از جمله آثار تألیفی این نویسندهاند. همچنین «بئاتریس و ویرژیل» اثر یان مارتل و مجموعهی چهارجلدی «حرفه: داستاننویس» که ترجمه آنها کار مشترک فولادینسب و همسرش مریم کهنسال نودهی است، از مهمترین کارهای او در حوزه ترجمهاند.
در این قسمت از پروندهی «کتابهای خاطرهانگیز» سراغ فولادینسب و جهان متفاوتش رفتهایم؛ جهانی که در آن مطبوعات دریچهای به مطالعات ادبی باز کردهاند، آلبر کامو باعث تغییر نگاهش شده و با «همسایهها» از احمد محمود همذاتپنداری کرده است.
ارتباط کم با مطبوعات؛ افسوسی برای نسل جدید
کاوه فولادینسب میگوید: وقتی ما بچه بودیم، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اعتبار داشت و آثار خوبی درمیآورد. کانون در آن سالها علاوه بر کتاب، محصولات کمکآموزشیای مثل «گردونهی تصویر» هم تولید میکرد که اولین تجربهی من و بسیاری از همنسلهایم از نقاشی متحرک بود؛ استوانهای شیاربندیشده که نوار کاغذی باریک نقاشیشدهای را توی آن میگذاشتیم و وقتی استوانه حول محور مرکزیاش میچرخید، از میان شیارها شکلی از انیمیشن را میدیدیم. ذوق دیدن آن نقاشی متحرک برای بچهی پنجششسالهای که من بودم هیچجوره قابلوصف نیست.
وی با تأکید بر اینکه نخستین کتابهایش از آثار کانون بوده است، ادامه میدهد: اولین کتابی که خواندنش را به یاد میآورم، کتابی است به نام «شش شاگرد تازه». ششتا موش بودند که خواهر و برادر بودند و قرار بود بروند مدرسه. داستان، روز اول مدرسهشان را روایت میکرد. کتاب «هر کاری راهی داره» را هم یادم است. این هم یکی از اولین کتابهای شخصیام بود. در این کتاب کلاغی درگیر ماجرایی میشد و دیگران به او مشورتهایی میدادند.
او ادامه میدهد: آن زمان اوضاع مطبوعات هم مثل الان نبود؛ یعنی که بهتر بود. من «کیهان بچهها» میخواندم. بعدها برادرم «کیهان ورزشی» میخواند. اینها قابلاعتنا بودند. وقتی به کلاس دوم و سوم دبستان رسیدم و سواد خواندنم بیشتر شد، کتابهای ژول ورن را میخواندم؛ طبعاً نه ورژن کاملش را که آن زمان هنوز اصلاً در ایران ترجمه نشده بود. اقتباسهای ویژهی کودکان و نوجوانان را میخواندم و خیلی هم ترتمیز نگهشان میداشتم. اساساً با راهنمایی مادر و پدرم اقتباس زیاد میخواندم؛ «هاکلبری فین»، «سپید دندان» و «بینوایان». یکی از خوششناسیهای من این بود که مادر و پدرم اهل کتاب بودند. گاهی هم با راهنمایی آنها سراغ کتابهای بزرگسالان میرفتم و بلندپروازیام را ارضا میکردم. «خواجهی تاجدار» را دوازدهسیزدهسالم بود که خواندم. کتابخواندن سحرم میکرد؛ جهانم را بزرگتر و جالبتر میکرد. در نوجوانی رفتم سراغ کتابهای جیبی حسینقلی مستعان مثل «قصهی رسوایی»؛ که هنوز هم حسهای نوستالژیکم را برمیانگیزد.
این نویسنده از مجلهها هم میگوید: مجلهها برایم جالب بودند. جذاب بودند و متنوع. «ادبستان»، «دنیای سخن»، «فیلم»، «طنز و کاریکاتور»، «گلآقا»، «گردون»، «آدینه» و…. میز وسط نشیمن خانهی ما همیشه پر از مجله بود و ما بچهها، من و خواهربرادرهایم، خواهینخواهی آنها را برمیداشتیم و ورق میزدیم. آن مجلهها برای منِ کنجکاو دریچهی بازی بودند به دنیایی اغواکننده و سحرانگیز؛ دنیایی که دور از دسترسم بود اما در خیال میدیدم که روزی جزئی از آن شدهام. خیلی از اولین مواجهههای من را مجلهها رقم زدند. مثلاً اولین بار اسم اکبر رادی را در «آدینه» دیدم؛ سر آن نامهی جنجالیاش به فرج سرکوهی. یادم هست که مادر و پدرم ساعتها دربارهی آن نامه حرف زدند و من هم کنجکاو شدم بخوانمش. بعد از خواندن آن نامه بود که از مادرم دربارهی اکبر رادی پرسیدم و فهمیدم او یکی از بهترین نمایشنامهنویسهای ایران است.
