هرمز شهدادی در، «شب هول»، تب و تاب روزهای انقلاب را در دانشگاه ترسیم میکند.
«نیمکتها انباشته از پسر و دختر. صدای هیاهو. همهمه هول. شروع کردهاند. کف کفششان را بر زمین میکوبند. چه کنم؟پس صابری کجاست؟ من که آمدهام. حالا اگر اینها میخواهند کلاس را تعطیل کنند بکنند. به من چه؟ باید بروم. باید زودتر خودم را به در برسانم. صابری را چه کنم؟ مددی را؟میگویند کلاس را تعطیل کرد. نه. میایستم. نه. مینشینم. همینجا. شرقشرقشرق. ترقترقترق. میکوبند. موزون. مثل زنجیرزدن و سینهزدن توی دسته در شب عاشورا. وای حسین کشتهشد! وای حسین کشته شد!»
هرمز شهدادی در مهمترین اثر داستانیاش، «شب هول»، تب و تاب روزهای انقلاب را در دانشگاه ترسیم میکند، به رساترین شکل، تشبیه فضای احساسی و ملتهب کلاس به عاشورا، به لحاظ سمبولیک اهمیت معرفتشناسانه درخور تاملی دارد؛ گویی نویسنده تعمدا میخواهد به بحرانهای روزهای منتهی به انقلاب باری عاطفی و حماسی بدهد. او در این تکاپوها بخشی از تاریخ اجتماعی روزهایی را مینویسد که به یک اتفاق سیاسی بزرگ انجامید: انقلاب.
از باطوم به دستهای مستقر در محوطه دانشگاه مینویسد از اینکه اگر به کلاسهای شلوغ از همهمه شعار و اعتراض حمله کنند، بر تن هر کس که سر راهشان باشد باطوم میزنند. بعد به گذشته سر میخورد؛ گویی در اعتراض و رنجی که در اطرافش می بیند نوعی توالی تاریخی را جستجو میکند:
«اغلب با پا کوبیدن شروع میکنند. ما چطور شروع میکردیم؟ همینطور. هو هم میکشیدیم. شعار هم میدادیم. شعر هم میخواندیم.» بعدتر از ترس می گوید، حال و احوالی که آدم های محتاط در روزهای بحران زده انقلابی تجربه می کنند؛ راوی استاد دانشگاه است، یک فرهیخته کوچک و مغبون، نماینده روشنفکران سردرگم آن روزها: «وحشت همیشه با ماست. مثل خدا که همیشه با ماست. باورمان نمی شود که می شود نترسید. همان طور که باورمان نمی شود که می شود خدایی نباشد. حتی تصورش برایمان مشکل است.
لاکپشت بدون لاک تاب هوا را هم ندارد. و ترس ما لاک ماست. پوستهای سخت است که از فضای بیرون، از هوای بیرون و از نفس آدمهای بیرون جدایمان میکند. همیشه محتاطیم. به کوچکترین حرکت ناآشنایی سرمان را میدزدیم و در درون پوسته ترس پنهان میشویم. نفوذناپذیر و جامد.در درون این قشر ضخیم است که کابوسهایمان عذابمان میدهد. در درون این قشر ضخیم است که بیداریم، میبینیم، میشنویم، و همه گمان میکنند که سنگیم، نمیبینیم، نمیشنویم، خوابیم. و یا اگر خیلی هوشیارمان بپندارند، فکر میکنند پذیرفتهایم.» و کمی جلوتر شخصیتی به مخاطب معرفی می شود به نام هادی، او میخواهد از ترسها عبور کند و به حال و هوای انقلاب بپیوندد، میخواهد به آینده فکر کند و از آرامشی که کتاب و بورژوازی برایش به ارمغان آوردهاست، رها شود:
«یک روز چشمهایم را باز کردم و دیدم که اگر دیر بجنبم من هم نابود خواهم شد. من هم یکی از افراد نسل خودم خواهم شد که نسل بی ریشهایست. ما نه با گذشته ارتباط داریم و نه با آینده. خواندههایمان ناقص و پراکنده است. هیچکدام آن آگاهی اجتماعی لازم را ایجاد نمیکند. چه فرقی میان زنجموره این خوانندههای رادیو است و آه و ناله فلان شاعر یا داستاننویس؟ شرایط بحرانی جامعه در کدام اثر هنری متداول بازگو شدهاست؟ بالاخره به این نتیجه رسیدم که باید یک بار و برای همیشه از گذشته دست بردارم.
باید با شناخت تازهای که به دست آوردهام، ذرهذره، جزء به جزء شرایط محیط، روابط اجتماعی، و خلاصه همه وجوه حیات فردی و جمعی خودم را تجزیه و تحلیل کنم و آن گاه محصول فعالیت نظری را در عمل به کار ببرم. محک و معیار دیگری نیست. خوشبختانه راه درست را زود پیدا کردم، راه عمل را. راهی که پر از دشواری و سختی است اما به پاداشش میارزد. راهی که یقین دارم گام نهادن در آن جز برای آنان که سراپا ایمان باشند میسر نیست. ایمان به عمل. ایمان به آینده روشن. ایمان به زندگی آزاد و برابری همگان.»
چنانچه کاملا پیداست نویسنده روایت در این تکهها هم تصویر روشن و کاملی از فضای فکریای را ترسیم میکند که در روزهای انقلابی، مشهود بوده است، غلبه احساسات و المانهای قدسیای همچون ایمان بر کتابها و آموزههای پیشین؛ کوشش برای طرحی نو درانداختن که گویی با تمسک به آنچه از پیش در ذهن داشته اند، امکانپذیر نبودهاست؛ از این رو «شب هول» هرمز شهدادی، یک تصویر رسا از جامعهای انقلابی و آدمهای موثر در آن است. این رویکرد را در این تکه از روایت هم میتوان یافت؛ وقتی آدمهای به شدت انقلابی از احساسات عاشقانه هم میگریختند مبادا بندی شود بر پای عملشان:
«باید میان او و عمل یکی را انتخاب میکردم. نمیشد. محال بود بشود با زن و بعد هم بچه کار کرد. هنوز هم دوستش میدارم. هنوز هم در خواب، وقتی تسلط بر احساسات میسر نیست او را می بینم و با او همدم می شوم. اما مجبور بودم. درست است که فهمید و قبول کرد، اما صدای هقهقش هنوز در گوشم مانده است. نمی شد. جابرزاده یادت میآید؟ همدوره ما که در رشته قضایی بود. تا چهارسال همه خیال میکردند ازدواج کرده است. از بس حلقه انگشتریاش را نشان میداد و از دست زن و بچه پیش این و آن شکایت میکرد. راستش با عمل ازدواج کرده بود. نه زنی داشت و نه بچهای. حقیقتش همین است. نمیشود با هر دو ازدواج کرد.»
و راوی جابرزاده را به یاد میآورد و به مخاطب میشناساندش تا یادآور تیپ محبوب انقلابی آن سالها باشد، جابرزاده: «جابرزاده را میشناختم. کوتاهقد بود و همیشه میخندید. مذهبی بود. گاهی قرائت قرآن هم درس میداد و صوت قرآن خواندنش گوشنواز بود. خبر درگیری و در بند شدناش را در روزنامه خوانده بودم.»
در مجموع باید گفت «شب هول» را هرمز شهدادی برای نقد و تحلیل روشنفکران ایرانی در سالهای منتهی به انقلاب مینویسد، با لحنی گزنده و تلخ، رنجور از بیعملی روشنفکران در برابر عملگرایی چریکها و مذهبیون؛ و در کنار این هدف او به هدف تاریخمند بزرگتری هم دست مییابد: نگارش ریز به ریز تاریخ اجتماعی انقلاب، روایتی که صحنههای تظاهرات را هم بازسازی میکند، با زبانی نمادین و معرفتی ژرفانگر:
«از جلو دانشکده ادبیات به راه افتاده بودند. تعدادشان وقتی به جلو دانشکده فنی رسیده بودند، چندینبرابر شده بود. صحن دانشکده حقوق را تماما پر کرده بودند. تظاهرات خود به خود. مثل گلوله کوچکی که از فراز قله کوه برف پوشیدهای سرازیر میشود و تا به دامنه و به ته دره برسد توده بهمن عظیمی میشود. آدم را در خود فرو میبرد. داد و فریادها، شعارها تو را در گردابی ژرف میاندازد. ترس اندکاندک از تن میریزد. پوست میشکفد. دملهای چرکین هزارساله سر باز میکنند. در جنجال بخار میشوند. فردیت از میان میرود. حس یگانگی در خشم و خروش همگانی زاییده میشود.
حس یگانگی وقتی بیشتر میشود که کامیونها سر میرسند. سربازان گارد را در جلو هر دانشکده پیاده میکنند. اینان سراپا مجهزند. کاسکتهایی بر سر دارند که صورتشان را در نقاب میپوشاند. سپرهایی به دست دارند که اندامشان را مخفی میکند. هر یک باطومی در دست دارند. هیچکدام نگاه نمیکنند. هیچکدام نمیشنوند. گوش نمیدهند. ندیدن و نشنیدن اجرای وظیفه شان را آسان میکند. فقط افسرهای فرمانده میبینند. فقط افسرهای فرمانده میشنوند. چشمهایشان دانشجو را میپاید. گوشهایشان چسبیده به سطح واکیتاکیهاست. با دستگاه بیسیم به مرکز وصل شدهاند. مرکز سرنخ را میکشد. و ناگهان به راهشان میاندازد. میدوند. باطومها را میچرخانند. بیمهابا فرود میآورند. مهم نیست به کجا. مهم نیست به چه کس. تاریخ است که میزند. تاریخ است که سر میشکند. دست و پا خرد میکند...»
نظر شما