از دزدی و جیببری شروع کرد و به تدریج در جرم و جنایت فرورفت. گویا 25 سالگی به اتهام قتل دستگیر شد و دادگاه هم برایش حکم به حبس ابد با اعمال شاقه برید. خودش چه در دادگاه و چه در زندان، هرگز این اتهام را نپذیرفت و زیر بار ظلمی که فکر میکرد به او شده است نرفت. در آخرین روز محاکمه و پس از اعلام حکم نهایی، قاضی از او پرسید: «حرفی دارید؟» و او پاسخ داد: «هیچ حرفی برای گفتن ندارم آقای رئیس! جز اینکه احساس میکنم باید به صورتتان تف بیندازم. اما این کار را هم نمیکنم، چون میترسم آب دهانم کثیف شود.»
دوستانش او را به لقب «پاپیون» میشناختند، زیرا پروانهای زیر گردنش خالکوبی کرده بود (پاپیون در زبان فرانسوی به معنی پروانه است). برای اجرای حکم به گویان، که آن زمان یکی از مستعمرات فرانسه بود منتقل شد، اما از آنجا فرار کرد. دوباره دستگیر شد اما بازهم گریخت؛ و این گریز و بازداشت تا 13 سال بعد، چند بار دیگر هم تکرار شد. باورش این بود که - در ماجرای قتل - بیگناه است و به تنها چیزی که فکر میکرد فرار از زندان و رسیدن به آزادی بود. زندگیاش در آن باور و این فکر خلاصه میشد.
در این سالهای تعقیب و گریز، بخشی از آمریکای لاتین را زیر پا گذاشت، چندی در ترینیداد و جزایر سالو و جزیره شیطان ماند، از جذامیها که در جزیرهای دور از مردم عادی مقیم بودند کمک گرفت، مدتی میان سرخپوستها زندگی کرد و سرانجام در یکی از روستاهای ساحلی در ونزوئلا به هدفش یعنی آزادی رسید.
چند سال بعد خاطراتش را نوشت و تجربیات از سالهای حبس را روی کاغذ آورد. کتاب را «پاپیون» نامید و آن را هم به ماهیگیران خلیج پریا در ونزوئلا که به او پناه و غذا داده بودند، تقدیم کرد. کتابی که با این جمله شروع میشود: «ضربه چنان محکم بود که من فقط 13 سال بعد توانستم از جا برخیزم.» 13 سال برای آزادی و برای حقی که باور داشت پایمال شده است، جنگید و سرانجام موفق شد. در سختترین لحظات، چه زمانی که در اجرای نقشه فرار ناکام میشد و چه زمانی که زندانبانها او را زیر مشت و لگد میگرفتند، مدام با خودش تکرار میکرد: «زنده ماندن، زنده ماندن، زنده ماندن، این باید تنها مذهب من باشد.»
کتاب اواخر دهه 1960 میلادی منتشر شد و فقط در فرانسه بیشتر از یکونیم میلیون جلد فروخت. شاریر با همین یک کتاب - که حماسه تسلیمناپذیری و پیروزی نهایی «انسان» است - هم به شهرت و ثروت رسید و هم جایی در تاریخ ادبیات برای خودش دستوپا کرد. اما از همان اولین روزهای انتشار کتاب، پرسشی شکل گرفت که معمولا درباره زندگینامهها و روایتهای اینچنینی پیش میآید: اینکه نویسنده چقدر راست میگوید و چقدر به واقعیت وفادار بوده است؟
مقامات دادگستری فرانسه - که در روایت شاریر همچون شیاطینی بیوجدان با چشمانی بسته بهروی حق و حقیقت توصیف میشوند - کتاب را سراسر دروغ و جعلی خواندند و گفتند چنین بیعدالتیهایی جز در ذهن و تخیلات نویسنده اتفاق نمیافتد (البته چندی بعد، به سال 1970 نظام قضایی فرانسه حکم به برائت شاریر از اتهام به قتل داد و پروندهای را که منجر به حبس او شده بود مختومه اعلام کرد).
خود شاریر میگفت شاید حافظهام در یادآوری برخی رویدادهای فرعی و جزییات حوادث اشتباه کند، اما بخش اصلی آنچه نوشتم واقعا برایم روی داده است. اما چند خبرنگار که درباره محکومان فرانسوی در سالهای پیش از جنگ دوم جهانی تحقیق میکردند، تضادها و تناقضهایی در روایت شاریر دیدند و حتی به این نتیجه رسیدند که او بعضی حوادث داستانش را نه از روی تجربه شخصی که براساس شنیدههایش از تجربیات زندانیان دیگر پرداخته است. با این وجود کمتر کسی درباره اصالت نوشتههای شاریر تردید کرد و اتهام دروغگویی و دروغنویسی به او نچسبید.
او بعد از آزادی، مدتی در ونزوئلا ماند و زندگی تازهای را شروع کرد. رستورانی در کاراکاس باز و همانجا هم ازدواج کرد. بعدها به فرانسه برگشت، اواخر عمر راهی اسپانیا و آنجا مقیم شد و تابستان 1973 در چنین روزی (29 جولای)، در مادرید از دنیا رفت.»
نظر شما