پنجشنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۱ - ۰۹:۰۰
وصیت‌نامه نافرجام

«گفتم چکار داری می‌کنی؟ بلند شو بیا بیرون ببینم! دفترچه و خودکارش را گرفتم و کشیدمش بیرون. یک چفیه داشتم. درآوردم، سرش را محکم بستم و جلوی خونریزی‌اش را گرفتم.»

به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، حسن شفیع‌زاده در مرداد ۱۳۶۶ در شهرستان تبریز متولد شد و تحت تربیت پدر و مادری مؤمن و متدین پرورش یافت. سادگی، بی‌آلایشی و گذشت او در سنین کودکی، زبانزد همه بود.
 
وی پس از اخذ دیپلم به خدمت سربازی رفت و هم‌زمان با اوج‌گیری حرکت توفنده انقلاب اسلامی، در سایه رهنمودهای حضرت امام خمینی (ره)، با روحانیون در تبعید همچون آیت‌الله مدنی و آیت‌الله دستغیب، ارتباط برقرار کرد و در داخل و خارج پادگان، به پخش پیام‌های امام خمینی (ره) پرداخت. پس از فرمان حضرت امام مبنی بر ترک پادگان‌ها نیز محل خدمت را ترک کرد و به سیل خروشان مبارزان رژیم پهلوی پیوست.
 
همچنین در اوج پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی که درب پادگان‌ها به روی مردم باز شد، به همراه تعدادی از جوانان و دانشجویان حزب‌اللهی تبریز، برای جلوگیری از به یغما رفتن سلاح‌های بیت‌المال به دست عوامل ضدانقلاب، بخشی از سلاح‌ها را جمع‌آوری کرد و گروه مسلحی باهدف دستگیری افراد ضدانقلاب و ساواکی‌ها تشکیل داد.
 
پس از تشکیل سپاه نیز مسئول عملیات سپاه تبریز شد و در برقراری امنیت عمومی تلاش فراوانی کرد. علاوه بر این، در پایان دادن به غائله حزب خلق مسلمان، نقش فعالی داشت. همچنین در تشکیلات حزب منحله دموکرات کردستان نفوذ کرد که در پی این اقدام، افراد حزب شناسایی شدند.
 
حضور در جبهه[1]
شفیع‌زاده با شروع جنگ تحمیلی و محاصره آبادان، با یک دسته خمپاره‌انداز که تحت مسئولیت شهید باکری اداره می‌شد، به جبهه‌های جنوب شتافت. سپس از طریق ماهشهر و از راه دریایی خور موسی، با لنج به آبادان رفت و با استقرار در ایستگاه هفت‌آبادان، از شهر دفاع کرد.
 
او بعد از حضور در عملیات ثامن‌الائمه (ع) و نبرد طریق‌القدس، به ریاست ستاد تیپ تازه تأسیس کربلا منصوب شد و در برقراری انسجام در آن تیپ و فرماندهی آن نقش اساسی ایفا کرد.
 
در عملیات فتح المبین نیز معاونت تیپ المهدی (عج) را بر عهده گرفت و پس‌ازآن، با اندیشه بلندی که داشت و تجربیاتی که کسب کرده بود، به این نتیجه رسید که سپاه پاسداران در پی گسترش سازمان رزم مردمی، برای اجرای عملیات‌های بزرگ، نیاز به توسعه تشکیلات پشتیبانی آتش توپخانه دارد.
 
لذا با همفکری چند تن از فرماندهان، ضمن سازمان‌دهی اولین آتشبارهای توپخانه، مسئولیت هماهنگی پشتیبانی آتش قرارگاه فتح در عملیات بیت‌المقدس را بر عهده گرفت. همچنین در نبردهای خیبر، والفجر ۸، کربلای ۱، کربلای ۴ و ۵ که سپاه پاسداران به لحاظ عملیاتی مسئولیت مستقلی داشت، فرماندهی کل پشتیبانی آتش‌بر عهده او بود.
 
هنرنمایی و خلاقیت شفیع‌زاده در عملیات والفجر ۸ به‌گونه‌ای بود که فرماندهان اسیر عراقی اعتراف می‌کردند؛ در طول جنگ، چنین آتش پرحجم و متمرکزی ندیده بودند. شدت آتش خودی به قدری زیاد بود که قسمت اعظم یگان‌های دشمن، قبل از رسیدن به خط مقدم و در درگیری با رزمندگان منهدم می‌شدند.
 
او به دلیل برخورداری از ویژگی آینده‌نگری و قدرت ابتکار، همیشه طرح‌های درازمدت که مبتنی بر واقع‌بینی بودند، ارائه می‌داد. ضمن آن‌که بر آموزش نیروها نیز تأکید فراوانی داشت.
 
همچنین قبضه‌های غنیمتی را در قالب توپخانه‌های لشکری و گردان‌های مستقل توپخانه به کار گرفت و گروه‌های توپخانه را به استعداد چندین گردان شکل داد.
 
سرانجام شفیع‌زاده در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۶ در منطقه عمومی ماووت و در عملیات کربلای ۱۰، براثر اصابت گلوله توپ به خودروش، به شهادت رسید.
 
روایت سردار مرتضی قربانی[2]
 
از جر و بحث تا رفاقت
مرتضی قربانی، فرمانده لشکر ۲۵ کربلا در دوران دفاع مقدس در خاطراتش از نخستین روزهای جنگ و مقاومت شهری در برابر نیروهای بعثی در آبادان، در خصوص نحوه آشنایی و شروع رفاقتش با حسن شفیع‌زاده می‌گوید:
 
«بچه‌ها را توی ساختمان‌های ایران گاز (دو، سه کیلومتری جاده آبادان- ماهشهر) مخفی کردم و با دو تا از بچه‌های دیگر از زیر لوله‌های نفت، دولا، دولا رفتیم؛ ببینیم دشمن کجاست، که به یک جاده رسیدیم.
 
جاده مورب بود و به سمت جاده قفاص می‌رفت. دیدم آنجا یک نفر نشسته است و دارد دعا می‌کند. من جاخوردم و گفتم این کیه؟
 
رفتم کنارش و اسلحه را آماده کردم. دیدم اسلحه دارد، دوربین و یک بی‌سیم هم دارد. گفتم «قف.» ترک بود، گفت «نمن؟» گفتم «کی هستی؟» گفت «شفیع زاده ام.» گفتم «از کجا آمده‌ای؟» گفت «از سپاه تبریزم.» گفتم «با اجازه چه کسی اینجا آمده‌ای؟»
 
حالا من هم دفعه اولم بود آنجا رفته بودم. قلدری می‌کردم که چرا اینجا آمده‌ای! گفت «ما دیدبانیم. به تو چه که من برای چه اینجا آمده‌ام؟ ما سپاه تبریزیم» و بنا کرد؛ جسورانه با من برخورد کردن.
 
خلاصه نشستم پیشش و دیگر باهم رفیق شدیم. فاصله ما با عراقی‌ها ۴۰۰ متر بود. او تک‌وتنها آمده و آنجا نشسته بود. با خدا ارتباط برقرار کرده بود. مهدی باکری، مهدی امینی و...، فکر می‌کنم حدود ۱۰ تا ۱۸ نفر دیگر هم بودند که از تبریز آمده بودند.
 
آن‌ها به سپاه آبادان آمده بودند و سپاه آبادان راهنمایی‌شان کرده و گفته بود به جاده آبادان-ماهشهر بروند. آن‌ها هم آمده بودند و صرفاً ادواتشان را مستقر کرده بودند.
 
ما هم ادواتمان را آوردیم، اما داخل منطقه نبردیم. بردیم در آبادان، چون دیدیم آنجا، جاده آسفالت است و با تانک، پنج‌دقیقه‌ای می‌آیند، ما را جمع می‌کنند. همه را یک‌دفعه توی آبادان بردیم.
 
مگر مال پدرت هست!
یک بی‌سیم و یک دوربین برداشتیم. رفتیم آنجا (محل اولین ملاقات). دیدم حسن شفیع‌زاده نیامده است. ما دیگر ننشستیم و برگشتیم آمدیم.
 
جلوتر یک گاراژ بود. از داخل این گاراژ سروصدا می‌آمد. رفتم دیدم حسن شفیع‌زاده است. رفته بود داخل گاراژ و نزدیک ورودی گاراژ، سمت راست توی یک اتاق، یک سوراخ درست کرده و دو تا بشکه روی همدیگر گذاشته بود. یک‌تخته هم روی بشکه‌ها گذاشته و روی آن نشسته بود و با بی‌سیمش دیدبانی می‌کرد.
 
برای آنجا آتش درخواست می‌کرد. گفتم «برادر، چطوری؟ خوبی؟» شروع کرد سربه‌سر من گذاشتن. گفتم «من می‌خواهم بیایم پیش تو؛ دیدبانی کنم.» گفت «نمی‌شود بیایی اینجا.» گفتم «مگر مال پدرت است که نمی‌شود بیایم.» از بشکه‌ها رفتم بالا.
 
یک رسولی نامی هم با بی‌سیم آن پایین ایستاده بود. نشستم کنار شفیع‌زاده و گفتم، برو آن‌طرف. یک‌خرده هلش دادم و گفتم برو آن‌طرف.
 