فولادینسب میگوید افسوسش این است که نسل جدید بهاندازهی آن سالها، به مجلههای پرمحتوا و عمیق دسترسی ندارد.
اهالی ادبیات برای پدر و مادرم محترمتر بودند
این نویسنده دلیل اصلی علاقهمندی به نویسندهشدن را خانوادهی خود میداند. او میگوید مادرش در جوانی عضو تحریریهی مجلهی «کاریکاتور» بهسردبیری محسن دولو بوده و پدرش شاعری قابل. او همچنین درباره آنچه باعث علاقهمندیاش به کتاب و کتابخوانی شده میگوید که در سالهای کودکی بهواسطهی کتابخانهی بزرگی که مادر و پدرش داشتهاند و هنوز هم برقرار است، به کتابخوانی علاقهمند شده است. فولادینسب تعریف میکند: در طیف دوستان خانوادگی ما همهجور آدمی بود؛ از هنرمند و فرهنگی تا سرمایهدار و تاجر. و من بهوضوح میدیدم که اهالی ادبیات و فرهنگ برای پدر و مادرم محترمتر و عزیزترند. آنها خودآگاه و ناخودآگاه جهان ارزشهای من را شکل دادند؛ اینکه پول ارزش اصیلی نیست، شعور و فرهنگ آدمهاست که اصالت دارد.
وی ادامه میدهد: مادر و پدرم مدام دربارهی کتابهایی که میخواندند، توی خانه حرف میزدند. خیلی پیشتر از آنکه در جوانی به محضر جمال میرصادقی بروم و از او درس داستان بگیرم یا هانیبال الخاص را از نزدیک ببینم و محو شخصیت جذابش شوم، از طریق کتاب «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» نوشتهی میرصادقی بود که با این آدمها آشنا شدم. بچه بودم که این کتاب درآمد. مادر و پدرم نوبتی آن را میخواندند و هفتهها در خانهی ما صحبتش بود. بعدتر هم جزء اولین کتابهایی بود که زودتر از موعد رفتم سراغش و خواندمش.
فولادینسب توضیح میدهد که نوع برخورد پدر و مادرش، بهویژه مادرش، باعث شده عطش نویسندگی در او بهوجود بیاید. او میدیده در نظام ارزشی خانواده، نویسندهها بهواسطهی اندیشهای که دارند چقدر محترم و شریف دانسته میشوند و میگوید همین شده که از کودکی احساس کرده باید نویسنده شود.
او میگوید: در نوجوانی آثار آلبر کامو و مصطفی رحیمی را میخواندم. نگاه آزادیخواهانهی کامو حسی از امید و تقلا برای ساختن جهانی بهتر را در من برمیانگیخت.
«بیگانه» از کامو زندگیام را به قبل و بعد از خود تقسیم کرد
فولادینسب دربارهی تأثیرگذاری کتابها تأکید میکند: خیلی مهم است که ما چه کتابی را در چه سنوسالی و حتی حالوهوایی میخوانیم. یک کتاب واحد در زمانهای مختلف تأثیرهای متفاوتی را روی آدم میگذارد. من در نوزدهسالگی «بیگانه» از آلبر کامو را خواندم و بعد از آن دیگر آدم سابق نبودم. نگاهم به جهان با خواندن این رمان تغییر کرد و زندگیام به قبل و بعد از آن تقسیم شد.
وی توضیح میدهد: کامو بعد از چاپ اول این کتاب مقدمهای کوتاه بر آن مینویسد و آنجا میگوید که مورسو، شخصیت محوری داستان، یگانهمسیح زمانهی ماست. کامو میگوید دروغ گفتن فقط این نیست که حرفی خلافواقع بزنیم، این هم هست که راستی را راستتر از آنچه هست جلوه دهیم. مواجههی مورسو با پدیدهها واقعاً عجیب و الهامبخش است؛ مثلاً وقتی ماری به او ابراز علاقه میکند و میگوید «من دوستت دارم. دوست داری با من ازدواج کنی؟» او جواب میدهد که برایش فرقی ندارد. رودرواسی و ملاحظه نمیکند و تن به آوای عمومی تحمیلی از طرف جامعه نمیدهد. مورسو جهان را آنطور که واقعاً هست میخواهد، نه آنطور که قراردادهای اجتماعی بستهبندیاش میکنند. او تلفیقی عالی از عصیان و صداقت است.
احمد محمود، داستایفسکی و پروست
این نویسنده ادامه میدهد: رمان «همسایهها» از احمد محمود و زندگی با خالد، برای من رهایی از امیال سرکوبشدهام بود؛ آنچه خیال میکردم به این سادگیها در جهانِ واقع قابلتحقق نیست، آنجا محقق میشد و من کیف میکردم؛ انقلابیگری و عصیان در برابر نهاد قدرت.»
این نویسنده، دیگر رمان تأثیرگذار روی خودش را «برادران کارامازوف» میداند؛ رمانی که آن را در میانههای دههی بیست زندگیاش خوانده. او همچنین درباره رمان دیگری که تحت تأثیر آن قرار گرفته میگوید: رمان دیگری که من را به جهان دیگری برد، «در جستوجوی زمان ازدسترفته» مارسل پروست بود. این رمان چیزهایی را در من کامل کرد یا تغییر داد. اثر بزرگی است؛ مثل همهی شاهکارهای ماندگار ادبیات جهان؛ مثل «ایلیاد» و «اودیسه»، مثل «شاهنامه» فردوسی، مثل «کمدی الهی»، یک دوره از تاریخ زندگی بشر را نمایندگی و روایت میکند.
کلاسیکهای فارسی
کاوه فولادینسب از تأثیر ادبیات کلاسیک هم میگوید. او تأکید میکند: رباعیات خیام بخشی از جهانبینی من را شکل داده. غزلیات سعدی هم که به درونیترین عواطف و احوالات بشری میپردازد، همیشه برایم تأثیرگذار بوده، هست و فکر میکنم خواهد بود. «گلستان» که سراسر پند و اندرز است و درس اخلاقی میدهد، برایم ملالآور است، ولی در غزلیات سعدی حسی و تعریفی از عشق ارائه میشود که دست کمتر کسی به آن رسیده است.
او معتقد است کتابهایی که باعث تغییر نگاه آدم میشوند، ولو این تغییر اندک باشد، فراوانند و نمیشود همهشان را نام برد. اما یادآوری میکند که چند سال پیش در هفتهنامهی «کرگدن» مجموعه یادداشتهایی نوشته با نام «ابرهایی که بر من باریدهاند» و در آنها بیست رمان خارجی را معرفی کرده است. فولادینسب ادامه میدهد: مشغول نوشتن مجموعهی دیگری به نام «باغهایی که در آنها گشتهام» بودم برای معرفی رمانهای تأثیرگذار ایرانی، که عمر «کرگدن» دیگر کفاف نداد و آن مجموعه نیمهکاره ماند.
شخصیت داستانها را میشناسیم؛ همسایهمان را نه!
این نویسنده دربارهی شخصیتهای داستانی دوستداشتنیاش میگوید: اعجاز داستان این است که گاهی شخصیتهای داستان از آدمهای واقعی برای ما واقعیتر میشوند. فکر میکنم همهی ما، یا دستکم بیشتر ما، آقای اسکروچ و خانم هاویشام را میشناسیم، اما ممکن است همسایهی طبقهی بالاییمان را نشناسیم.
او دربارهی شخصیتهای داستانی دوستداشتنیاش میگوید: برای من خالد «همسایهها»، زری «سووشون»، ایوان «برادران کارامازوف»، سرهنگ آئورلیانو بوئندیای «صد سال تنهایی» و ژان وال ژان «بینوایان» جذابند. هرکدامشان بهنوعی در عصیانگری من تأثیر داشتهاند و بهام یاد دادهاند که اگر لازم باشد میتوانی به نام انسان و برای انسان از قانون فراروی کنی.
او در ادامه تأکید میکند که اما اگر بخواهد از «ترینها» صحبت کند، باید برود سراغ موموی «زندگی در پیشِ رو» و شارل سوان «در جستوجوی زمان ازدسترفته». او میگوید: سوان را بهخاطر عاشقپیشگیاش دوست دارم؛ بهخاطر عاطفهی غلیظ و تجربههایی که سراغشان میرود. او از تجربه کردن نمیترسد؛ میرود جلو، میرود جلو، میرود جلو و توی تجربه غرق شود.
فولادینسب ادامه میدهد: عمواسدالله در «داییجان ناپلئون» هم یکی دیگر از «ترینها» است برای من؛ آدم بذلهگویی که بیشتر شوخیهایش وجه اروتیک دارد و میانمایه به نظر میرسد، اما یک جایی توی داستان میفهمیم که چه دردی به جان دارد و این شکل خیامیزیستن، مبارزه و واکنش دفاعی اوست برای تاب آوردن رنج هستی.
این نویسنده میگوید: «حالا که نگاه میکنم، میبینم وجه اشتراک شخصیتهایی که دوست دارم این است که همهشان سعی میکنند خودشان باشند و تسلیم قراردادهای اجتماعی و آوای عمومی نشوند. آنها جامعهگریز نیستند، معتقد به اصالت وجود خودشانند.
نظرات