ناصرالدین شاه، پادشاه خاطرهنویس در خاطراتش به تهران اشارههای بسیار کرده است. سلطان صاحبقران در سفرهایش از شرح ماجراهاي شکار و تفريح و گشت و گذار در شهرستانک، دونا، کجور، بلده، کن و جاهاي ديگر به تفصيل سخن ميگويد.
نخستین طهرانی معروف تاریخ (قرن سوم هجری) محمدبن حماد طهرانی نام دارد. تا پیش از وی از خانههای زیرزمینی شبیه به سوراخ موش کورش، از حصار 463 ساله صفویاش، از لعنت شدن طهران توسط شاه عباس کبیر، از چهارباغ عباسی و چنارستان صفویاش، از اردوهای نظامی متعدد نادرشاه در طهران، از اقامت طولانی مدت کریمخان زند در تهران، از پایتخت شدن آن توسط آغامحمدخان قاجار، از حصار ناصری، از دروازههایش، از محلات قدیمیاش و... نامی نشنیده بودیم. وی بسیار اهل سفر بود و در منابع قدیمی مانند تاریخ بغداد، فی شرح علماء قزوین از تهران ری نام برده است.
اما ناصرالدین شاه پادشاه خاطرهنویس در خاطراتش به تهران اشارههای بسیار کرده است. سلطان صاحبقران در سفرهایش از شرح ماجراهاي شکار و تفريح و گشت و گذار در شهرستانک، دونا، کجور، بلده، کن و جاهاي ديگر، به تفصيل سخن ميگويد و به شرح جزييات سفر، خاطرات روزانه خود هنگام شکار و گردش در ييلاقها و شکارگاههاي اطراف تهران ميپردازد.
وی در خاطراتش (جمادیالثانی سال 1284 ق. تا پنجم صفر سال 1287 ق) به شکار و تفرج در کوهها و مناطق اطراف طهران، دوشان تپه و جاجرود، شکارگاه کن، شمیرانات، شاه عبدالعظیم و... میپردازد. شاه خاطرهنویس ابتدا به لار عزیمت کرده و به ترتیب با گذر از اوشان، شهرستانک، گچهسر، آزادبر، دونا، مکارود، کلاردشت، هزار چم، سیاه بیشه، میدانک، گلهکیله، سلطنتآباد، گل هندوک، امامه، دوشان تپه به دارالخلافه بازمیگردد.
ناصرالدین شاه مجددا به قصد سفر ییلاقی، تفرج و شکار به عزم لار، کجور و نور از نیاوران خارج و پس از عبور از لار، بلده نور، نور، یوش، کجور، دونا، گچهسر، دوآب، شهرستانک، آهار، جاجرود، سلطنتآباد، عباسآباد، دوشانتپه در تاریخ یکشنبه 11 شهر رجب 1286 ق با لباس رسمی از قبیل سرداری لعل و زمرد، آپلیت، جقه و غیره، در معیت نقارهخانه و زنبورکخانه به طور رسمی وارد شهر طهران شده و از طریق شمسالعماره و جبهخانه به میدان ارک و از آنجه داخل دیوانخانه تخت مرمر شده و با حضور کل اعیان و اشراف شهر در تالار تخت مرمر به سلام مینشیند.
ژست ناصرالدین شاه پس از شکار گراز
در یکی از خاطراتش که روز سهشنبه 24 محرم 1279 هجري قمري نوشته آمده است: «از شهرستانك صبح زود حركت شد به سمت دونا و كجور. نايبالسلطنه به وزارت جارچيباشي در شهرستانك ماند، با بنه. بعضي مردم، اكثري هم از حرم ماندند. زنهايي كه در ركاب هستند، انيسالدوله، شمسالدوله، شكوهالسلطنه، كلثوم با دخترش، خاتون جان با دخترش، كنيزها هم همه هستند. باقي حرم با آقاسليمان و غيره در شهرستانك ماندند. مهدي قلي خان غلام بچه و ماچكي هم در شهرستانك ماندند. باقي غلام بچهها در ركاب هستند. از شهرستانك كه حركت شد، ده اول كه ديده شد، سُرك است، بعد از آن ميدانك؛ بعد گرماب، بعد حسنك در، بعد نسا، بعد گچسر، زير گردونه دوناست (بالا و پايين دهستان)، آخر لوراست. بعد وارد دونا ميشود كه از بلوكات اوزرود نور است، هوا بسيار سرد بود، اغلب پيشخدمتان و نوكران در ركاب هستند. مرالهاي دونا گريخته بودند، خرس هم نبود، شكار كوه هم نبود، كبك دري ديده شد، يك كبك رسمي زدم.»
ناشر: انتشارات دکتر محمود افشار با همکاری انتشارات سخن
شنبه (5 صفر) سلطان صاحبقران خاطرهای خواندنی از شکار پلنگ دارد: «صبح زود زبیده آمد ما را بیدار کرد که خبر پلنگ آمده است. به تعجیل برخاسته، رخت پوشیدیم، از در شمسالعماره سوار شدم. آقاعلی کچل، رحمتالله خان، امین نظام، حسینقلی خان، عبادالله خان و غیره بودند. خوابآلود، کِسِل، جنب، وقت حمام رفتن نشد.
خلاصه راندیم، بیرون سوار کالسکه شدیم. از عقب نوکرها و غیره متصل میرسیدند تا رسیدیم به چشمه خداداد. دیدم سربازها دور نیزار بزرگی را مثل نگین انگشتر گرفتهاند. میرشکار، رحمتالله و اتباع میرشکار، موسی، ملاحسن دونایی، شکارچیها و غیره، بیوکخان سرتیپ افشار، فراشباشی و غیره آنجا هستند.
رفتم بالای تپه[ای] که مشرف به نیزار بود، پیاده شده ایستادم، قهرمان خان، سیاچی میاچیها کلاً، حتی باشی کوچکه هم بود. تیمورمیرزا، عرفانچی، دکتر و غیره و غیره، میرزاعلی خان و غیره از عقب رسیدند. حیبیالله خان تنکابونی، ساری اصلان و غیره همه ایستادیم. چند نفر سرباز توی نی با شکارچیها افتادند. نی بسیار پُرزوری بود. های های کردند؛ صدای پلند بلند شد. معلوم شد که هست. من تفنگ چهارپاره میرشکار در دستم بود، ایستاده بودم از همه جلوتر. ساریاصلان هم با تفنگ خودش ده قدم از من جلوتر ایستاده بود. یکبار پلنگ از نیها درامده، یک راست مرا نگاه کرده، با جست و خیز زیاد رو به من راست آمد. از ده قدمی یک تیر چهارپاره انداختم، زخمی نشد، اما کاری بود. برگشت خیز برداشت برای ساریاصلان؛ بازوی ساری اصلان را با دندان گرفت، با پنجهها سینه و پشت ساریاصلان را گرفت. ساریاصلان هیچ نمیگفت، با پلنگ جنگ هم نکرد. تفنگش را فرو کرد زمین، دیاق کرد که زمین نخورد. دست برد قمهاش را بکشد، از ترس و هول عوض قمه، قمچی را کشید. تا مدتی قمچی در دستش بود، به خیال اینکه قمه است.
آقادایی به کمک ساریاصلان رفت. سنگی برای پلنگ انداخت، دست اقادایی را هم زخمی کرد. دست ساریاصلان را هم قدری با سینهاش زخم کرد. رختهای ساریاصلان را پاره کرد. بعد خودش به میل ساریاصلان را ول کرد، باز رفت توی نیها. چند نفر سرباز را هم آنجا زخمی کرد. دیدیم اگر بخواهند پلنگ را بیرون بیاورند، آدم زیاد زخمی میشود. نی را آتش زدیم، غریب آتشی بلند شد، بسیار گرم شد، دود زیاد شد مثل جهنم. با وجود آتش، پلنگ درنمیامد. تا بالاخره پوست و پشم پلنگ سوخت، آن وقت درآمد از پائین. اما باز نزدیک آتش ایستاده بود. سواره رفتم دو تیر چهارپاره زدم، افتاد مرد. آوردند، پلنگ بزرگ پیر ماده قِسری بود، اما حیف که از آن قشنگی افتاد و پشم و دُم و غیره سوخته بود.
آمدیم زیر بیدها، ناهار بیاشتهایی خورده، رفتیم سردر پائین باغ دوشان تپه قدری خوابیدم. عصری رفتیم شهر. شب رفتیم بالای شمسالعماره با حرمها، آتشبازی خوبی کرده بودند. این شکار امروز و گرفتن پلنگ ساریاصلان را بسیار بسیار بسیار تماشا و خنده داشت.
شب عید مولود ما بود.»
نظر شما