پنجشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۲ - ۱۲:۲۴
سه کتاب برای شناخت سومین شهید هسته‌ای

مصطفی هنوز پسر بچه بود که جنگ تمام شد، اما عشق مردان جنگ ردی در زندگی‌اش گذاشت سرخ، از جنس پایداری. غیر از این‌ها، مصطفی یک جوان امروزی بود.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): واژه‌ها و جملات ساده‌اند. اما عمق و معنایی در این سادگی هست که شاید در نخستین نگاه به چشم نیاید. همسرش از او صحبت می‌کند: خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده‌ام قبول نکردند. گفتند: «سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی، بیا حرف بزنیم.» دو سال طول کشید. آنقدر رفت و آمد و با پدر و مادرم صحبت کرد تا راضی‌شان کرد. کمی بعد از ازدواج، با قانون قد و وزن معاف شد؛ بس که لاغر بود و قدبلند. توی سازمان انرژی اتمی هم مشغول شد. مهریه را خانواده‌ها گذاشتند؛ پانصد تا سکه. ولی قرار بین من و مصطفی چهارده تا سکه بود. بعد از ازدواج هم همه سکه‌ها را بهم داد. مراسم عقد و عروسی را خانه خودمان گرفتیم؛ خیلی ساده.

کتاب بیست‌ودوم از مجموعه کتاب‌های یادگاران روایت فتح، مرور خاطراتی از اوست که هرکدام در قالب داستانی کوتاه روایت می‌شوند. این کتاب، کاری از مرتضی قاضی است و مطالعه آن، به همه کسانی که ذهن‌شان درگیر شناخت بهتر شهید احمدی روشن است پیشنهاد می‌شود. «مصطفی هنوز پسر بچه بود که جنگ تمام شد، اما عشق مردان جنگ ردی در زندگی‌اش گذاشت سرخ، از جنس پایداری. غیر از این‌ها، مصطفی یک جوان امروزی بود: در دانشگاه شریف درس خواند، زن و بچه و زندگی‌اش را دوست داشت، خوش‌تیپ می‌گشت، ماشین خوب سوار می‌شد و اهل سرعت و هیجان بود. بعد از دانشگاه برای کار رفت سازمان انرژی اتمی. از پست کارشناس شروع کرد و وقتی که شهید شد، معاون بازرگانی سایت نطنز بود. این‌ها همه سرفصل‌های زندگی مصطفی است، اما این کتاب صد تصویر ساده از جوانی است که شهادت را جدی گرفته بود.»

از خوب‌های روزگار ما بود و به نجابت شناخته می‌شد. اما ویژگی‌های جالب و متفاوت نیز کم نداشت. «عشق ماشین بود. اسم هر ماشین که می‌آوردی، آخرین اطلاعاتش را برایت ردیف می‌کرد. تویوتا کرولا داشت، فروخت آزرا خرید… از نطنز که می‌آمدیم تهران، کامیون‌ها که از کنار ماشین‌مان رد می‌شدند کف دستش را بوس می‌کرد و برای کامیون‌ها می‌فرستاد. بعضی وقت‌ها می‌ماندم که این چه کارهایی که می‌کند. عشقش این بود که کورس بگذارد. اگر یک ماشین بی‌ام‌و ازمان سبقت می‌گرفت، از پشت شانه‌های رضا قشقایی را می‌گرفت، تکان می‌داد و می‌گفت: رضا تو رو خدا برو بگیرش. رضا هم عین خیالش نبود. آرام دنده عوض می‌کرد و انگار نه انگار که مصطفی حرفی زده.»

سه کتاب برای شناخت سومین شهید هسته‌ای

دو کتاب دیگر، «من مادر مصطفی» و «آقا مصطفا»

کتاب «من مادر مصطفی» از نشر رسول آفتاب نیز کتابی درباره شهید احمدی روشن است و در دسته خاطرات جای می‌گیرد. با این تفاوت که مولف کتاب، رحیم مخدومی پای صحبت‌های مادر شهید می‌نشیند و از دل صحبت‌های ایشان، تصویری از شهید مصطفی احمدی روشن را شکل می‌دهد. «من همین مصطفایی رو که الان هست می‌خواستم، نه مصطفای ترسو که از ترس جونش کارشو ول کنه. اندازه دوس داشتنم به قدریه که الان اگه قدرت داشته باشم بچه‌ام رو پس بگیرم، می‌گیرم. ولی با همه علاقه‌ای که بهش داشتم، مرد بودنشو دوست داشتم. محکم بودنشو دوست داشتم. هدفشو دوست داشتم.»

در این کتاب از دغدغه‌ها و دلمشغولی‌های شهید صحبت و به ویژگی‌هایی اشاره می‌شود که بسیاری از آن‌ها ناگفته باقی مانده‌اند: «شخصیت مورد علاقه‌اش در میان فرماندهان جنگ، جاویدالاثر احمد متوسلیان بود. دو تا نقطه تلاقی با ایشان داشت. یکی خط‌شکنی و خدشه‌ناپذیری؛ دیگری دشمنی با رژیم صهیونیستی. برای حمایت از مردم مظلوم فلسطین سه بار کمپین راه انداخت. برون‌مرزی هم فکر می‌کرد. ایمیل گروهی از فعالان سیاسی مسلمان را در آمریکا و اروپا داشت. دست‌کم در سه مقطع حسابی جریان‌سازی کرد. هنوز کسی از این دست سناریوهای آقا مصطفی خبری ندارد.»

همچنین باید از کتاب «آقا مصطفا» از تولیدات نشر یاران شاهد نام ببریم که عنوان فرعی «چند برگی از زندگی و شهادت دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن» روی جلد آن دیده می‌شود. «مثل آن وقت‌ها که هر روز شهیدی توی کوچه پس‌کوچه‌ها تشییع می‌شد، آقا مصطفا که شهید شد حال‌وهوای شهر ما هم تغییر کرد. عده‌ای دوربین کول گرفتند و افتادند پی مستندسازی ماجرا، کسانی مجلس یادبود گرفتند. شاعرانی شعر گفتند. روزنامه‌نگارانی تیتر و مصاحبه تنظیم کردند. تصویرگران پوستر و بنر ساختند. ما هم شدیم قلمدار! مهم نبود که کی چه کار می‌کند و خوب می‌شود کارها یا نه! مهم این بود که هیچ‌کس به هیچ‌کس تکلیف نکرد که بنشین و یک کتاب و الخ بساز! هر کس هر کاری کرد، مثل همان سال‌ها برای دل خودش کرد.»

خود شهید احمدی روشن هم به صدای دلش گوش کرده بود. «گفتند بیا رئیس ایران خودرو باش! گفت: نه! گفتند توی وزارت نفت پست بگیر! گفت: نه! همین صنعت هسته‌ای ماندن می‌خواهد. زرنگ بود مصطفا. بوهایی شنیده بود. نرفت و رسید!» خواندن این کتاب، که روایت‌هایش همگی خواندنی و جذاب هستند، دانسته‌های ما از شهید احمدی روشن را تکمیل می‌کنند. می‌خوانیم: توی جلسه اگر حس می‌کرد راه درست دارد کج می‌شود، رگ گردنی می‌شد. آستین‌هایش را بالا می‌زد و می‌گفت: «تماشا کنید! این پوست و استخوان مال طبقه سوم جامعه است. لای پر قو بزرگ نشده‌ام. درد را هم می‌فهمم. نمی‌گذارم راه مردم دور شود.» یک بار هم دو تا از بچه‌های نطنز را ناحق اخراج کردند. آنقدر ایستاد و پافشاری کرد تا با سلام و صلوات برشان گرداندند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها