به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «فانوسی که افسانه نبود» گردآوری، مصاحبه و پژوهش حمید حسام خاطرات شهید حسن (فرامرز) ترک فرمانده گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله، فرمانده طرح و عملیات لشکر ۳۲ انصارالحسین که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
حسن در یک خانواده مذهبی متولد شد، مادرش او را که فرزند اولش است، بسیار دوست دارد، در حدی که او را داداش حسن صدا میکند. اما پدرش کارمند شهربانی است و بر اساس مطالب کتاب نقش پررنگی در شکلگیری شخصیت حسن ندارد. او در کودکی در کلاسهای قرآن شرکت کرد و تحت تاثیر مربی کلاسهای قرآن شخصیتی درویش مسلک پیدا میکند. دوره نوجوانی او با پیروزی انقلاب مصادف میشود و پس از آن جنگ. پس از اینکه نعره جنگ بلند شد، او با دو دوست همدرسش درصدد برمیآید که به جبهه برود و سن کمش مانع از رفتنش به جبهه است. بنابراین با حضور در انجمن اسلامی دبیرستان و فعالیت دیگر در تلاش است که دوستانی را گرد خود جمع کند تا پس از آموزش به سپاه بپیوندد. او با شخصیت آرام و انقلابی که دارد در جبهه بسیاری از فرماندهان جنگ چون محمدابراهیم همت، حاج حسین همدانی، علیرضا حاج بابایی، محمود شهبازی و… به او علاقه خاصی نشان دادند.
در کتاب «فانوسی که افسانه نبود» که حمید حسام، مولف و پژوهشگر شناخته شده همدانی با گردآوری خاطرات و دستنوشتههای حسن ترک سعی کرده او را به نسل امروز بشناساند و با آنچه در خاطرات اوست برخی اتفاقات جنگ را دوباره نشان دهد.
حسام در مقدمه کتاب اشاره کرده که این کتاب از زاویه اول شخص مفرد و براساس خاطرات حسن ترک است و آنچه کم بوده یا مبهم بر اساس مصاحبه با دوستان، خانواده و نزدیکان این فرمانده جوان تکمیل شده است. حسام که علاقه خاصی به مرد درویش مسلک جنگ عراق و ایران دارد درباره او مینویسد: «قریب چهل سال است از آن صبح سرد باروت زده در جاده فاو- ام القصر میگذرد. قصه زندگی بسیاری از شهدا را نوشتهام، در همه این سالها هر وقت صورت یوسف مثال او به خاطرم میآمد، دست و دلم میلرزدید. میگفتم: «حسن، تو نوشتی، نیستی!»
زندگینامهای که آفت تخیل دامن آن را نیالوده
در این خاطرات نام بسیاری از چهرههای جنگ آمده است از جمله برخی از چهرههایی که حیمد حسام درباره آنها کتابهایی تالیف کرده، چون میرزامحمد سلگی، علی خوشلفظ و بارها از حاج حسین همدانی یاد شده که رابطه خوبی میان راوی و او برقرار بود. نکته مهم درباره کتاب این موضوع است: «فانوسی که افسانه نبود، زندگینامه مستندی است که آفت تخیل دامن آن را نیالوده و در ساختار طرزی تازه و بدیع دارد، روایت زندگی شهید با زاویه دید اول شخص.»
زندگی و زمانه حسن ترک در این کتاب مرور شده تا روزی که به شهادت رسید. صحنه پایانی زندگی این شهید در جاده امالقصر- فاو است: «ساعتهای پایانی سهشنبه دوم اسفند ۱۳۶۴ است. شنودهای بیسیمی قرارگاه گفتهاند که صدام حسین به منطقه آمده و تمام توان ارتش عراق را برای عبور از خاکریز ما در جاده امالقصر گسیل کرده و فرماندهی سپاه هفتم را به ارتشبد ماهر عبدالرشید سپرده و او نیز به صدام قول داده به عنوان هدیه ازدواج دخترش با پسر صدام، شهر بندری فاو را از چنگ ما درآورد…»
اما حسن و زمانهاش به روایت خودش با این جملات توصیف میشود: «سه چهار ساله که شدم حتی نمیدانستم چرا داداش حسن صدایم میزند، اصلاً حسن نبودم؛ توی شناسنامهام نوشته شده بود: «فرامرز ترک فرزند علی، متولد ۱۳/۷/۱۳۴۱، شهرری – تهران.» اما آقاجان چه میخواست و چه نمیخواست، برای مادرم داداش حسن بودم و مامان به قول خودش که دنبال مرافعه نبود به حرمت آقاجان گاهی فرامز صدایم میکرد و گاهی به حکم دلش حسن. آن هم نه حسن تنها، داداش حسن.»
حسن شخصیتی است که آرام و قرار ندارد و او را کمتر در خانه میبینم او بیشتر در خیابان است و مدرسه و بعد صحنه رزم. اما این شخصیت در مدرسه پرجنب و جوش است: «ظهر روز سی و یکم شهریور سال ۱۳۵۹ با سید و سعید برای برنامهریزی سالیانه انجمن اسلامی – یک روز زودتر از شروع سال تحصیلی – به دبیرستان رفتیم که صدای مهیب انفجاری تمام شهر را لرزاند و دقایقی بعد صدای عبور گوشخراش هواپیماها دیوار صوتی را شکست. از دفتر انجمن توی حیاط دبیرستان آمدیم و بهتزده به دود سفیدی که در آسمان امتداد داشت خیره شدیم؛ دو فروند جنگنده بعد از بمباران باند فرودگاه همدان از اوج آسمان به سمت غرب برمیگشتند. سه نفره با یک موتور یاماها خود را به فرودگاه در حاشیه شهر رساندیم. کسی نمیتوانست جلو برود. از دور هم بمبهای عمل نکرده اطراف باند دیده میشدند. توی چند نقطه از باند چالههای بزرگی درست شده بود. هنوز کسی نمیدانست که یک جنگ تمام عیار هم از هوا و دریا و زمین از سوی همسایه غربی آغاز شده است.»
پدرم نظر خوشبینانهای به نظامیگری نداشت
در لابهلای آنچه از فعالیتهای خودش مینویسد گاهی روزنههایی حتی اندک به خانه میگشاید و ما درباره مادر بیشتر میخوانیم و بسیار بندرت پدر: «مادر با رفتن من به سپاه حتی جبهه کنار آمده بود و از لحاظ روحی حتی از پدرم بیشتر آماده دوری و اتفاقات ناشی از رفتن به جبهه بود اما پدرم نظر خوشبینانهای به نظامیگری نداشت. همان ابتدا و قبل از پذیرش در سپاه با زبان نرم و کمال احترام به او گفتم: آقاجان، سپاه شغل نیست، نظامیگری هم نیست. سپاه برای من حوزه علمیه است و پاسدار یعنی طلبهای که لباس جهاد پوشیده و راه کمال را در جهاد جستوجو میکند.»
نوع رفتار و رویکرد حسن ترک به شکلی است که او را به عنوان نیروی تبلیغاتی در سپاه انتخاب میکنند و او اما بیشتر دوست میدارد که در صحنه رزم باشد و نه در تبلیغات: «به محض دیدن شهر خالی از سکنه سرپل ذهاب، خاطره اولین حضورم در این شهر زنده شد و چهره علیرضا حاج بابایی، جعفر مظاهری و حبیب مظاهری جلوی چشم مجسم شد. دوست داشتم مثل دفعه قبل مثل یک بلدچی ساده در کنار آقاجعفر باشم اما روی حکم معرفینامه من و سید جعفر عنوان مسئولین تبلیغات جبهه میانی سرپل ذهاب خورده بود.»
وقتی خاطرات نیروی فعال سپاه را میخوانید با ادبیات دهه ۶۰ به جنگ سفر میکنید، خود را در وضعیتی میبینید که میتوانید جنگ را با تمام جزئیات آن تصور کنید: «ناگهان شلیک هم زمان سه چهار موشک آر پی جی، فرماندهان را از تردید بیرون آورد، پشتبندش رگبار تیربار گرینوف همه را دستپاچه کرد و اسلحه از دست یکی افتاد. رویای آب از کلهمان پرید و انفجار به طرف شیب تند پشت سرمان دویدیم. آن طرف شیب، پشت یک برآمدگی که زیر دید نبود، جمع شدیم. کسی تیر یا ترکش نخورده بود اما سرتاپایمان به عرق نشسته و لباسهای همه خیس بود. از سرنوشت گروه حاج ستار هم بیاطلاع بودیم. دقایقی ماندیم تا خودمان را پیدا کنیم. مسیر شلیک نشان میداد که عراقیها در آن سوی رودخانه تنگ حمام، روی تپههای آهنگران ایستادهاند و جلوتر رفتن کار بیهودهای است. بعد از ربع ساعت سر وکله ستار ابراهیم و بهرام نائینی پیدا شد. خون روی لاله گوش بهرام خشک شده بود. حاج حسین همدانی پرسید: «پس سه نفر بقیه؟»
تصویر گودال قتلگاه کانال کمیل
کم کم که به میانه کتاب میرسیم حسن ترک دیگر تنها یک جوان فعال در تبلیغات و میدان جنگ نیست، حالا او نیروی توانمندی است که تجربیاتی کسب کرده و باید به او مسئولیت سپرد: «وقتی فرماندهان قرارگاه به سومار برگشتند، به گوشم رسید که تعدادی از مسئولان گردان حرفهای گردگوشی به هم میزنند و ساز مخالفت با فرمانده جدید گردان کمیل را کوک کردهاند. زمزمههای درگوشی آزارم میداد. این زمزمههای نامبارک گرچه در حمایت از من بود، تیشه به ریشه برادریمان میزد و انسجام و همدلی گردان را از هم می پاشید.»
او حالا درباره جزئیات عملیاتها مورد مشورت قرار میگیرد و اطلاعاتی را با ما در میان میگذارد که خواندنی است: «حاجیپور از نفوذ یکی از طرفداران سازمان منافقین در قالب نیروی بسیجی در یکی از تیمهای شناسایی و پناهنده شدن او به عراق خبر داد. حاج همت، که از موضوع عامل نفوذی خبر داشت، جلسه را دست گرفت و گفت: «بعد از عملیات مسلم بن عقیل، قرار شد تیپها به لشکر ارتقا پیدا کنند. ما فرصت چندانی برای بررسی و تحقیق درباره نیروهای انسانی جذب شده نداشتیم. بچههای اطلاعات عملیات تیپها و لشکرها طی یک ماه به یکباره چند برابر شدند؛ آن قدر که عنصر نفوذی هم برای جاسوسی به صدام به داخل نیروها رخنه کرد. باید حساسیتها را بالا ببرید.»
در اغلب یادداشتهای حسن با مجروح شدن او مواجه میشویم و تعجیلی که برای بازگشت به صحنه جنگ دارد و دردی که از همه مخفی میکند: «زخم کتفم مثل زخم پایم نبود که پایم را بکشم یا لنگ بزنم. نشانهای ظاهری نداشت. وقتی به همدان برگشتم خودم را سرحال و قبراق نشان دادم. همدان پر از برف و کولاک و یخبندان بود اما من هنوز توی رملهای فکه بودم و تصویر گودال قتلگاه کانال کمیل از خاطرم نمیرفت.» او در بستر و در حال استراحتی که جایز نمیداند به فکر جبهه است و گویی دیگر به شهر همدان که اغلب در جنوب آن رفت و آمد میکند، تعلق ندارد.
