به عنوان سوال اول بفرمایید که نمادهای برخورداری از منزلت انسانی در جامعه چیست و چرا این نمادها میتواند مخرب باشد؟
در کل میتوان گفت مؤلفههایی که موجب برخورداری انسان از منزلت میشود، اخلاق حسنه، دانش، سواد، شغل، هوش، دارایی، حقوق موروثی و امثال اینها است. انسان را حیوان اجتماعی مینامند. ما در جامعه، خود را با نظر به دیگران تعریف میکنیم. در واقع، در مفهومی مثل «احترام به خود»، دیگران و نوع نگاه آنان به ما نیز شدیداً حضور و بروز دارد. جامعه به ما میگوید هر چه خود را بیشتر به نمادها و نشانههای منزلت و شأن انسانی مجهز کنیم، بیشتر منتفع خواهیم شد و بیشتر شایسته احترام خواهیم بود.
اگر از این نگاه کلی بگذریم و بخواهیم موضوع را از دریچه نگاه ریچارد سِنِت در کتاب «آسیبهای پنهان طبقه» ببینیم، باید بگویم نگاه سِنِت به این موضوع عمدتاً ملموس و عینی است، نه ذهنی. سِنِت اعتقاد دارد طراحیِ ارزشهای اجتماعی به گونهای است که به کسانی که جزو طبقه پایین هستند و به تبع آن، خود را فاقد منزلت انسانی میدانند، میگوید عواملی مثل تحصیل در دانشگاه، شغل مناسب و امثال اینها سبب کسب توانمندی، صلاحیت و مشروعیت شخصی میشوند و انسان پس از رسیدن به توانمندی میتواند خود را اثبات کند، واجد عزت نفس شود و احترام دیگران را به خود جلب کند.
سِنِت از قول پیکو دِلا میراندولا، فیلسوف عصر رنسانس میگوید جامعه دغدغه صلاحیت و مشروعیت شخصی را در ذهن انسانها جای میدهد و از آنها میخواهد به مظهر و نمونه اعلای منزلت انسانی تبدیل شوند. اگر به عصر مدرن بیاییم، سِنِت میگوید جامعه، فینفسه به انسان ارزش قائل نیست و منزلت او را منوط به کسب توانمندی میداند. در نتیجه، اگر انسان نتواند به مظاهر توانمندی مجهز شود، احساس عجز و ناشایستگی میکند، زیرا صرفاً خود را مسئول ناکامیاش میداند. و اگر بتواند مظاهر توانمندی را کسب کند، قصدش جلب نظر دیگران است، نه کسب لذت فینفسه از توانمندی.
البته سِنِت در نتیجه مصاحبههای عمیقی که با کارگران یدی داشته و در کتابش آورده، میگوید نظام ارزشیِ جامعه به گونهای است که آن کارگران حتی وقتی با تقلای زیاد به مظاهری مانند درآمد بهتر، منزل مناسبتر، رفاه بیشتر، مصرف بیشتر و امثال اینها ملبس میشوند، باز هم، احساس عدم صلاحیت و مشروعیت درونیشان التیام نمییابد. گویا طبقه پایین راهی برای رهایی درونی از این احساس آزاردهنده ندارد، حتی اگر به لحاظ بیرونی، به مظاهر توانمندی ملبس شده باشد.
آیا عصر روشنگری، انسان را از شر تصورات خاص درباره نوع بشر و تصورات آسیبزننده به او رهایی بخشیده است یا خیر؟ در جامعه ما وضعیت چگونه است؟
سِنِت میگوید انسانگرایان سده هجده به ارجمندی ذاتی انسان و به منزلت طبیعیِ او، فارغ از موقعیتش در جامعه یا میزان قدرتش اعتقاد داشتند. سِنِت معتقد است عصر روشنگری نویدبخش رهایی انسان از شر تصورات خاصگرا درباره نوع بشر و انگارههای آسیبرسان به او بود. او به صورت خاص، جامعه آمریکا را میکاود و میگوید بخش اعظم تاریخ آمریکا گواه است بر این باور که فردِ تنها و قائم به خود که عزلت گزیده و ناسازگار با دیگران است، میتواند احترام کسب کند و عزّت نفس داشته باشد. فیلیپ اسلاتر، این گرایش را «جستجوی تنهایی» مینامد.
با این حال، به نظر میآید سِنِت اعتقاد دارد عصر روشنگری در رهاندن انسان از تصورات مزبور چندان توفیق نداشته است. او میگوید عصر روشنگری نتوانست انگارهای از منزلت انسانی ترسیم کند که حاوی ویژگیهای خاص نباشد. وقتی برخی ویژگیهای ملموس را مشخص میکنیم و میگوییم باید بر اساس آنها تعیین شود که چه کسی صاحب شأن و منزلت است و چه کسی نه، آنوقت انسانها را به این سو میرانیم که خود را با آن کمال مطلوب مقایسه کنند و بکوشند به آن مرتبه برسند. سِنِت میگوید عصر روشنگری، از سویی، این نوید را به انسان میداد که او را فیفسه محترم میدارد و جدا از این که کیست و چه موقعیتی در جامعه دارد، او را سزاوار رفتار احترامآمیز از سوی دیگران میداند، و از سوی دیگر، خودش یکی از مشوقان تعیین مظاهر توانمندی انسانها و اندازهگیری آنها بوده است، به عنوان مثال، در ترغیب جامعه به تخصیص مشاغل بر اساس استعداد، نه نفوذ خانوادگی و حقوق موروثی، یا استخدام بر اساس آزمونهای بهره هوشی. به اعتقاد سِنِت، اکثر انسانمداران روشنگری مدافع برابریِ شرایط اجتماعی نبودند، بلکه میگفتند نگاه و مناسبات احترامآمیز باید به تمام طبقات تعمیم یابد.
با وجود تفاوتهای جامعه ما و سایر جوامع به نظر نمیآید در نوع نگاه به منزلت انسان چندان تفاوتی با چیزی که سِنِت در کتابش راجع به منزلت انسانی میگوید وجود داشته باشد. به گمانم، ما هم عمدتاً و عملاً چندان منزلت طبیعی برای دیگران قائل نیستیم و بخصوص در این روزگار برای این که به انسانها احترام قائل باشیم، به دنبال ارزیابی آنها از حیث توانمندیهاشان هستیم و موقعیت آنها را میسنجیم. شاید بدبینانه باشد، اما فکر میکنم ما هم اکثراً برای این که رفتار محترمانه با دیگران داشته باشیم، به دنبال ویژگیهای ملموس و عینی در آنها هستیم.
نگاه استعلاباور چه نگاهی است و آیا گرایش جامعه به استعلاباوری آسیبرسان است یا خیر؟
استعلاباوری، جنبشی ادبی، سیاسی و فلسفی بود که در اوایل سده نوزده در آمریکا شکل گرفت و رواج یافت. استعلاباورها به حسن فطری و خوبی ذاتی انسان، هدایت درونی و شهود انسانها اعتقاد داشتند. آنها نگاه مساعد به جامعه و نهادهایش نداشتند و معتقد بودند اینها موجب گمراهی و ضلالت انسان شدهاند. هسته این جنبش، باور به انسان مستقل و خوداتکا بود، به عنوان مثال، امرسون، یکی از رهبران این جنبش میگفت انسان باید از دیگران استغنا بیابد. استعلاباورها روابط اجتماعی را مانع بیداری روح انسان میدانستند و زندگیِ جمعی را منشأ شرارتهای بشر. سِنِت اعتقاد دارد استعلاباوری و ارزشهایش نمیتواند در دنیای امروز مصداق داشته باشد و چندان تحقق عینی بیاید، بخصوص در مورد طبقه پایین، زیرا به اعتقاد او اعضای این طبقه راغب به این هستند که با دیگران ارتباط داشته باشند امّا احساس میکنند برای این که شایسته دریافت احترام از سوی آنان شوند، باید به آنان نشان دهند که میتوانند به تنهایی، گلیم خود را از آب بیرون بکشند. سِنِت میگوید استعلاباوری به عزلتگزینی میانجامد. او اعتقاد دارد عزلتگزینی و گوشهنشینی فضیلت نیست، بلکه پذیرش منفعلانه بیعدالتیها و مصائب بشر است.
آیا تصورات مدرن در باب توانمندی در تنگنای آزادی و منزلت گرفتار آمده است؟ چرا و چگونه؟
به اعتقاد سِنِت، جامعه مدرن به انسان میگوید هر چه موقعیّت اجتماعیاش بالاتر باشد، بخت او برای آزادی، منزلت، رشد و پرورش قوای درونیاش بیشتر میشود. تصورات مدرن درباره توانمندی بر کمیّت و عدد متکی است، به همین دلیل است که از اوایل سده بیست، آزمون بهره هوشی اهمیت یافته است. سِنِت در کتابش نقد اساسی بر مبانی علمیِ این آزمونها وارد میکند و میگوید پیامد این آزمونها این است که به ما میگویند ضرورت ندارد به انسانهایی که به لحاظ ژنتیک نابرابرند، احترام برابر قائل بود. به اعتقاد سِنِت، این آزمونها سبب میشوند عدهای قلیل بر اکثریتی که به صورت توده است و اعضایش همگون و غیر قابل شناسایی از یکدیگر هستند، برتری یابند. تصورات مدرن در باب توانمندی، به عنوان مثال، هنر را به وسیله تبدیل میکنند که با تبحر در آن میتوان نظر دیگران را به خود جلب کرد. البته سِنِت از وجوه سازنده کسب مظاهر توانمندی غافل نیست اما به تبعات مخربِ تصورات مدرن نیز توجه دارد و دغدغهاش این است که در عصر مدرن، مظاهر توانمندی به ابزاری صرف برای کسب احترام سایرین تبدیل شدهاند و آدمها از انجام چیزی که دوستش دارند دور میشوند و به سراغ چیزی میروند که احترام دیگران را به همراه داشته باشد.
قرائت جدید از اخلاقیات ناظر بر طبقه اجتماعی چیست؟
سِنِت از فرهنگ عمومی و ادبیات بهره میگیرد تا نگاه جدید به اخلاقیات ناظر بر طبقه اجتماعی را بکاود. او از چند رمان مثال میزند که شخصیتها با تکیه بر هوش و استعداد فردی، خود را از فقر خلاص میکنند و موقعیت اجتماعیشان را ارتقا میدهند. سِنِت میگوید بر اساس این نگاه اگر جایگاه اجتماعیِ کسی نازل است، دلیلش نداشتن استعداد است. در این نظم جدید، صرفاً اصلحها میتوانند خود را به طبقه بالاتر برسانند. سِنِت نگاه کسانی مثل اندرو کارنگی به فقر را در این چارچوب میبیند. کارنگی میگفت در نتیجه عدالتِ سرمایهداری صنعتی در آمریکا، جامعهای شکل گرفته که انسان مستعد را ناکام و بینصیب نمیگذارد. اگر کسی سزاوار رهایی از فقر باشد، قادر به انجام آن خواهد بود. در کتاب «آسیبهای پنهان طبقه» میبینیم که سِنِت، سارتر را هم از این زاویه نقد میکند.
دلیل وجود طبقات مختلف در جامعه چیست و آیا اساساً باید برای طبقه اجتماعی در زندگی انسانها نقش مهمی قائل شد؟
دورکیم دلیل پیدایش طبقات اجتماعی و به تبع آن، نابرابریها را تفاوت در بهره هوشی و شایستگی انسانها میداند. منتسکیو ریشه طبقات اجتماعی را در ذات جامعه میداند و میگوید جوامع اساساً به صورت نابرابر شکل گرفتهاند و باید این نابرابریها را کاهش داد. ولتر هم اعتقاد دارد طبیعت جامعه باعث شکلگیری طبقات مختلف و شکاف طبقاتی میشود. او نقش دولت را در کاستن از این شکاف مهم میداند. اندیشمندان، وجود طبقات اجتماعی را از زوایای مختلف بررسی کردهاند و از تبعات اجتماعی، روانی و شخصی آن نوشتهاند. سِنِت در کتابش، علاوه بر این تبعات، زخمها و آسیبهایی را میکاود که چندان به چشم نمیآیند و مثل خوره، روان را میآزارند و به فرسودگی میکشانند. او در یکی از فصول کتاب با عنوان «خودِ چندپاره»، تبعات این زخم و مکانیسم دفاع در برابر آن را -به اعتقاد من- به زیبایی و با تیزبینی تحلیل میکند.
به عقیده شما فرودستی انسانها در جایگاه اجتماعی نتیجه شرایط زیستی و طبقاتی آنهاست؟
به نظر میآید بله. البته میدانیم -و در پاسخ به پرسشهای قبل هم اشاره شد- که آراء مختلفی در این زمینه وجود دارد. برخی، فرودستی را به خودِ انسانها نسبت میدهند. برخی به داروینیسم اجتماعی اعتقاد داشتند (و دارند) و از بقای اصلح سخن میگویند. برخی به سراغ ساختارها میروند و نقش آنها را در فرودستی و فرادستی انسانها تحلیل میکنند. یکی از دلایل شکلگیری دولت رفاه هم این بوده که این شرایط را تخفیف دهد و اقشار فرودست را از نیازهای اولیه برهاند تا آنها هم امکان رشد داشته باشند. جدا از تبعات اجتماعیِ تقسیم جامعه به فرادست و فرودست، در کتاب سِنِت میبینیم که او با استناد به پژوهشی دیگر، از سه روش برای مقابله با احساس فرودستی سخن میگوید: کنارهگیری و عزلتگزینی، بیاهمیت جلوه دادن و انکار فرودستی، و تسلیمشدن در برابر آن و پذیرش تقدیر. سِنِت از «زندگیِ نیابتیِ» کارگران سخن میگوید و منظورش این است که کارگران عمدتاً فرودستی خود را میپذیرند و به آن تن میدهند اما با ایثار و فداکاری میخواهند کاری کنند که شرایط فرزندانشان بهبود یابد و سپس به تفصیل به تبعات این ایثار میپردازد.
آیا کسب مظاهر توانمندی، ابزاری مطلوب برای مشروعیتبخشی به قدرت است؟
سِنِت میگوید طبقه از نظر کسانی مثل مارکس، سن-سیمون و پرودون مفهومی مرتبط با قدرت است. اما وبر مفهوم اقتدار را پیش میکشد. او و گرامشی از تبدیل قدرت به قاعده مشروع سخن میگویند و پای ارزشهای جامعه را به میان میکشند که به عدهای این مشروعیت را میدهد که به دلیل توانمندی، بر زندگی سایرین استیلا داشته باشند. با این حال، سِنِت این موضوع را بسیار پیچیدهتر از این میداند و اعتقاد دارد صاحبان قدرت نیز با وجود کسب مظاهر توانمندی میخواهند قدرتشان تصدیق شود. او با مشاهده محیط مدرسه و کارخانه به این نتیجه میرسد که صاحب قدرت نیز باید خود را قانع کند که لااقل تا حدی، به حال زیردستانش سودمند است و از سویی دیگر، زیردستان نیز میکوشند نظر او را به سوی خود بکشانند. سِنِت میگوید همین پیچیدگیها سبب میشود طبقه پایین دچار احساسات متضاد و بغرنج شود و برای غلبه یر این احساسات و دفاع از خود در برابر آنها دست به راهکارهایی بزند که اتفاقاً بر شدت تضاد، بغرنجی و سرگردانی میافزاید.
کتاب «آسیبهای پنهان طبقه» نوشته ریچارد سنت و جاناتان کاب با ترجمه محمدرضا فدایی از سوی انتشارات «شیرازه کتاب ما» با قیمت 45000 تومان منتشر شده است.
نظر شما