
فرزاد کریمی، پژوهشگر و منتقد ادبی در یادداشتی به «داستان ویران» آخرین داستان کوتاه از مجموعهداستان «کتاب ویران» نوشتهی ابوتراب خسروی پرداخته و آن را در اختیار ایبنا قرار داده است.
متن فرهنگی و در این جا متن داستان «داستان ویران» متشکل از سپهری از نشانههاست که در درون این سپهر ناگزیر از تأثیرگذاری بر یکدیگرند. نشانهای که در کنش و واکنش با دیگر نشانهها قرار نداشته باشد، جایی در سپهر نشانهای ندارد. بدین ترتیب نوعی بازی حضور و غیاب در میان نشانهها جاری است، بازی بودن و نبودن، بازی مرگ و زندگی، بازی عشق و نفرت. سپهر نشانهای محدودهای است با مرزهای مشخص و بسته. آنچه روابط میان نشانههای درون یک محدوده را تنظیم میکند و از جانشینیهای نادرست آن جلوگیری مینماید، وجود مرکزیتی قدرتمند در درون محدوده است. این مرکزیت در فرهنگهای گوناگون متفاوت است: دین، سرمایه، فرد، جامعه، اخلاق، شهوت...
مرکز در یک ساختار نمیتواند با نشانههای درون آن ساختار همگون باشد؛ بنابراین همواره بیرون از ساختار قرار میگیرد و نقش کنترلکننده دارد.
مرکزیت در سپهر نشانهای «داستان ویران» وجود دارد و نویسنده اتفاقا بر برجستگی این مرکز تأکید دارد. «من» یا «راوی» یا «نویسنده»، در خارج از متن داستان ایستاده است و همهچیز را اداره میکند. راوی خود را در مرکز توانشها و امکانهای داستان قرار داده، این سیطره و مدیریت شخصیتها و رویدادها را به رخ خوانده میکشد.
شخصیتها در «داستان ویران» پیش از این که خصلت انسانی داشته باشند، خصلت نشانهای دارند؛ آن هم نشانه در تعریف کلاسیک آن. حروف تن توبا فرومیریزد تا از آنها تن سعید ساخته شود؛ وقتی تور عروسی از صورت توبا بالا میرود، نویسنده لب او را مینویسد. تا پیش از آن لزومی نداشته شخصیت، بهعنوان یک هویت انسانی، دارای لب باشد. در این نشانگی تفاوتی میان انسان و اشیا وجود ندارد؛ گلولههایی که بر فرنج سروان شیبانی نشسته است هم میتوانند بمانند یا مانند پروانههایی پرواز کنند و بروند.
نویسنده که در آغاز و تا سهچهارم پایانی داستان سعی دارد هژمونی و اتوریتهی خود را بر متن تحمیل کند و آن را به رخ خواننده بکشاند، در یکچهارم پایانی متن، تحت تأثیر عشق به شخصیت اول داستانی که خلق کرده است، خود وارد متن میشود تا این بار نه بهعنوان خالق رویدادها و شخصیتها، که بهعنوان شخصیتی در کنار دیگر شخصیتها دست به کنش داستانی بزند و از تصاحب معشوقه به دست دیگریها ممانعت کند.
اینجاست که مشخص میشود آن اتوریتهی آغازین درواقع دارای هیچ وجهی از قدرت نبوده است، هژمونی پوشالی، وضعیتی از ابژگی در پوششی از توانمندی فاعلانهی یک سوژهی مختار (سوژهی ساختارساز) است. نویسنده هرچقدر هم دارای امکان و اختیار باشد، تا در کنار شخصیت محبوبش و در دنیای داستان او قرار نگیرد، نمیتواند به چنگش آورد. تردستی ابوتراب خسروی در اینجا آشکار میشود که این تبدیلشدن راوی به ابژه را در یک فرایند به تصویر کشیده است. پیش از ورود راوی به متن، کلمات شروع به سرکشی میکنند؛ کلمههایی که در آغاز با دستور نویسنده قطعیت مییافتند، حالا دست به شیطنت میزنند و از حوزهی اقتدار او خارج میشوند.
حالا میتوان به عقب برگشت و دید آن سیطرهی نویسنده بر وجود شخصیتها، کلیت متن را دچار عدم قطعیت کرده است؛ قطعیتی که در آغاز تصور میشد بهشدت وجود دارد و در تسلط نویسنده است؛ اما همین در تسلط نویسنده بودن به معنای تابعی از ذوق او بودن و خروج رویدادها از زمینهی واقعی احتمالها و امکانهای حتا تصادفی در زندگی واقعی است.
مرکز برای حفظ ساختار باید خود را از بازیهای درونی آن به دور نگه دارد. در این داستان بازی شخصیتها برای تملک توبا است. این بازی میتواند شامل حذف رقیب هم باشد چنان که سعید سپهر کمین میکند و سروان شیبانی را به قتل میرساند. اما مرکز وقتی خود برای همین تملک وارد بازی میشود، وضعیت مرکزیت خود را دچار خدشه می سازد. او از بیرون ساختار به درون ساختار میآید تا در یک بازی عاشقانه وارد شود. او ساختار متن را دگرگون میسازد و نقش محوری مرکز را فدای عشق میکند.
اما حضور نویسنده در درون متن داستانی چه پیآیندی میتواند داشته باشد؟ تبدیل مرکز به نامرکز. تبدیل نویسندهی قاهر به شخصیتِ کنشگر، یعنی بازی نشانهها که از طریق فروریختن یک نشانه و ساخت نشانهای جدید از اجزای نشانهی پیشین پیش میرود، میتواند پایانناپذیر باشد. این امکان در متن وجود دارد فرد دیگری نیز پیدا شود که حروف تن نویسنده را فروبریزد و از آن شخص جدیدی بسازد یا برای تملک توبا چنین کند؛ زیرا دیگر نویسندهی قاهر وجود ندارد و خود، شخصیتی مانند دیگر شخصیتهایی است که تاکنون وارد داستان شدهاند؛ سپس کشته شده و از داستان خارج شدهاند.
ادبیات پستمدرن، تناقض و تنافر در عین یگانگی نقطهای به نام مرکز است؛ مرکزی که باید خود را بیرون از مناسبات متنی نگه دارد؛ اما توان این نگهداشت را ندارد و با ورود به بازی متن، محوریت خود را از دست میدهد. با ازدسترفتن مرکز، سپهر نشانهای فرومیریزد. در پایان داستان، نویسنده بر فروپاشی این سپهر نشانهای صحه گذاشته است: «تا تو، توبا، دور از شرارت جملهها در برابر نویسنده بنشینی و نویسنده نه با صدایی از جنس کلمات -که با صدایی از جنس صدا که هوا را مرتعش میکند- به تو بگوید: «به برزخ داستانها نرو و در کنارم بمان. من با تو هیچ زن دیگری را نخواهم نوشت. برای همین است که حرفهای تن تو را در آب و هوا جستوجو میکنم»». فروریزی سپهر نشانهای مهمترین خصلتنمای داستان پسامدرنیستی است، در نشانهشناسی فرهنگی، نشانه نمیتواند خارج از سپهر نشانهای وجود داشته باشد و این لزوم گذار از ساختگرایی به پساساختگرایی را در تحلیل متن پستمدرن نشان میدهد.
نظر شما