«کلمه زندگی» در سالروز ازدواج حضرت فاطمه زهرا(س) و امیرالمومنین(ع) برگزار شد؛
زوجهای شاعر خاطرات عاشقانهشان را روایت کردند
سالروز ازدواج حضرت فاطمه زهرا(س) و امیرالمومنین(ع) بهانهای شد تا محفلی ادبی و البته عاشقانه در فرهنگسرای خانواده بوستان شفق برگزار شود.
برنامه از میانه گذشته بود که محمدحسین مهدیان مهدویان، شاعر و طنزنویس به همراه همسرش عاطفه جوشقانیان، از شاعران کشورمان بر روی صحنه دعوت شدند و برای یکدیگر شعر خواندند و از نوع آشنایی ابتدایی خود تعریف کردند. خانوادهای گرم و ملموس و محسوس که باوجود فرزند به فعالیتهای کاری و اجتماعی خویش ادامه میدهند و فرهنگ ایرانی_اسلامی را ترویج میکنند.
تمام زندگی من فدای تو
محسن مهدویان شعری به همسر خود تقدیم کرد:
برگشتهام دوباره و عطر غذای تو پیچیده توی خانه
و گرمای چای تو دلگرمی من است در این روزگار سرد
دلگرمی من است همین خندههای تو
دست خدا گذاشت تو را در مسیر من
تا راهی بهشت شوم پا به پای تو
حرفی بزن دوباره و شعری بخوان گلم
هستم چقدر عاشق لحن صدای تو
انگار آفریده شدی تو برای من
انگار آفریده شدم من برای تو
تنها دلیل زندگی من حضور توست
آری تمام زندگی من فدای تو
غزل مهدویان که به پایان رسید هیج یک از حضار نمیتوانستند مهر و عشقی که در فضای این دو زوج پراکنده بود را انکار کنند و تشویقهای حضار عشق این زوج را در فضای محفل گسترده میکرد.
درمیان سخنان، ارتباطات و اشعار تمام زوجهای شاعری که به صحنه دعوت شدند و در وصف یکدیگر سخن گفتند و شعر سرودند، یک نکته مشترک بود و آن چیزی جز تداوم نگاه عاشقانه و شاعرانه، تقویت احساس، همدلی و حمایت نبود.
در این محفل بیش از پیش نمایان شد مردانی که امیرالمومنین(ع) و زنانی که دخت پیامبر(ص) را الگوی خود قرار داده بودند زندگی مشترک مملو از آرامش و عشق و احترام را تجربه میکردند و هر سالی که به عمر ازدواجشان اضافه میشد درخت عشقشان پربارتر بود.
بهدلیل شخصیت والا و تکیهگاه بودنش با وی ازدواج کردم
زوج بعدی، بهروز قزلباش و سودابه امینی بودند که سن ازدواجشان دست کم ۳۰ سال بود و شاید بتوان گفت عمر زندگی مشترکشان بیشتر از تمام زوجین دعوت شده بود.
زوج شاعری که نطفه آشناییشان هم به شعر و محافل ادبی برمیگشت به صحنه دعوت شدند و از نمک آشناییشان خاطراتی به اشتراک گذاشتند که لبخند بر لب همگان آورد.
بهروز قزلباش، شاعر و نویسنده به نحوه آشنایی خود با همسرش اشاره کرد و گفت: حدود سالهای ۶۸ بود که به حوزه هنری میرفتیم و آن سالها انجمن شعر حوزه با حضور اساتیدی چون استاد اوستا، معلم و کاشانی تشکیل میشد.
وی اضافه کرد: ما نیز در آن جلسات شرکت میکردیم و از قضا همسرم را در همین جلسات دیدم و یک دل نه صد دل عاشق شدم، اما مسئله این بود که جرئت ابراز نداشتم.
قزلباش ادامه داد: مدتی بعد با اساتید ازجمله معلم و ناصر هاشمزاده به اندیمشک سفر کردیم و هاشمزاده در مسیر برگشت به من گفت چرا ازدواج نمیکنی؟ گفتم اگر شما را به خواستگاری بفرستم، میروید؟ قبول کرد اما گفتم قول بدهد که خرابش نکند! گفت حالا من سعی خودم را میکنم و در تمام مسیر اندیمشک تا تهران مدام میخندید. من آن روزی که ناصر هاشمزاده به حوزه هنری رفت تا با امینی در مورد من صحبت کند در جلسه حاضر نشدم و هفته بعد به ناصر زنگ زدم و ماجرا را پرسیدم. ناصر گفت: خانم امینی گفته که خود آقای قزلباش باید برای صحبت بیاید و باید خودش مسئله را مطرح کند.آن زمان به ناصر گفتم چطور این جمله را گفت؟ آیا طوری گفت که آدم بتواند برای صحبت برود یا اصلا نرود؟ اصل مسئله این است که ما یکدیگر را از سالهای ۶۸ تا ۷۱ میشناختیم و درنهایت عید نیمه شعبان ۱۳۷۱ عقد کردیم و ۴۵ روز بعد عروسی کردیم. خلاصه من برای این عشق مبارک کلی هزینه دادم.
در ادامه نیز سودابه امینی، شاعر و همسر بهروز قزلباش بیان کرد: خانواده ارزش و اهمیت والایی دارد. آن دوران برای ما اولویت خانواده و عشق و شخصیت افراد مهم بود. به طور نمونه یکبار با وی صحبت میکردم و از این متعجب بودم که دو تا سه سال به جلسات حوزه هنری میآمد ولی صحبت نمیکرد. از او پرسیدم و گفت: من به احترام استاد معلم صحبت نمیکنم و همین ادب و متانت بود که مرا مجذوب خودش کرد. به خاطر شخصیت قزلباش با وی ازدواج کردهام و به این شخصیت تکیه میکنم. اکنون نیز ثمره ازدواجمان یک پسر و یک دختر است که آنها نیز تکیهگاهشان پدر است.
این بانوی شاعر در ادامه نیز غزلی در وصف حضرت فاطمه زهرا(س) خواند:
شبیه روح گل از کوچه شبنم میآیی
شبیه آیهای از آب و ابریشم میآیی
به رنگ گندم آوازی برایت خوانده خورشید
به رنگ اسمان از چشمه زمزم میایی
تو تسبیح شب و روز امیرالمومنینی
چو مرواریدی از سرچشمه خاتم میآیی
برای شستن غمهای مولا میشتابی
دم شمشیر غم چون موجی از زمزم میآیی
بیا موی پسر را شانه کن ای ماه مادر
به دشت ارغوان آغشته با ماتم میآیی
قزلباش نیز بیان کرد: من یک مثنوی بلند برای حضرت فاطمه(س) داشتم و حدود سی سال پیش آن را سرودم اما اخیرا توسط انتشارات منادی تربیت به بازار کتاب آمده که چند بیت از آن را تقدیم به همسرم و دخترم میکنم و عنوان مجموعه شاخه نبات ملکوت است:
کوچه ما باع شد و گل رسید
غنچه شکوفا شد و بلبل رسید
بسته نگار تو به دلها نشست
عاقبت این کار به سنبل رسید
یک بابلیس کهنه بارها زندگی زناشوییام را نجات داده است
همچنین این محفل در ادامه میزبان حجتالاسلام والمسلمین محمدرضا زائری، فعال فرهنگی بود.
وی با قرائت متنی که از خاطرات قدیم خود نوشته بود کاری کرد که تمام حضار ساکت و با دقت به دست نوشتهاش گوش بسپارند و تمام جزئیات را در ذهنشان به تصویر بکشند.
متن زیر خاطرهای است که حجتالاسلام محمدرضا زائری در این محفل خواند: «وقتی تازه ازدواج کرده بودم و برخلاف اکثر جوانان این روزگار اصلا بلد نبودم چگونه باید روابط عاطفیام را با همسر جوان خود سامان دهم. کسی به من گفت که باید برای او هدیه بخری. منِ طلبه که جز معلمی و روزنامهنگاری کاری نداشتم، حالا باید یاد میگرفتم زندگی زناشویی را با تمام حساسیتهای رنگارنگش اداره کنم. چیزی که هنوز بعد از سی سال یاد نگرفتم! آن روزها پولی جز یک خرید ساده وضروری منزل نداشتم اما مناسبت خرید هدیه رسیده بود تا دختری که با او ازدواج کردم متوجه نشود با ازدواج با من چه کلاهی سرش رفته است. هرچه فکر کردم چیزی جز فروش کتب فقهی کتابخانهام به ذهنم نرسید. به کتب شرع و تفسیر علاقه داشتم و توانسته بودم یکسری کتب چاپ بیروت را بخرم و اتفاقا از آن کتابهایی بودند که خیلی دوستشان داشتم. دست بر قضا از میان کتب طلبگیام فقط همین مجموعه را میشد به پول تبدیل کرد زیرا ارزش داشت، آن قدر دوستشان داشتم که مدتی میان این دو دلبستگی حیران بودم و و بالاخره توانستم تصمیم بگیرم. نمیدانم دل کندن از این مجموعه دوستداشتنی چقدر طول کشید و چقدر میان مدرسه مردد شدم و قصد برگشت کردم. آنقدر یادم است که بلافاصله بعد از فروش آنها، پولشان را به یک بوتیک کوچک و ساده رساندم که آن روزها آخر تمام مراکز و فروشگاههای رنگارنگ امروز بود. از فروشندهای که همیشه با خجالت یک جوراب یا گل سر میخریدم خواستم پیشنهادی دهد، او بابلیس را پیشنهاد داد. خریدم و به منزل رفتم تا کادوی تولد همسرم را تقدیمش کنم. همسرم بسیار خوشحال شد. اما وقتی بیشتر خوشحال شد که ماجرای فروش کتبم را فهمید.
وی ادامه داد: این روزها که درحال جابهجایی منزل برای هجدهمین بار طی ۳۰ سال زندگی مشترکمان هستیم هنوز هم همسرم آن هدیه را مانند چیزی ارزشمند نگهداری میکند و در همین شلوغی بود که چشمم به این بابلیس افتاد و خدا میداند این بابلیس کهنه چندبار زندگی مرا نجات داده است! هیچوقت خاطرات را دست کم نگیرید. هربار مانند هر زن و شوهری جنگیدهایم ناگهان خاطرهای مثل همین انتخاب من بین کتب عزیز و هدیه روز تولد جلوی چشم همسرم قرار گرفته و قویتر از هر درمان مؤثری او را برای ایستادن و زندگی با من نگه داشته است.
در بخش پایانی نیز شاهد حضور دو زوج شاعر بودیم.
ابتدا علیرضا قزوه و همسرش سعیده حسینجانی به صحنه دعوت شدند و حسینجانی، بیان کرد: ما سی سال پیش به صورت بسیار سنتی به واسطه یکی از دوستان مشترک پدرم باهم آشنا شدیم و چیزی که همیشه باعث تبسم برای من میشود اختلاف سنیمان بود. آن زمان تصورم این یود که علیرضا قزوه سن و سالی دارد و زمانی که گفتند خواستگارت است، گفتم برای پسرش؟ و بعد متوجه شدم خیر، برای خودش. پختگی اشعارش این تصور را برای من ایجاد کرده بود. بعد از ازدواج ادامه تحصیل دادم و همسرم همواره باوجود دو فرزند دوقلو حامی من بوده است. اگرچه دوری و سفرهایی به واسطه مأموریتهای فرهنگی و حضور در کشورهای مختلف وجود داشته اما توانستیم حامی یکدیگر باشیم.
این بانوی شاعر در ادامه غزلی در وصف حضرت فاطمه زهرا(س) قرائت کرد:
آن دم که نامت را نوشتند در دفتر عشق دو عالم
انگشتری با اسم اعَم شد زینت انگشت خاتم
نام تو از لاهوت آمد
از هفت پشت آسمانها
تا خانه وحی و نیایش
تا خانه دریا و زمزم
در پایان، سیدوحید سمنانی و همسرش به صحنه آمدند و از آشنایی خود که مربوط به ۱۸ سال پیش بود خاطرات گفتند. بهراحتی میتوان گفت که مرور خاطرات این زوجها عشق را به فضای محفل آورده بود.
سیدوحید سمنانی این گونه از آشنایی خود با همسرش گفت: ۱۸ سال از ازدواجمان گذشته است و روزی که عقد کردیم از سر سفره عقد بلند شدیم و برای یک کنگره ادبی سمت شیراز رهسپار شدیم و امروز طبق تقویم قمری سالروز عقدمان است. به نسبت آشناییهایی که در دهه 90 اتفاق افتاده است ما سنتی ازدواج کردیم، بزرگمرد زندگی من مرحوم خلیل عمرانی جلسات شعری در خانه خود برگزار میکرد و ما تقریبا هر روز آنجا جمع میشدیم. خانم نامداری، همسر بنده ماهی یکبار از تهران به این جلسات میآمد و دیدارهایی اتفاق افتاد و من علاقهام را با استاد مطرح کردم و نظر خانواده و خودشان را گرفتیم و درنهایت ازدواج کردیم.
نوشین نامداری، همسر این شاعر که خودش هم شاعر است غزلی خواند:
بوی بهار میوزد از سبزه تنت
قمصر نشسته در تب و تاب شکفتنت
اردیبهشت را به تماشا کشاندهای
وقتی گلاب میوزد از سمت خرمنت
از شوق چشمان زلال تو موج موج رودم
که میخزم به فراسوی دامنت
این محفل با غزلی از سیدوحید سمنانی به پایان رسید:
روی درخت سیب از پرهیز بیزارم
هرچند از حس خدایی نیز بیزارم
تا مردمان چشم من از نسل بارانند
از ابر، این چک چک یک ریز بیزارم
از فرصت پرواز من مشت پری باقیست
از میلهها، از این همه پرهیز بیزارم
در گوش حتی سنگ فریادم نمیپیچد
از پنبه ها اری درشت و ریز بیزارم
ماه تمامم تا تو تا قونیه خواهم رفت
شمسم که از تاریکی تبریز بیزارم
پلکی برقصان چشم هایت را بهاری کن
از باغهای لال، از پاییز بیزارم
نظر شما