تصویر پررنگ شالی و یونسی در ذهن
حسن ترک چهرهای است که با شهادت دوستانش کنار میآید، چون ته ذهنش این است که او هم دیر یا زود خواهد رفت. برای همین حتی به فکر تشکیل خانواده نیست. اما گاهی از دوستانش که اغلب رفتند، یاد میکند: «توی خودم بودم و با دل نوشته و شعر، دفتر یادداشتم را خط خطی میکردم، شوخیهای علی چیتسازیان هم نمیتوانست تصویر پررنگ شالی و یونسی را از یادم ببرد. من آن دو را به لشکر ۲۷ آورده بودم و حالا بدون آنها داشتم برمیگشتم…»
فرمانده طراح عملیات حالا از خود جسارت و زیرکی خاصی نشان داده و خوب میداند با هر کسی چطور حرف بزند که کارها راه بیفتد. او برای پیشبرد کارهایش از شخصیت آرامش بهره میگیرد: «برای شروع شناسایی باید از خطی که تحویل ارتش بود، عیور می کردیم. آنها خودی بودند اما طبق قواعد شناسایی نمیخواستیم بو ببرند که ما از تیپ انصارالحسین استان همدان هستیم. بچههای همدان یک کلمه که حرف میزدند معلوم میشد که بچه ناف همداناند. سروانی مسئول تپه بود اتفاقاً او هم اهل همدان بود. بچههای تیم صمبکم به من نگاه کردند. از میان آنها فقط کمی من لهجه تهرانی داشتم. با جناب سروان طرف صحبت شدم و کلیگویی کردم: «از سپاه منطقه ۷هستیم و می خواهیم کمی جلو برویم و گزارشی از گیسیکه تهیه کنیم و …» جناب سروان هم قرص و قاطع گفت: «هیچ کس نتوانسته از خط خودی یک قدم جلوتر برود. از همین جا دید بزنید و برگردید.» اما وقتی حکم قرارگاه مشترک ارتش و سپاه را نشانش دادم پذیرفت.»
حسن ترک دفعات زیادی را مهمان بیمارستان میشود و هر دفعه جنگ زخمی از خود بر تنش میگذارد. زخمی که گاه آن را از خانواده پنهان میکند و گاه آنقدر جدی است که نمیتواند به سادگی از آن بگذرد: «آقاجان میخواست به روش من با قلم و کاغذ حرف بزند. روی صفحهای که من یادداشت مینوشتم نوشت: «دکتر از عملت خیلی راضی بود. امیدوارم به لطف خدای متعال خوب خوب بشوی. اما یک گلایه دارم. چرا وقتی به اینجا آوردنت زودتر به من خبر ندادی؟! پیدا بود که آقاجان از سر مهر پدری نخواست این گلایه کوچک را با زبان اظهار کند. بر عکس، من دست به کاغذ و قلم نبردم و بعد از یک ماه اولین کلمات را ضعیف و کوتاه گفتم: «خواستم که زودتر شما را خبر کنم اما جان و توان بیان نداشتم و …»
سی چهل نفریم اما خدا با ماست. عرض جبهه به اندازه عرض جاده ام فاو- امالقصر است که با شانههای خاکی آن به هشت تا ده متر میرسد. چپ و راستمان آب و باتلاق است و روی همین جاده باریک، تا چشم کار میکند ستون تانکهای عراقی پشت سر هم صف شدهاند و اما آب و باتلاق دو طرف جاده دستشان را بسته و مستاصل ماندهاند که چگونه تخته گاز بیایند و دورمان بزنند و ما را زیر شنیهای یشان له کنند. طی این سه شبانه روز بعثیها در پوشش جهنمی از آتش مستقیم و منحنی یازده مرتبه پاتک کردهاند و دوبار با تانکهای پیشقراولشان به سینه خاکریز هشت متری ما چسبیدهاند اما تانکها سوخته و انبوهی از جنازه کماندوها روی جاده ماندهاند. تانکهای بعدی راهی ندارند جز اینکه از روی جنازه کماندوها عبور کنند…» این سطوری از روزهای آخر زندگی همیشه در رزم حسن (فرامرز) ترک است که در چهارم اسفند ۱۳۶۴ شهید شد.
نظر شما