کتاب را که میگشاییم، هفت اسب بیرنگ زیر عنوان داستان ایستادهاند که پشتشان به خواننده است و به افق نامعلومی مینگرند. در صفحه بعدی، همان اسبهای بیرنگ مثل اسبهای گردان شهربازی هر یک به میلهای وصل شدهاند؛ در این صفحه چرخهای در هوا معلقی هم نقاشی شدهاند.
شخصیت اول داستان دختری است که از پنجره خیالش این اسبها را میبیند و آنها را میشمرد. اسبها از یک میرسند به هفت تا. کتاب مذکور کتاب مصور است؛ به این معنا که تصاویر با داستان همپوشانی دارند. مؤلف با کلمات چیزی درباره پای دختر نگفته، اما در تصویر میبینیم که پای دخترک آتلبندی شده؛ او بر تخت خوابیده و چشم به پنجره دوخته است. بالای سر دخترک یک اسباببازی آویزان است که شامل هفت اسب بیرنگ هستند که به سقف آویزانند. اسبهای بیرنگ و اسبهای بسته، ضمیر دخترند. اتاق دخترک بیرنگ است و گلدانها و همهی اشیاء اتاقش. اسب بیرنگ بزرگی هم در آستانهی در اتاق ایستاده که در حال بیرون رفتن است؛ روح چالاکی که حالا بیحرکت خشکش زده و درحال ترک کردن است. اسبهای خیالی دخترک از همین اسباببازی الهام گرفتهاند، و شاید باورهایش هستند، از آنچه در اطراف او در حال گذار و حرکت و رشد هستند و نیستند. و نگاه او به هفت، که مراحل رسیدن، رشد، و یا تقویم هفتگی و غیره را به ذهن میآورد، دامنه تأویلپذیری متن را گسترانیدهاست.
در صفحه بعد دخترک را سوار بر یک اسب رنگی از میان شش اسب در حال تاخت، میبینیم. متن، رنگ اسبها را یکییکی میگوید: «هفت اسب، هفت رنگ داشتند و نداشتند.» تأکید بر «داشتن یا/و نداشتن» در متن، مخاطب را به فلسفه میکشاند. البته در کنار شش رنگی که دیگر اسبها دارند، اینکه اسب هفتم نشسته و رنگی ندارد «که روی تنش بریزد»، خواننده را در اولین نقطه پیرنگ دچار مکث و چارهاندیشی میکند. و برای گرهگشایی در صفحات بعد دختر در خیالش میبیند که هر اسبی کمی از رنگش را به اسب هفتم میبخشد و البته در تصویر میبینیم که خود دختر است که دارد اسب بیرنگ را در داخل محوطه بزرگی که شبیه یک وان پر از رنگ و پر از اسب است هل میدهد و آنچه در تصویر میبینیم میگوید دختر در درونش این را میخواسته و اینطور اتفاق افتادهاست.
از آنجایی که ساختار و چیدمان متن، مخاطب را در برداشت محتوا آزاد میگذارد، هر خوانندهای با هر سنی میتواند خود را به جای دخترک بگذارد و درگیر این پرسش شود که آیا برای هست شدن باید رنگ داشت یا نه؟ و «رنگ هستی» چه رنگی میتواند باشد؟ در صفحه بعد میخوانیم که هفت اسب هفت جا داشتند و نداشتند: دشت، دره، کنار دریا، تپه، جنگل و بیابان. اما باز همان اسب هفتم بیرنگِ به هفت رنگ رسیده، جایی ندارد که بماند؛ و باز هر اسب پارهای از جای خود را به او میدهد و حالا او همه جا را دارد. باز اینجا به نظر میرسد که واژهی «جا» و مکان فیزیکیِ بودن مورد بررسی قرار گرفته. مخاطب درگیر این پرسش میشود که هیچ جا را نداشتن بهتر است یا همه جا را داشتن؟ «هیچ» یا «همه»؟ کدام؟
در صفحات بعد در تصویر میبینیم که هفت اسب جلوی پنجره خیال دخترک به ردیف ایستادهاند و جلوی هرکدام هم ظرف علف گذاشته شده. هر کدام از آنها خیالی در سر داشتهاند که در تصویر از سرشان بیرون زده است. یکی تیزپاست، یکی دلدادهی درختی است، یکی عاشق رودخانهی پرماهیست، یکی به ماه و ستاره میاندیشد، یکی دنیایش سبز است، یکی دخترک پشت پنجره را مینگرد. اما باز هم اسب هفت رنگ که همه جا را دارد و الان در ردیف؛ شمارهاش یک است، خیالی در سر ندارد. اینجا هم دوباره اسبهای دیگر هر کدام گوشهای از فکر و خیالشان را به اسب یکم میدهند و سر او پر از خیالهای قشنگ میشود. این بخش از داستان فرویدی است؛ چرا که بعد از خوردن و خوابیدن، نوبت به خیالورزی، خواستن و اندیشیدن میرسد. انگار تا اینجا، هرم مازلو بسیار زیبا چیده شدهاست. اگرچه شخصیتهای کنشگر داستان غیر از دخترک اسباند؛ آن هم نه اسبهای اهلی، اما مؤلف روش تاخت آنها را در متن با یورتمههایی هماهنگ و خودآموخته، زیبا و به جا آفریده و خواننده را برای پرسیدن چرا و چطور به درنگ وا میدارد.
افسار ساختار داستان به دست مؤلف است؛ اگرچه محتوا، رنگین کمانی ست با طیفی وسیعتر. مؤلف اگر ساختارگرا نبود میتوانست بگوید: اسب هفتم رنگ نداشت، جا نداشت، خیال نداشت؛ و بعد نتیجهاش را بگیرد و داستان را به پایان برساند؛ اما او هر کدام از این مؤلفهها را یکییکی در چند خان (که با احتساب خیالآفرینی دخترک هفت تا میشود)؛ به ترتیب و با کنش و واکنش ساخته و پرداختهاست. اول باید آفریده شوی به رنگی که بتوانی دیده شوی یا نشوی (رنگهای متفاوت هستی) که اگر دیده نشوی چه خوب است اگر دیگرانی که دیده میشوند تو را کمک کنند رنگ پیدا کنی، دوم بهتر است جایی برای ماندن داشته باشی و نداشته باشی (سبکهای مختلف زندگی)، که اگر نداشته باشی بهتر است دیگران سرپناه شوند و سوم باید بتوانی رویا داشته باشی، بتوانی بیندیشی، که اگر نداشته یا باید برایت دل سوزاند یا از خیال و آرزو سیرآبت کرد.
اسبها در قسمت بعد داستان رشد میکنند و بزرگ میشوند. وقتی نویسنده میگوید: کوچکترین آنها هفت هفته داشت و بزرگترین آن ها دو هفته، در واقع بزرگی و کوچکی را به چالش میکشد و این سوال را در ذهن مخاطب ایجاد
میکند که آیا او که از لحاظ سنی و زمان تولد کوچکتر است واقعاً کوچکتر است یا نه؟
زمان میگذرد. نسل دوم اسبها رشد میکنند. بچه آن اسبی که از یک رنگ بیشتر داشت؛ و از یک جا بیشتر، و حتی بیشتر از یک فکر توی سرش بود، بسیار به تکامل رسیده و چالاک بود. این اسب متمدنتر، آزادتر و خیالانگیرتر بود. پس دوید و خودش را به پنجرهی خیال دخترک رساند. آنوقت از رنگها، جاها، و فکرهایش به دخترک داد. حالا دخترک و اسب جوان تصمیم گرفتند قصه هفت شب و هفت ماه را با هم بسازند. دخترک در رختخواب خوابیده و اسبهای اسباببازی کوچولوی بالای سرش رنگ دارند. اتاق دخترک و همه اشیاء داخل آن رنگ دارند و اسب هفت رنگ جوانی در آستانه در اتاق ایستاده که در حال وارد شدن است.
در صفحه آخر کتاب، اسب جوان را میبینیم که زیر نور ماه در حال تاخت و سیر و سلوک است. پردارش داستان ساده و ماهرانه است و خواننده (چه کودک و چه نوجوان) ناخودآگاه به نشانهشناسی، ساختارشناسی، کنش شناسی و درون مایه داستان آگاهی پیدا میکند و به دنبال معنایی که دخترک و اسب بیرنگ در پی آن رهسپار میشود و میخواهد که رنگی و معنایی به بودن خود بدهد. قابل ذکر است که به نظر میرسد تصویرگری کتاب نیز توانسته محتوا و ساختار داستان را حمایت کند.
نظر شما