رمان آتش آخرین رمان منتشر شده از حسین سناپور است، در ادامه یادداشتی که بر این رمان نوشته شده را میخوانید.
اما یک عدهای در نقد این فساد فقط غر میزنند و ناسزا میگویند و قهر رسانهای میکنند. یک عده کاربلد هم این دملهای چرکین را با نشتر زیبا و طلایی قلم درمان میکنند. یا حداقل لباس زیبای آدمیت را شکافته و زخمها را نشان میدهند. بلکه به مدد همذاتپنداری به عمق بیماریمان پی ببریم و حداقل خودمان را به محاکمه بکشیم و شاید کاری کنیم برای خودمان و جامعه.
حسین سناپور در رمانها و داستانهایش اتفاقا بیشتر قشر فرهنگی و متوسط و تحصیلکرده را نواخته، آدمهایی که از سنت گذر کردهاند و در راه زندگی مدرن نقابهایشان را بر میدارند و واکاوی میشوند. و این اول از خود شروع کردن ناشی از انصاف و خودشناسی نویسنده و شناخت او از زمانه و اطرافیان است.
در رمان آتش، و پیشتر خاکستر، سناپور به نقد قدرت فاسد مینشیند، قدرتی که آرمانها را میگیرد و فسادش انقلابیهای دو آتشه آرمانگرا را به زالوهای اقتصادی بدل میکند، زالوهایی که انتقام سرخوردگیشان را از مردم، خانواده و در نهایت از عشقشان میگیرند.
مظفر و جاوید و ...مگر شبیه همین سلاطین چوب و کاغذ و شعار و تریبون و...حرف و حرف و حرف نیستند؟ آدمهای بیهویت از خدا برگشته چند شناسنامهای که زالو وار خودکشی میکنند. با این تفاوت که این زالوهای بیمار، شفا نمیدهند. بزاق کثیف دهانشان همه را بیمار میکند و پرده برداشته میشود از همه زالوپرورها که اتفاقا برچسبهای طبیب و شافی دارند.
صفحه 93 لادن خطاب به مظفر: «تو بابت آن چند سال زندان و انتظار کشیدن برای اجرای حکم اعدامت از همه کس طلبکاری و میخواهی از همه انتقام بگیری بهخصوص از آنها که مثل تو نیستند و ضعیفند. شاید انتقام ضعف آن موقع خودت را داری ازشان میگیری»
خاله لادن هم همین طور است زندانی سابق سیاسی که شوهرش اعدام شده و بچهاش را بردهاند معلوم نیست کجا. او که حالا در هیات یک فالگیر درآمده و کولیوار میگردد و رمان مینویسد که بیشتر شرح خاطرات است میگوید:« اگر مثل من پنج سال شبها یک لامپ بالای کلهات روشن بود و نمیفهمیدی اصلا کی خوابی و کی بیدار این قدر حالا باید بخوابم باید بخوابم نمیگفتی»
یا در صفحه 58 علت رمان نویسیاش را این گونه بیان میکند: «همه آن چیزها را که برایم اتفاق افتاده مینویسم و حقم را از این مملکت و از رژیم و از مادر تو و آن برادر گم و گور شدهام میگیرم و بهشان میگویم که بامن چکار کردهاند»
و لادن در دفاع از او معتقد است «آدمی که هر تکه از زندگیاش ریخته جلو رویش و نمیگذارد تکان بخورد حق دارد یک عصا بردارد و همه را بزند کنار یا بریزد آن همه را روی سر دیگران و خودش را خلاص کند» و بعد نتیجه میگیرد: «یک روز هم من باید این کار را بکنم یک روز باید شعر بگویم و خودم را خلاص کنم از این همه فکر، هوش زنانهام را بکنم توی چشم این آقایان» یعنی با همه زیرکیاش همه زنانگی ظاهریاش اعتقاد دارد استعداد شاعرانه اش هوش زنانهاش را اثبات کند.
