دوشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۴ - ۰۹:۵۰
مهمانی از هندیجان که دو دهه در  فاو ماند

کتاب «مهاجر هندیجان» زندگینامه شهیدان حسین و مهدی حاجی‌زادگان به قلم عباس رئیسی بیدگلی در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا برای چندمین بار که با چشم بارانی و دل شکسته به خانه رفت. پدر که دیگر طاقت دیدن این ناراحتی‌ها و بی‌قراری‌هایش را نداشت از روی تخته قالی بلند شد. حسین را ترک موتورش کرد و با خود به یکی از پایگاه‌های بسیج برای ثبت‌نام در جبهه برد.

بعد از رفتن مهدی دیگر هیچ وقت مثل سابق نشد. حسین، شور و شوق زندگی‌اش را از دست داده بود. درس و مدرسه را رها کرد و به جای برادرش در کارگاه قنادی آقای بهرامی مشغول به کار شد. گوشه‌گیر و ساکت‌تر از همیشه شده بود. بعد از مهدی، دیگر کسی آن خنده‌های از ته دل و شوخی‌های همیشگی‌اش را ندید.

شش ماه تمام، تمام فکر و ذکرش جبهه بود. هر روز به پایگاه‌های بسیج سر می‌زد برای ثبت‌نام و اعزام به جبهه، اما هرباربخاطر سن کمش جواب رد می‌شنید. هرماه و هر سری که سپاه اعزام نیرو داشت با امید به پایگاه‌ها مراجعه می‌کرد، اما هربار همان جواب را می‌شنید و دست خالی بر می‌گشت. می‌دید که هم‌سن و سال‌هایش، دوستانش، دسته‌دسته راهی جبهه می‌شوند. حس می‌کرد دستی در کار است که مانع رفتنش به جبهه می‌شود.

با پشتکار و سماجت بیشتری موضوع را پیگیری کرد و به ردی از برادر بزرگترش رسید. جواد که به تازگی در سپاه پاسداران آران و بیدگل مشغول به کار شده بود؛ به تمام مسئولین اعزام نیرو سپرده بود که برادرکوچکش حسین را ثبت‌نام نکنند هر بار که دست خالی از پایگاه برمی‌گشت، دلخوری‌اش را از جواد پنهان نمی‌کرد. ناراحت بود که برادرش راهِ رفتنِ همه را باز گذاشته، اما در مقابل او ایستاده است.


برای چندمین بار که با چشم بارانی و دل شکسته به خانه رفت. پدر که دیگر طاقت دیدن این ناراحتی‌ها و بی قراری‌هایش را نداشت از روی تخته قالی بلند شد. حسین را ترک موتورش کرد و با خود به یکی از پایگاه‌های بسیج برای ثبت‌نام در جبهه برد. مسئول ثبت‌نام که از این حرکت پدر متعجب مانده بود؛ از سرتا پا حسین را براندازی کرد. اما باز همان جواب همیشگی را داد «سنش کم است». این بار پدر با اراده‌ای مصمم‌تر از او خواست تا نام حسین را بنویسد و بالاخره آنچه که حسین می‌خواست اتفاق افتاد. اوایل اسفند ماه به همراه پسرعمو و تعدادی از دوستانش به پادگان آیت‌الله منتظری فرستاده شدند تا دوره آموزشی خود را بگذرانند.
در آن مدت کوتاهی که برای مرخصی آمده بود، آرام و قرار نداشت. شور و عشقش برای رفتن، صد برابر شده بود. چند روز بعد، به پادگان پانزده خرداد اصفهان منتقل شدند. برای اولین بار لباس خاکی بسیجی را پوشیدند. لباس‌ها آن قدر بزرگ بود که انگار برای قامت مردان بزرگ تنومندی دوخته شده بود، نه برای قامت نحیف چند پسربچه نوجوان. شب را با پسرعمو و چند تن از دوستانش در پادگان گذراندند و فردای آن روز به شوشتر رفتند و به گردان علی‌بن ابی‌طالب معرفی شدند.

گروهی از نیروها برای عملیات مهمی به فاو اعزام شدند و تعدادی هم در پادگان ماندند. سه روز گذشت تا رزمندگانِ فاو برگشتند. بعد از ملحق شدن به تمام نیروها در پادگان، نماز مغرب و عشا را به جماعت خواندند و آماده صرف شام شدند. اما حسین حال دیگری داشت. نمازش را که تمام کرد، بدون توجه به بوی غذایی که در سوله پیچیده بود، دفترچه دعایی را که همیشه همراهش بود، درآورد و شروع به خواندن کرد. فرمانده گردان خبری برایشان آورد. بعد از چند دقیقه صحبت، از آنان خواست به عنوان مرخصی به شهرهای خود برگردند و تعدادی از رفقا و هم‌محله‌ای‌هایشان را با خود بیاورند، چرا که جنگ به نقطه حساسی رسیده و به نیروی تازه‌نفس نیاز است.

حسین ناراحت بود از اینکه هنوز پایش به خط نرسیده باید برگردد. لباس‌هایشان را عوض کردند، سلاح‌های خود را تحویل دادند و سوار اتوبوس‌ها شدند. هنوز اتوبوس راه نیفتاده بود که پیکی خبر آورد: دشمن قصد دارد فاو را پس بگیرد و بسیاری از نیروها شهید یا زخمی شده‌اند. به فرمان حاج احمد کاظمی، فرمانده لشکر، باید نیروی تازه نفس به آنجا فرستاده شود.

لباس رزم پوشیدند، سربندهای «یا فاطمه» را بستند، تیربار و کلاشینکف و آرپی‌جی‌ها را برداشتند و حاضر و آماده به صف شدند. به محض اینکه اتوبوس‌شان از روی پل رد شد، دشمن آن را بمباران کرد. کنار یک نیزار پیاده شدند و همانجا پناه گرفتند. در همان تاریکی شب پیش رفتند. هوا رو به روشنی می‌رفت که همانجا تیمم کردند و نمازشان را در حال حرکت خواندند.

یاد شیطنت‌های بچگی‌اش موقع نماز افتاد. آن موقع‌ها که ۹ سال بیشتر نداشت، به همراه پسرعمه‌اش، طرف راست و چپ برادرش مهدی در صفوف نماز جماعت مدرسه می‌ایستادند. سنی نداشتند و از رکوع و سجود نماز سر درنمی‌آوردند. وقتی همه سر به سجده می‌گذاشتند، آنها در همان حال با هم صحبت می‌کردند و می‌خندیدند. مهدی که از آنان بزرگ‌تر بود، هر روز آداب نماز را یادشان می‌داد و نصیحت‌شان می‌کرد، اما گاهی وقت‌ها هم کفرش را درمی‌آوردند و عصبانی‌اش می‌کردند. یکبار که مهدی سر به سجده گذاشته بود، یک قبضه از موهایش را گرفتند و مهدی ناچار شد صبر کند تا موهایش آزاد شود و بعد سر از سجده بردارد. حسابی عصبانی شد و از آنان خواست دیگر برای نماز کنارش نایستند.


حالا دلش برای مهدی بیشتر تنگ شده بود. آن روزها سنی نداشت، اما خودش را بخاطر اذیت کردن مهدی ملامت می‌کرد. در خاطرات خود غرق شده بود که بالای سرش با نور سبزی روشن می‌شود. با رمز یا زهرا و منور سبز، ضد حمله را آغاز می‌کنند.
هوا داشت رو به روشنایی می‌رفت که یک نفر از طرف فرمانده گردان آمد و آرپی‌جی‌زن را به همراه دو کمکی‌اش، که حسین و جواد بودند، با خود برد. هنوز باورش نمی‌شد که وارد منطقه عملیاتی شده. خدا را شاکر بود برای اینکه توانست بعد از هفت سال به جبهه بیاید و در عملیات شرکت کند. خاکریزهایی که جلویشان بود به دلیل انفجار خمپاره له شده بود. جایی را نداشتند که پناه بگیرند. سرلوله تیرباری در فاصله بیست متری توجهش را جلب می‌کند. قبل از اینکه واکنشی از خود نشان دهند، تیربارچی دشمن رگباری شلیک می‌کند.

فاو اما سرزمینی غریب بود، گویی آغوش باز کرده بود تا این جوانان را برای همیشه در خود جای دهد. سال‌ها پیکرشان را در دل خود پنهان کرد، تا آنکه پس از دو دهه بی‌خبری، در خاک فاو یافت شدند. بی‌نام و نشان، در روستایی میان مردمان خونگرم و مهمان‌نواز هندیجان آرام گرفتند.

پدر و مادری که سال‌ها چشم به در دوخته و در حسرت دیدار جگرگوشه‌شان سوخته بودند، برای هر شهید گمنامی، بزرگ‌تری می‌کردند و اشک می‌ریختند، شاید یکی از همین بی‌نشان‌ها، پسرشان باشد. اما حسین که تاب دیدن این اشک‌ها و بی‌قراری‌های پدر و مادر پیرش را نداشت، سرانجام پس از هفت سال، نشانی از خود فرستاد و مرهمی شد بر دل‌های داغدارشان.

در سطوری از این کتاب آمده است: «یکی_دو ساعت بعد از شهادتم، علی‌رضا کبوتری و داوود رزاقی بالای سرم رسیدند. وقتی با پیکر غرق خونم روبه رو شدند، خیلی متأثر شدند. چون تیربارچی دشمن آن قدر فشنگ به سر و صورت، سینه و شکمم زده بود که فانسقه دور کمرم پاره پاره و خشاب اسلحه‌ام هم سوراخ سوراخ شده بود. یک جوان رزمنده قمی که شاهد شهادتم، بود برای علی‌رضا کبوتری و داوود رزاقی تعریف کرد: «سربازان دشمن توی اون سنگر روبه‌رو هستن. فکر کنم دیگه فشنگ ندارن، چون ده_بیست دقیقه‌ای هست دیگه تیراندازی نمی‌کنن.» علی‌رضا کبوتری پشت شانه‌های من را گرفت، بلندم کرد. از کف جاده بردم کنار خاکریز گذاشت تا اگر ماشینی، نفربری از آنجا عبور کند، روی بدن من نرود. یک قطعه کائوچو پیدا کرد، روی صورتم گذاشت که آفتاب به صورتم نخورد و دو تا کلوخ هم روی کائوچو گذاشت. علیرضا با شهادت من خیلی ناراحت بود به تیربارچی خودمان گفت: این حرومزاده ها رو بکشید.»

کتاب «مهاجر هندیجان» زندگینامه شهیدان حسین و مهدی حاجی‌زادگان به قلم عباس رئیسی بیدگلی با شمارگان ۱۰۰۰ به بهای ۱۷۰ تومان در انتشارات شهید کاظمی به چاپ رسیده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها