متن این شماره قاب روایت به شرح زیر است:
محلهای شلوغ و پرجمعیت بود و مغازه میوهفروشی از صبح تا شب باز. مشتریها دایم در رفتوآمد و خرید بودند. در این میان، رفتار یکی از آنها عجیب بود و در نظر جوان فروشنده ناخوشایند. او مردی موتورسوار بود که آخرهای شب پیدایش میشد و موتورش را گوشهای پارک میکرد، گشتی در مغازه میزد و قیمتهای میوه و سبزی را در دفتری یادداشت میکرد و بیآنکه خریدی کرده باشد میرفت. مغازهدار تصور میکرد شاید بازرسی، مأموری، کسی باشد که چند شب یکبار میآید و قیمتها را برانداز میکند و میرود. بالاخره طاقت نیاورد و یک شب اعتراض خود را نشان داد. موتورسوار با مهربانی نگاهی به او انداخت و گفت: «پسرم، من به تازگی در این محله مطب زدهام و چون میخواهم برای مریضهایم غذا و میوه تجویز کنم، باید از قیمت آنها آگاه باشم تا نکند حرف نامربوطی به آنها بزنم. تو که در این محله هستی و از وضع آنها بیشتر از من آگاهی.» و بعد سری به نشانه تأسف تکان داد. میوهفروش از این جواب موتورسوار به فکر فرو رفت و به ناگاه او را در نظرش فردی مهم و باارزش دید. جوان از حدس و گمانهایش پشیمان بود و شرمسار و این آغاز آشنایی او بود با دکتر مرتضی شیخ.
نظر شما