سیمون دوبوآر میگوید: «زنی که از مردها نمیترسد آنها را میترساند» و لادن، خالهاش و مادرش به این آستانه رسیدهاند. حتی هوش زنانهشان بهشان کمک نمیکند نقش ترسیدن را بازی کنند. آنها میخواهند خودشان را اثبات کنند. حال یا با ایفاکردن نقش مبارزی سیاسی یا فعال اقتصادی یا بیاعتنایی به کانون خانواده و فرزندان و فرار از همه اینها
مولانا میفرماید: پرتو حق است آن معشوق نیست
خالق است او گوییا مخلوق نیست
اما نه مردهای خمار پول و دود و جاه و مقام و قدرت، چنین زنی را میخواهند که پرتو حق باشد و معشوقی با عطر بهشتی باشد نه این زنها دنبال آن آن وجودی زنانه هستند. اتفاقا آنها میخواهند ثابت کنند و نشان دهند که سر نترسی دارند و نمیخواهند پرتو رحمانیت خداوند و نمای زیبایی درونی زنانهای که ریشهاش همین لطافت است باشند. حاضرند تن به هر کاری بدهند تا همدوش و مساوی مردان به نظر بیایند و وقتی شکست میخورند هر کدام یکجور اعتراض میکنند. اعتراض به حسرتهای خفهشده و از خودشان انتقام میگیرند با تنهایی با گم شدن با تعویض معشوقهها تا جایی که مردی قدردان پیدا کنند با پناه بردن به خرافات و حتی با نوشتن رمانهای مملو از اعتراض و در نهایت رسیدن به جنون، خودکشی. شاید این حرف درست باشد که زنها زن به دنیا نمیآیند زن میشوند و شاید درستترش این است که زنها با کمک پدرهای قوی برادرها و همسران حامی و حتی پسران دلسوز و با تربیت مادری که زنانگی میداند زن میشوند در جامعهای که برای رفتارهای مردانه پاداش ندهد تشویق به مردانگی نکند و درنهایت بشود پرتو حق نه صرفا یک معشوقه که تاریخ مصرف دارد به واسطه جوانی و زیبایی تا همه هم و غمش بشود تلاش برای بروز اشکال زیبایی ظاهر نه درونش.
زنهای این رمان مخصوصا لادن هیچ از این حمایتها برخوردار نیستند. زنهای رمان آتش یا سیاسیهای شکست خوردهاند یا زنهای معمولی که دایم شکست عاطفی میخورند مثل نسیم، یا جاهطلب و بلندپرواز و پر از حسرتند مثل لادن
لادن درباره نسیم میگوید: «ای عکس برگردان تپلی و تیزی و آدمشناسی و همه چیز من با این صورت مات عزادار، ای نسیمی که نشانم میدهی ساده نباشم چشمم فقط به نوک دماغم نباشد به دورها و بالاها باشد،
سهراب شوهر نسیم که کتکش زده است در توجیه زن بارگیش میگوید:
«تو صاف و بیعقدهای اما من پر از عقدهام پر از ناخالصیام باید عقدههام را خالی کنم برای همین کشیده میشوم طرف دخترهای دیگر»
نسیم میگوید: «با دختره آمده خانه من من را دوستش معرفی میکند و با او میرود توی اتاق و بعد میگوید بگذار عقدههام خالی بشود، صاف بشوم بعد ببین چه آدمی میشوم برای تو اما نسیم آنقدر تحقیر شده است که بهش القا شده که همیشه او مقصر است: من به درد هیچکس نمیخورم اشکال از او نیست من بیخودم
لادن سعی میکند به او شهامت مبارزه و اعتراض بدهد. درباره حسام دوست پسر سابقش میگوید: یک رفیق تمام عیار به درد نخور بود من رهاش کردم
و نسیم به خودکشی فکر میکند هرچند جراتش را ندارد و بیشتر میخواهد جلب ترحم کند:
یک شیشه کوچک قرص از جیبش درمیآورد «دیدم فایده ندارد آخرش همین است با هر کی باشم همین است همینجور میشود میخواهم تمامش کنم»
اما لادن او را به شروعی دیگر دعوت میکند میگوید که قدر خودش را بداند که مردهای زیادی خواستار او خواهند بود و اتفاقا نسیم هم استقبال میکند. چون حد جاهطلبی نسیم همین است. همین که لوندی کند و دل مردی را به دست بیاورد.
از دیگر زنهای رمان مادر لادن است زنی که تقریبا زندگیش را رها کرده هر وقت دلش بخواهد گم و گور میشود سرگرمیش مراوده با زنانیست که در خیریهها مشغولند. تقریبا نه حضور شوهرش را حس میکند نه فرزندش را به لادن شاید به نشانه اعتراض بیشتر بیاعتناست. وقتی پس از یکی دو روز گم شدن پیدایش میشود و به لادن که نگرانش است بیتوجهی میکند لادن میگوید: ما به اندازه این خرده پیتزاها هم ارزش توجه کردن نداریم؟
و مادر (نگار) فقط میخواهد او برود. تحمل لادن را ندارد نمیخواهد برایش مادری کند یا شاید اعتراض دارد به دختری نکردن مداوم لادن و مستقل شدنش به این شکل. او شاید با همه ادا و اطوارهای امروزیش دلش مثل یک زن سنتی دختری میخواهد که این قدر مستقل نباشد و زیر پر و بالش باشد تا مجبور نباشد برای پسرش که خارج از کشور است تلفنی درد دل کند.
و این وسط لادن زنی متفاوت و تنهاست. او از جنس زنهای بزک کرده مجلس گرم کن نیست. زنیست که اتفاقا پلههای ترقی را طی کرده و زرنگیش ثابت شده اما مثل همه زنها از هرچه که بگذرد از مادری از لوندی از دختر لوس بابا بودن. ..،از عشق نمیگذرد. قله پروازش عاشقیت است و با همه قدرتی که به عنوان یک زن شاید موفق در دایره اقتصاد و شاید سیاست دارد میخواهد سرش را روی شانه مردی قوی بگذارد، مردانه پایش بایستد. به روشهای مدرنی که از خودش یاد گرفته اما نمیداند که قدرت چقدر کثیف است. نمیداند جاهطلبیش در عشق چشمهاش را چقدر کور کرده که نقابها را نمیبیند. مثل همه عاشقها، معشوق را یکسره از عیب بری میبیند. قاطی همه کثافتکاریهاش میشود تا ثابت کند هم شان و هم سنگ اوست. او از طبقه متوسط و شاید ضعیف جامعه است پدرش حتی نمیتواند امور داخلی منزلش را کنترل کند یا وقتی زنش خانه را بیخبر ترک میکند نمیداند کجا برود دنبالش یا جلوی این گمشدنهاش را بگیرد. شاید همین است که لادن میخواد به مدد پول و موقعیتش در شرکت و معشوقه مرد ثروتمند و قدرتمندی مثل مظفر شدن جاهطلبیش را ارضا کند.
«این همه پیچ و تاب خوردی توی این مقصود بیک قدیمی که پولدارها دارند سلیقههای خودشان را توش سنگ و سیمانی و بلند میکارند و قاتیشان هم خانواده بدبخت اجارهنشین من برخورده. همینجا بایست و نگذار بدزدنت» (صفحه 39 لادن خطاب به ماشینش)
دختری که شاعر حساس درونش را کشته تا با قویتر از خود پنجه بیندازد. لادن در نهایت تن و جانش را پای این عشق میدهد و تازه در شب آخر به سیم آخر میزند و پشت نقاب یک زن تزیینی، از عمق زخمهایش میگوید برای مردی که همه چیزش را، دل و جان و تن ایمانش را نثارش کرده.
و ملتمسانه به او برای توجیه خبر خودکشیش میگوید:
باج میخواستم، محبت میخواستم، قدرشناسی میخواستم، نوازش میخواستم؟ حق نداشتم؟
وقتی لادن معترضانه غذای سگ سفارش میدهد. عمق جراحتش را برای مظفر رونمایی میکند:
«آره خیلی استیک دوست دارم مخصوصا از آنها که جلوی سگ میاندازند» ص 95
مظفر قبلش به شریکش که به او گفته «نگفته بودید تنها نمیآیید» گفته است:
«حالا هم تنها حسابم کنید لادن حیوان خانگی من است» ص 94
لادن نماینده زن دلخواه جامعه مدرن است. زنی که از نگاه رسانه زنی قویست. همان زنی که با کفش دهسانتی میتواند اسلحه بکشد. آخرین مدل آرایش و لباس را استفاده میکند، اما هوش اقتصادی و سیاسی دارد. از بیرون یکسره زن است و از درون یکسره مرد. مردی که مدافعش باشد. درگیر سنت و مذهب و هیچ پابندی نیست. معمولا در مقابل خانواده قیام کرده و مستقل است. زنی که زن الگوی فیلمهای هالیوودی است. ظاهرش وحشتناک بیرحم است و حس میکنی یک جایی خودکشی زنانهای کرده است. مثل چهرهای که از همه کارآگاهها و پلیسها و گاهی بازپرسهای جنایی در فیلمها و سریالها میبینیم، اما این زن تا وقتی میتواند این زره آهنی را تنش کند که پای عشق وسط نباشد. عشق زنانه، مادرانه و خواهرانه، نه فقط برای فرزند و همسر و معشوق و برادر، بلکه برای همه عالم و عشق همیشه قربانی قدرت است پس خاکستری از عشق بیش نمیماند و لادنها باید فدا شوند و فریاد دارند که:
در آتش تو نشستیم و دود عشق برآمد
دو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
و عشق لادن میتواند نماد همه عشقهای مقدسی باشد که که در آتش قدرت و پول و خودخواهی و ناخدایی میسوزند مثل خانواده، وطن، دین، اخلاق ....
و باید آفرین گفت به استادان هنرمندی که آتشی برپا میکنند که ببینیم و به جای توی تاریکی فحش دادن و غرزدن و حذف و قهر، شبنشین کنیم و از زخمهایمان حرف بزنیم
آتش رمان روزهای سرد است و حتما با همه تلخیش دلگرمتان خواهد کرد.
بهمن 97
نظر شما