هم سن و سال هم بودیم، اما ماشاالله قدش رشید و قیافه‌اش پهلوانی بود. من هم ورزشکار بودم. حالا اگر دعوایی، چیزی می‌شد، از پس او برمی‌آمدم. آمدم کنارش نشستم و گفتم «جایت بد است آقای ترک.» هنوز اسمش را نمی‌گفتم، می‌گفتم آقای ترک. گفتم «اینجا جایت بد است. عراقی‌ها اینجا را می‌زنند.» گفت «توکاری به این کارها نداشته باش. کار خودت را بکن.»
 
ما آمدیم یک درخواست گلوله کردیم و این گلوله آمد صاف وسط تانک سوخته خورد و تانکر گاز آتش گرفت. آتش عظیمی برپا شد. من نگاه کردم، دیدم همه تانک‌های عراقی دارند از مواضعشان بالا می‌آیند. به شفیع‌زاده گفتم «بپر پایین. الآن است که ما را بزنند.» گفت «نه برو، برو.»
 
من را از آنجا به پایین فرستاد. آمدم پایین و رفتم گوشه گاراژ که توالت بود، یک تیر زدم، دیوار را سوراخ کردم و رو به عراقی‌ها ایستادم و مشغول دیدبانی شدم. هر وقت عراقی‌ها، یک‌دفعه ۷،۸ تا تیر تانک شلیک می‌کردند، از توالت می‌دویدم بیرون، می‌خوابیدم و موضع می‌گرفتم.
 
نجات جان شفیع‌زاده
حسن شفیع‌زاده هنوز نمی‌دانست تیر تانک چه کارایی‌ای دارد. یک‌دفعه دیدم با تیر تانک، توی اتاقی که حسن شفیع‌زاده آنجا بود، زدند و دود و خاک بلند شد. دویدم آمدم بیرون. دیدم آنجا پر از خاک و دود است و شفیع‌زاده توی آن اتاقک دارد ناله می‌کند؛ آی، آی. عراقی‌ها زده بودند، همان گوشه که او نشسته بود. کار خدا، به او نخورده بود. به تخته‌ها خورده بود. به بشکه‌ها خورده بود و بشکه‌ها از زیر پایش دررفته بودند و او با تخته‌ها و بشکه‌ها، روی زمین ولو شده و پیشانی‌اش شکافته شده بود و خون می‌آمد.
 
وصیت‌نامه نافرجام شفیع‌زاده
یک دفترچه کوچک تقویم داشت. یک خودکار هم داشت، خودکار بیک آبی بود. جلد دفترچه هم قرمز بود. دفتر را درآورده و نوشته بود، مادرم من در حال شهادتم. دیگر ساعت‌های آخر است. داشت وصیت‌نامه می‌نوشت.
 
گفتم «چکار داری می‌کنی؟ بلند شو بیا بیرون ببینم!» دفترچه و خودکارش را گرفتم و کشیدمش بیرون. یک چفیه داشتم. درآوردم، سرش را محکم بستم و جلوی خونریزی اش را گرفتم. یک فرقون آنجا پیدا کردم. ماشین نبود، ۳ کیلومتر هم راه بود.
 
شفیع‌زاده را داخل آن گذاشتم. سر و بدنش، عقب فرقون و پاهایش جلوی فرقون بود. بی‌حال شده بود. گفتم خودم می‌ایستم، دیدبانی می‌کنم. به مسعود امامی گفتم، این را با سرعت به‌جایی برسان که سوار ماشین شود. مسعود امامی هم بچه تیزی بود. از بچه‌های احمدآباد اصفهان بود. او را سوار کرد و یا علی، با سرعت توی جاده اسفالت می‌آمد.
 
عراقی‌ها شروع کردند به فرقون تیراندازی کردن و ماهم روی سر آن‌ها آتش می‌ریختیم، تا آن‌ها رفتند.
 
الحمدالله صبح فردا یا پس‌فردای آن روز، دیدم سرش عمامه پیچ است و سرحال آمده است. خلاصه آنجا دیگر شفیع‌زاده با ما رفیق شد، چون جانش را نجات دادیم. رفیق شدیم؛ رفیق آن‌چنانی.
 
بعد در آن محور اولین خاک‌ریز را به‌صورت هلالی زدیم، یک خاک‌ریز یک و نیم متری هلالی. همچنین سنگر سازی کردیم و آنجا شد خط ایستگاه ۷ آبادان.
 
منابع:
[1] معبودی، جلال، اطلس لشکر ۳۱ عاشورا در دوران دفاع مقدس، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۸، صفحات ۲۱۶ ،۲۱۷.
 
[2] اردستانی، حسین، مقاومت در برابر تجاوز: تاریخ شفاهی دفاع مقدس (جلد سوم): روایت محسن رضایی، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، چاپ اول، ۱۳۹۷، صفحات ۱۶۴، ۱۶۵، ۱۶۶، ۱۶۷.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها