سرویس تاریخ خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محسن آزموده: نثر بلعمی شیرین و روان است و تاریخ را همچون داستانی پرکشش روایت میکند. در روایت او از کربلا تا آنجا خواندیم که امام حسین (ع) از ابن سعد و شمر یک شب مهلت گرفت. بخش پیشین به رویدادها و اتفاقهای این شب و آخرین سخنان امام (ع) با یارانش اختصاص داشت. اینک ادامه داستان که از سحرگاه عاشورا آغاز میشود:
***
پس حسین نماز بامداد کرد- روز عاشورا- با یاران خویش بر نشست- تعداد هفتاد تن- و گویند که صد و چهل مرد بودند و عمر بن سعد سپاه را بر نشاند و صفها برکشیدند، چهار هزار مرد. عمر بن الحجاج الزبیری را بر میمنه و شمر بن [ذی] الجوشن را بر میسره و خود بر قلب بایستاد و رایت خویش مولای خویش را داد و به حرب در آمد. و حسین-رضیالله عنه- یاران تعبیه کرد. میمنه زهیر را داد و میسره حبیب بن المظاهر را و علامات برادر را داد- عباس را- و فرمود تا بدان کنده آتش اندر زدند و دود بر آمد.
و نخستین کس، شمر بن [ذی] الجوشن، فراز آمد و گفت یا حسین، آتش به خویشتن اندر افکندی، خدای ترا روز رستاخیز به آتش اندرفکند. حسین گفت- رضیالله عنه- فردا آگه شود که به آتش که حقترست. مسلم بن عوسجه، حسین را گفت: دستوری ده تا تیری بزنمش که تنهاست و نزدیک. حسین- رضیالله عنه- گفت نباید، تا ایشان ابتدا کنند به حرب کردن.
خطبه حسین بن علی رضی الله عنهما بین العسکرین
پس حسین –رضیالله عنه- از اسب بر جمازه نشست و در پیش صفها در آمد، چنانکه لشکر عمربن سعد همه او را دیدند و بایستاد و خطبه کرد و خدای را- عزوجل- حمد گفت و مصطفی را- صلیالله علیه- درود فرستاد و پس فخر نسب خویش یاد کرد و به آواز بلند گفت:
یا مردمان کوفه، من دانم که این سخن که میگویم مرا سود نخواهد داشت و شما از من بازنگردید ولکن میگویم تا حجت خدای – عزوجل- بر شما لازم کنم- چون زنان این بشنید [ند] بگریستند اندر خیمه، حسین را رنج آمد از آن. گفت لاحول ولاقوه الا بالله العلی العظیم برادر را و پسر را بفرستاد تا ایشانرا خاموش کردند- پس گفت یا مردمان، هر که مرا داند، خود داند که من کیم و هر که نداند: من پسر پیغامبرم و پسر وصی پیغامبر خدایم- علیهالسلام- و اندامی [از] از اندامهای پیغامبرم و پدر من علی است- پسر عم پیغامبر- و نخستین کس که به اسلام اندر آمد پیش پیغامبر، پدر من بود و عم من جعفر الطیارست که کشته شد به فرمان پیغامبر خدای تعالی و عم پدر من حمزه است- سیدالشهداء- و مادر من فاطمه است- دختر پیغامبر- و کراست از مادر و پدر، این فخر که مراست؟ و شما دانید که پیغامبر گفت مرا و حسن را – برادر مرا-: الحسن و الحسین سیداشباب اهل الجنه، الله اکبر، ترسایانرا اگر از عیسی سگی ماندی او را بزرگ داشتندی و اگر جهودانرا از موسی مانده بودی همچنان؛ شما چه مردمانید و چه امتید که فرزندان پیغامبر- علیه السلام- شرم دارد. و من تا در میان شماام خون کسی نریختم و خواسته کسی نستدهام و کس را بر من قصاص واجب نیست که بحجت خون من حلال دارد. من مردی بودم روی از این جهان گردانیده و با اهل بیت خویش به طاعت خدای مشغول شده- در مدینه- مرا از آنجا برمانیدید. به خانهی خدای – عزوجل- شدم و به عبادت مشغول شدم، شما – اهل کوفه- مرا نامهها کردید یکی و ده و صد، و بخواندید که ما با تو بیعت کنیم و حق بازستانیم که خلق را امروز امام بحق تویی. من به قول شما بیامدم. با من غدر کردید و آهنگ خون من کردید. من امروز شما را آن گویم که موسی گفت قوم را، و انی عذت بربی و ربکم ان ترجمون. اگر مرا یاری نکنید و عهد من بکشنید، زانسوتر شوید تا من با حرم خدای – عزوجل- شوم و با گور پیغامبر شوم – علیه السلام- و آنجا بنشینم تا این جهان بر من گذرد.
لشکر عمر همه خامش گشتند و هیچکس هیچ نگفت. آنگه گفت:
الحمدالله که حجت خدای –عزوجل- بر شما لازم شد و کس را بر من حجت نیست.
پس یگان یگان ایشانرا آواز کرد یا شبث بن ربعی، و یا حجاربن ابجر، و یا فلان، و یا فلان، شما نامهها کردید به من و خواندید. ایشان همه خاموش شدند که ما نخواندیم. حسین – رضیالله عنه- نامههای ایشان بازنمود. گفتند ما ازین همه بیزاریم. حسین گفت الحمدالله که شما را نزدیک خدای – عزوجل- هیچ حجت نیست.
پس حسین دعا کرد و فرج خواست و از اشتر بر اسب نشست و بایستاد تا ایشان به حرب ابتدا کنند.
نظر شما