آیا منطقی است که روز پنجشنبه به اندازه سهشنبه از من عصبانی باشید؟ علاوه بر این، منطقی است که برای تلافی تلاش کنید تا چیزی از من بدزدید؟ اما اگر کار به یک دزدی ختم نشود چه؟ آیا منطقی است که دائم از من دزدی کنید؟
گرچه ممکن است عصبانیت اولیه شما از من منطقی باشد، هدف ما بررسی سیاست انتقام نامتناسب و پایانناپذیر بهعنوان امری غیرپارادایمی و غیرمنطقی است. به ما میگویند که باید بلاخره همهچیز را فراموش کرده و اشتیاق انتقام خود را به حسی سالمتر یا قابلاحترامتر بدل کنیم. این البته به بحثی درباره ارزش خشم میان فلاسفه دانشگاهی انجامید. آیا باید خشم را از منظر برآشفتگی بهحقِ این واکنش اولیه بررسی کنیم؟ یا آنکه باید آن را بهعنوان انتقامی کینهتوزانه که پایانی ندارد مورد تحقیر قرار دهیم؟
اول برویم سراغ مباحث آکادمیک. از یک سو کسانی هستند که معتقدند بهتر است خشم را بهطور کلی ریشهکن کرده تا از منظر اخلاقی جهان بهتری پیش رو داشته باشیم. این سنت البته ریشه در رواقیسم و بودیسم باستان دارد. سنکا زمانی نوشت که عصبانیت نوعی جنون است. وی در «درباره خشم» نوشت که چگونه میتوان بر آثار مضر عصبانیت فائق آمد. «شاندیتوا»، فیلسوف هندی قرن هشتم میلادی به کسانی که در پی رسیدن به روشنگری بودندتوصیه کرد که حتی کوچکترین بذر خشم را نیز از دل خود بزدایند، با این استدلال که این حس نتیجهای جز آسیب ندارد.
در جهان معاصر، «مارتا نوسبوم» با بهرهگیری از آرای سنکا استدلال میکند که عصبانیت یک نگرش ذاتی از اساس اشتباه است، چراکه نوعی آرزوی مرتجعانه «برای انتقام» بوده که بسیار مخرب است. از نظر وی، پاخ درخور به هرگونه عقبنشینی یا بیعدالتی، آیندهنگری است: یعنی جلوگیری از وقوع رویدادهای مشابه در آینده. بر همین قیاسف «اوون فلاناگن» با تمرکز بر متافیزیک بودیستی و کنفوسیوسی، عصبانیت و خشم را نگرشی خصمانه و ذاتی میداند، نگرشی که بهدروغ یک متافیزیک خودمحورانه از افرادی را پیشفرض میگیرد که «قصد دارد عامدانه ظالم باشند یا به دیگران آسیب بزنند.»
در سوی دیگر، کسانی قرار دارد که خشم را تا حدی بخشی اساسی و ارزشمند از خصوصیات فردی میدانند: به گفته آنان، عصبانیت چیزی است که ما را نسبت به بیعدالتی هشيار کرده و وا میداردمان تا از عدالت حمایت کنیم.
این رویکرد هواداری از خشم ریشه در نگاه ارسطو دارد که براساس آن این احساسات همان چیزی هستند که به «چشم جان» اجازه داده تا ارزش اخلاقی را درک کرده و کاملترین بیان خود را در احساساتگرایان بریتانیایی قرن هفدهم و هجدهم بیابد. «ارل شفتسبوری»، «فرانسیس هاچسون»، دیوید هیوم و آدام اسمیت همه معتقد بودند که احساسات ما دقیقاً همان چیزی است که ما را نسبت به ملاحظات اخلاقی حساس میکند.
اما آیا این دو اردوگاه، رواقیون در برابر احساسگرایان، واقعا مخالف یکدیگرند؟ هر کدام باید به دادههایی که دیگری را انیخته میکند پاسخ دهند و وقتی چنین شود، حرکتهایی شگفتآور در جهت سازش روی میدهد.
دادههای مربوط به مخالفان خشم را در نظر بگیرید. به گفته آنها، حداقل دو عیب بزرگ در خشم وجود دارد: اول، احتمال پیروی از عصبانیت، کینهورزی نسبت به هر صدای منطقی که در پی آشتی، عذرخواهی و جبران خسارت است. دومی نیز تمایل به انتقامگیری است که اغلب متناسب نبوده. طرفداران عصبانیت این پدیدهها را آسیبشناسی میکنند و آن را لروزما ملازم با خشم نمیبینند. آنها کلماتی منحصر به فرد چون «برآشفتگی» و «کینه» را برای اشاره به خشم عاری از این انگیزهها به کار میبرند. به گفته آنان، خشم خالص به اشتباهها اعتراض کرده اما عاری از انگیزههای انتقامجویانه است و در صورت بروز دلیلی برای کنار گذاشتن آن به حساب میآید. این امر که سویه تاریک عصبانیت را از بین برده، حرکتی است که دشمنان خشم هنگام رویارویی با آنچه ممکن است «جنبه اخلاقی» بنامیم انجام میدهند.
تا حدی قابلتوجه است که هر نویسنده خود را در یک فاصله انسانشناختی ایمن از جنبههای تاریک اخلاقی خشم که به دقت توصیف شده نگاه داشته است. اگر آنان قدم به جهان درونی نظریات خود میگذاشتند، به این نتیجه ساده و ویرانگر میرسیدند که پاسخ دادن به رفتارهای نادرست برای انسانها ممکن نیست. در دنیایی بد نمیتوان خوب بود.
نظر شما