سه‌شنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۳:۳۲
من به خاطر خدا می‌جنگم

خودش را برای خدا خالص کرده بود و در هر قدم جز به رضایت حضرت حق فکر نمی‌کرد. زندگی‌اش سراسر مجاهدت بود و تقدیرش شهادت. مادرش خواب شهادت پسرش را دیده بود. امام رضا (ع) به او گفته بود پسرت دیگر در این دنیا کاری ندارد.

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) خلبان شهید احمد کشوری، همان اوایل جنگ تحمیلی در رویارویی با دشمن متجاوز، در منطقه مرزی میمک به شهادت رسید. در کتاب «چای آخر» گوشه‌هایی از زندگی این شهید و مجاهدت‌هایش در سد کردن راه دشمن روایت می‌شود. کتاب به قلم مسعود آب آذری تألیف و از سوی  سازمان عقیدتی سیاسی ارتش جمهوری اسلامی ایران منتشر شده است و نویسنده تلاش کرده تا در آن از حواشی و تخیل بپرهیزد و روایتی مبتنی بر واقعیت‌های ماه‌های نخست جنگ به خواننده‌اش عرضه کند.
 
انتشارات هفت نیز اواخر دهه 1370 کتابی با عنوان «سیمرغ» درباره زندگی دو شهید خلبان، احمد کشوری و علی‌اکبر شیرودی منتشر کرد که کاری از حجت شاه‌محمدی و امیر معصومی بود. این کتاب هم خاطرات این دو شهید بزرگوار را در خود دارد و هم خاطرات شماری از همرزمان‌شان را روایت می‌کند. بیشتر این خاطرات با خلوص و صمیمیت روایت می‌شوند و به آسانی خواننده را جذب می‌کنند. کتاب فاقد تصاویر است، اما اطلاعات قابل‌اعتنایی از اصطلاحات نظامی ‌و تجهیزات جنگی و انواع هواپیما‌ها و هلی‌کوپتر‌های نظامی در آن وجود دارد که بر دانش خواننده ‌می‌افزاید.
 
من به خاطر خدا می‌جنگم
مادرش خواب امام رضا (ع) را دیده بود و می‌دانست پسرش شهید خواهد شد. «یک‌بار خواب امام رضا را دیدم. یه پرونده توی دستشون بود. به من گفتند احمد دیگه ۲۷ ساله است و این پرونده اوست، عمر احمد در دنیا تمام است. ناراحت شدم. خب چه کنم، مادرم دیگر! به امام گفتم: آقا! ناراحتم! و امام فرمودند: ناراحت نباش، تمدیدش کردم. وقتی خوابم را برای احمد تعریف کردم، فقط خندید. انگار می‌دونست که مدت این تمدید کوتاه است، خیلی کوتاه، فقط به اندازه یک ماه!»
 
خواب مادر خیلی زود به واقعیت تبدیل شد. «ساعت نه شب رادیو گوش می‌کردم که اعلام کرد یکی از خلبانان دلاور هوانیروز در ایلام به شهادت رسید. برای این که روحیه مردم و به خصوص ارتشی‌ها حفظ شود، نام احمد برده نشد. به شوهرم گفتم: این احمد بوده است. ساعت ده همان شب دوباره تلویزیون این خبر را اعلام کرد. من گریه می‌کردم. استاندار تلفن زده بود که به پدر و مادر کشوری بگویید احمد زخمی شده که بیایند این‌جا. دوباره به شوهرم گفتم: احمد زخمی شده، خبر شهادتش را آورده‌اند. لباس مشکی پوشیده و رفتیم و خبر احمد را گرفتیم.»
 
شهید کشوری درباره کاری که می‌کرد بسیار مصمم بود و در ذهنش تعاریف روشنی از مفهوم وظیفه و تکلیف داشت. شهید صیاد روایت می‌کرد «یک شب که تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یکی می‌گفت: من به خاطر حقوقی که به ما می‌دهند می‌جنگم، یکی دیگر می‌گفت من به خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یکی می‌گفت من به خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت من به خاطر ایران می‌جنگم. شهید کشوری گفت: من همه این‌ها را قبول ندارم تنها چند تا را قبول دارم و گفت: من به خاطر خدا می‌جنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم که ما به خاطر فلان چیز می‌جنگیم. مگر ما بت‌پرست هستیم. ما به خاطر خدا، به خاطر اسلام می‌جنگیم. اسلام در خطر است نه بنی‌صدر. اسلام در خطر است ما به خاطر اسلام می جنگیم و جنگ ما فقط به خاطر اسلام است.»
 
و دو عنوان کتاب دیگر با موضوع شهید احمد کشوری
به جز دو کتابی که در ابتدای متن به نام‌ آنان اشاره شد، کتاب‌های دیگری هم درباره شهید کشوری تألیف شده است. از میان این کتاب‌ها، می‌توانیم از کتاب «خانه‌ای کوچک با گردسوزی روشن» اثری از انتشارات یا زهرا (س) نام ببریم که چهل خاطره از میان خاطرات مرتبط با شهید کشوری را در خود جای می‌دهد. این خاطرات را اعضای خانواده و نیز دوستان و همرزمان شهید روایت می‌کنند و از فضایل و صفات شاخص اخلاقی‌اش می‌گویند. روی جلد این کتاب نام مسعود آب آذری و نیز ایرج فلاح به چشم می‌خورد و متفاوت با کتاب «سیمرغ»، در بخش ضمیمه، آلبومی از عکس‌های رنگی شهید کشوری و نزدیکانش دارد.
 
کتاب مهم دیگر با موضوع زندگی شهید کشوری، کتاب «ققنوس» نوشته زینت عطایی (انتشارات امیرکبیر) است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم «ساعت یازده شب بود. احمد نشسته بود توی اتاق جنگ استانداری. رادیوی کوچک جیبی‌اش توی دستش بود. ابراهیمی نقشه را این طرف و آن طرف کرد. مشهدی گفت: نقشه‌خوانی شما هم خوبه‌ها.
ابراهیمی گفت: به پای شما نمی‌رسه. مشهدی نگاهی کرد به احمد و گفت: جریان چند شب پیشو گفتی برای آقا؟! احمد انگار حواسش نبود.
خودش شروع کرد به تعریف کردن: چند شب پیش دم غروب با بچه‌ها داشتیم از عملیات برمی‌گشتیم که خوردیم به یه ستون عراقی. من و احمد خلبان یکی از کبراها بودیم. من دیدم احمد توی آیینه نگاه می‌کند. گفتم: چیه؟
گفت: می‌تونیم اینا رو بزنیم؟
گفتم: چرا نتونیم؟»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها