مروری بر ماجرای بیطرفی ایران در جریان جنگ جهانی دوم و همدلی پنهان ایران و آلمان بر اساس دادههای کتاب «کوچ،کوچ» عطا طاهری.
ظاهرا این بیانیه بدین معنا بود که ایرانیان در سپاه هیچکدام از دول متحد یا متفق حضور نخواهند داشت اما چندی نگذشت که ردپای ایرانیان ساده کوی و برزن در میان قشون و تشکیلات آلمانیها پیدا شد: کسانی همچون باباعلیکرم که با غذاهای دستپختش، سفرههای میهمانی آلمانیها را میآراست و استاد اسد که آهنگر سادهای بود که در تعمیر پیچ و مهرههای هرز و شکسته دستگاه مخابرات آلمانیها مشفقانه به کمک آنها شتافته بود و در کنار کنستانتین بر لب کوره آهنگریاش میدمید و قطعات آهنپاره را آتشین میکرد و بر سندان میانداخت و با بارکوب و پتک بر آن مینواخت تا آلمانیهای مستقر در ایران و پنهان در پهنه دشت و کوهسار، همچنان در اوج روزهای جنگ جهانی دوم، با برلن در تماس باشند در این میان البته آلمانیها هم با نگاه مثبت و همدلانه و با دلارهای نعلقاطریشان و دعوت مردم محلی به ماهیگیری با افکندن دینامیتهای آلمانی در تالابها و برکهها و شعرهای حماسی در وصف همراهی دیرین ایرانیها و آلمانیها حسن نظر خود را نسبت به همرزمان ایرانی ساده خویش نشان میدادند. قصه این همزیستی و همراهی را عطاطاهری در کتابش – کوچ، کوچ – که تجربه نیمقرن زندگی او در کهگیلویه و بویراحمد و میان طوایف لر است، به تفصیل و با جزئیاتی که به قصهها میماند، نقل و ضبط کرده است.
آلمانیها ملائکهاند یا آدمی؟
روایت عطا طاهری درباره فعالیتهای آلمانیها در دشتهای بویراحمد، با صدای غرش موتور مخابراتی آلمانیها در نزدیکی روستای زادگاهش -نقارهخانه- آغاز میشود؛ غرشهایی که گروهی از مردم روستایی آن را ناله زمین و از علایم ظهور و گروهی صدای فرو ریختن قله دنا انگاشته بودند و شماری هم آن را نشانهای آسمانی قلمداد کرده بودند که باید با طلسم و نیایش و اوراد و دعا از سر گذراندش: «هنگامهای برپا شدهبود همچون گرفتگی آفتاب و ماهتاب که غوغایی راه میافتاد و زنان کل لی میکردند، ظروف مسین را به هم میزدند و مردان با فریاد و فغان تیراندازی مینمودند و مطربان طبل میکوبیدند تا گیرندگان خورشید و ماه را برمانند و آنها را از بند اهرمنان برهانند.» اما هرچند این شور و غوغا میتوانست واکنش غمگنانه و هراسانگیز مردم ساده دشت در برابر بیم جنگ و کشتاری باشد که گویی تمام جهانیان در برابر خود میدیدند، اما راوی راهکاری عاقلانهتر برای کشف چیستی این صدا و رمزوارگیاش برمیگزیند: «به جست و جو به کنار رودخانه رفتم تا چه پیش آید {...} کمکم صدا روشنتر و نزدیکتر میشد. به جایی رسیدم که صدا را با تمام حالت و تق و تقش میشنیدم.
دریافتم که صدا، صدای موتور است و اشتباه نکردهام ولی هراس و دلهره تنهایی از پیشروی بیشتر مرا باز داشت. به خود جرات دادم، دل به دریا زدم و چند بار دعای آیهالکرسی را خواندم و قدم به پیش گذاردم و جلوتر رفتم. صدای پچپچی از آدمیان شنیده شد و خط دودی باریک بر بالای بیشه پیچ و تاب میخورد، پخش و محو میگردید. باز تردید و سوءظنی در اثر تلقین دیگران در مخیلهام بیدار شد، نکند جنها نشست داشتهباشند. {...} از نو به خود نهیب زدم و گفتم به خدا این صدای موتور است و غرنگه آدم واقعی. نفس را در سینه حبس کردم. در لابهلای برگها و شاخههای درختچهای دزدانه نگاه کردم. آدمهای مو زرد و سرخرویی را با لباسهایی محلی، ارخالق و شال و چقه و زیرشلوار دبیت مشکی و کلاههای دوپر قشقایی بر سر دیدم که همه مسلح به تفنگ و کمری و هر یک به کاری مشغول است. خیال و واهمه سراپایم را فرا گرفت. خدایا! لباس، لباس ما و کلاه کلاه قشقایی اما رنگ چهره و مو به فرنگیها میماند. صحبتکردن نامفهوم و دیگری است. این چه سری است؟ملائکهاند یا آدمی؟ {در این میان دیدم} یکی از آنها دستگاه مرس را به تقتق واداشته گوشیهایی بر بناگوش چسبانده و یادداشتها را برداشته و با محتوای دفترچه بسیار کوچک که در زیر ذرهبین بزرگی قرار داده، تطبیق مینماید و یادداشت میکند. حالم به جا آمد. دانستم که آنها اجنبیاند و با تلگراف با جایی رابطه برقرار کردهاند.»
اما آنچه در این روایت تاملبرانگیز است، استقبال فرمانده آلمانیها از جوان کنجکاو روستایی است که رویکرد کلی آلمانها را نسبت به ایران و ایرانیانی نشان میدهد که حکومت و حاکمشان با این استدلال که ایران نه بدان اندازه قدرتمند است که بتواند در جنگ شرکت کند و نه تا آن حد ضعیف است که اجازه دهد حقوقش پایمال گردد، از حمایت از هریک از طرفین جنگ دوری گزیده بودند و البته در این میان سادگی و حزن و بیخبری رنجبران روستایی ایران را در آن سالها در برابر تحولات کلان سیاسی نیز میتوان به رساترین شکل به تماشا نشست، رویکردی همدلانه و منفعلانه در برابر ادعاهایی که بیتردید به منویات سیاسی آلوده بودند: «او خندید و گفت: «ما پسرعموهای بویراحمدیها هستیم.» گفتم: «تاکنون کجا زندگی میکردید؟» گفت: «در آلمان!»با تعجب پرسیدم: «آلمان! آلمان!»گفت: «در آلمان، برلن» گفتم: «کی ایل را ترک کرده، به آن دیار کوچ کردهاید؟ چرا رفتید؟ از کدام دودمان و طایفهاید؟» قاهقاه خندید و کتابچهای برداشت و بازنمود و چنین خواند: «ما از اقوام و نژاد بزرگ آریایی هستیم و ایرانیها هم از آن قبیلهاند و همان نژاد. قرنها پیش از همدیگر جدا شدیم. ما به طرف اروپا رفتیم و آنجا را گرفتیم و آباد کردیم و ایرانیها به این سرزمین آمدند و زندگی میکنند. و ما پسرعموها را دوست داریم. آمدهایم به شما بگوییم که آلمان میخواهد به شما کمک کند و یاری دهد تا کشورتان را خودتان آباد کنید و اداره نمایید و همه خوشبخت گردند.» گفتم: «پس ما با هم خویش و قومیم.» گفت: «خویش و قوم و متحد و دوست»
چنانچه از این دیالوگها میتوان استنباط کرد، آلمانها با ترفند همنژاد بودن میکوشیدند ایرانیان ساده کوی و برزن را حتی برای کمکهای کوچکشان در پختن غذا و تعمیر پیچ و مهره ابزار و ادواتشان در حجرههای محقر آهنگری، به سوی خود جذب کنند کاری که هیتلر در آلمان با جذب چهرههای مرجع همین مردم به آرامی انجام میداد و بنا به دادههای برخی منابع تاریخی حتی موفق شدهبود طرفداری محرمانه رضاشاه پهلوی را هم فراچنگ آورد.
از تفنگهای برنوی آلمانی تا قرصهای مسکن و آسپرین
در میان همه این واقعیتهای تاریخی، طاهری دادههایی از زیست طوایف بویراحمدی روایت میکند که تعلق خاطر تاریخی آنها را به آلمانها مینمایاند، تعلق خاطری که برآیند انتقال برخی دستاوردهای تمدنی و ملموس آلمانها در حیات روزمره این مردم است: «عشایر، آلمان را خوب میشناختند زیرا بهترین نوع تفنگها را از قبیل پنجتیر واسموس، پنجتیر چاکریزه، هشتگلوله کلفت، و اخیرا برنو و دوربینهای زایس را ساخت آلمان میدانستند. برنو را از جان بیشتر دوست میداشتند. ترانهها و آهنگها و اشعاری در وصف برنو ساخته و سروده بودند. از جمله: هی آلمان هی دلبر/ برنو زده یه لشکر / برنو، برنو، برنو / تا نبوسم لو ولت، شونی برم خو» البته نویسنده تنها به این وجه مادی دلبستگی عشایر به آلمانها بسنده نمیکند و از بعد معنوی این رویکرد همدلانه نیز سخن به میان میآورد، رویکردی که به آلمانها در برابر بدیها و سیاستبازیهای انگلیسیها وجهی محترم و محبوب میبخشاید چنانچه نویسنده تصریح میدارد که ریشسفیدان قوم همواره از خیانتهای انگلیسیها سخن میگفتند و اینکه «سران ایلات جنوب را شاه به دستور انگلیسیها کشت و خلع سلاح و تختقاپو (یکجانشینی) به اجبار و اذیت کوچگران برای بردن نفت جنوب بوده و به دستور آنها انجام میگرفت.» و از همین رو بود که از مبارزه آلمانها با انگلیسیهای طماع و خائن لذت میبردند و آنان را در قلبشان، دوستان خود میانگاشتند.
طاهری در ادامه از فرصتی سخن میگوید که آلمانها برای آموزش در اختیار او قرار داده بودند در حالیکه در دل کوهساران زادگاه او حتی یک مکتبخانه هم نبود و از این رو جوان پرشور روایت، آلمانها را که در واقع برای جاسوسی جنگ در جوار آن مردم ساده در پهنه دشتی مشرف به دنا میزیستند، آموزگاران دانشمند رایگان و آسان و در نتیجه موهبتی عظیم در زندگی فکریاش معرفی میکند. تمامی این عوامل دست به دست هم داده بودند تا ایلات لر به آلمانها در هنگامه جنگ جهانی دوم اعتماد کنند و اجازه دهند به راحتی در بلی کارون که دشتگی در جنوب روستای راوی این کتاب است، پشتههای هیزمی به شکل ای انگلیسی در چند نقطه بچینند و به روی آن نفت و قیر بریزند و دستگاهی علامتدهنده بر بالای برج نصب کنند تا هرگاه هواپیماهای آلمانی حامل وسایل برای آنها طبق قرار قبلی، شبانه در آن حدود پیدا شوند، با آتش زدن هیمهها و نمایاندن علائم مخصوص، جایگاه خود را نشان دهند تا محموله را در آنجا فرو ریزند. از این رو مردم این ایلات و عشایر در پناه کوهستانهای سر به فلک کشیده خویش، مطیع سیاست بیطرفی ظاهری حکومت وقت نبودند چنانچه همین آلمانیها به روشنی تصریح میداشتند که ناصرخان و خسروخان قشقایی از دوستان واقعی و متحدین سرسخت آلمان و مورد علاقه پیشوای بزرگ آلماناند و در واقع رابطین آلمان و عشایر محسوب میشوند؛ طاهری همچنین تاکید میکند که آلمانیها در زندگی روزمره ایرانیها فرو غلطیده بودند و مثلا «در مراسم عروسی و سوگواری یا میهمانیها شرکت میکردند. {...} هدیه دادن را که در عروسیها و سوگواریها مرسوم بود فراموش نمیکردند.
در ماه محرم در وقت سینهزنی به جمع میپیوستند و در شب عاشورای آن سال همراه دسته عزاداری در پای علم به این طرف و آن طرف میرفتند.حالت و رفتاری شاد یا غمناک به مقتضی مراسم بروز میدادند {و برای روحانی محل} دیدنی و هدیه میفرستادند و از وی تقاضای دعای خیر و پیروزی آلمان را مینمودند. {و البته تصریح میکند که} شاپورخان (اسم مستعار) پزشک گروه، {هم} به بیماران سرکشی میکرد و به معالجه آنها میپرداخت هر قرص مسکن و آسپرینی برای رفع دردها و بهبود بیماریها معجزه میکرد. {حتی} یکی از سران طایفه آقایی به نام آقا دریا شفیعی که در نزاع محلی به شدت مجروح گردیده بود و امیدی به زندهماندن وی نبود با جراحی و مداوای شاپورخان از مرگ نجات یافت.» این شهرت همه پهنه دشتهای بویراحمد را درنوردیده بود و به سیسخت و کوهپایه سردسیر قله دنا هم رسیده بود و وقتی یکی از ریشسفیدان سیسخت به بیماری شدیدی مبتلا شد پزشک آلمانی به همراه ایرانیان راه صعب سیسخت را در پیش گرفت و راوی روایت میکند استقبال مردم محلی سالم و بیمار از وی تا چنان پایه بود که «پزشک هر چه قرص و دارو داشت بین زودرسیدگان تقسیم کرد {درحالیکه} در کیسه دارویی نماند و آن را در حضور مراجعین تکاندیم و اعلام کردیم در سفر بعدی وسیله و داروی بیشتری خواهیم آورد.»
وعده ازدواج با دختر آلمانی
اما در میان خاطرات عطا طاهری همنشینی ایرانیان در جشنهای شادمانه آلمانیها نیز بیش از دیگر دادهها جلوهگری دارد؛ یکی از سیاسیترین این جشنها، جشن کریسمس سال 1944 میلادی است وقتی برف به سان ابریشم سپید دشت و دمن و کوهساران را پوشانده بود و گروه آلمانیها در برج علیباز نقارهخانه برای سال نو جشن و سروری برپا کرده بودند و از میهمانان ایرانی خود با قهوه و چای و شیرینی و آجیل و مخلوط گندم برشته و بادام و کشمش بر سفرهای پذیرایی میکردند اما آنچه این جشن را سیاسی و به یاد ماندنی کردهاست نه این سفره نوشیدنیها و خوردنیها و شادمانی ایرانیان در جشنی که بدانها تعلق نداشتند، بلکه در آوازه خوانی آلمانیهاست این آواز در واقع همخوانی شعر سیاسی سروده مایور شولتسه، فرمانده آلمانیها ست که مضمونش متضمن اتحاد آلمان و ایران بوده است و نویسنده بخشی از ابیات آغازین آن را به یاد میآورد:
«باید از آسمان بپریم/ در بیابانها و شنزارها/ ما سربازان آلمان بزرگ / بجنگیم برای آزادی / آزادی ایران / ما، سربازان آلمان و پارس/ ما، سربازان آلمان و پارس...»
طاهری این سرود را با ظرافتی زیرکانه سرود تحریک نام گذاشته و به سخنان شولتسه پس از این همخوانی اشاره کرده و نوشته است که: «آن روز مایور شولتسه از پیروزیهای ارتش آلمان و نبوغ پیشوا هیتلر تعریفها کرد و در مورد آزادی ایران از اشغال لشکریان متفقین (انگلستان، روسیه، آمریکا) سخن راند و امیدها و نویدها داد! بویراحمدیها و قشقاییها را ستود {و} به نام همپیمانان خوب که از آنها صمیمانه نگهداری کردهاند و پذیرایی نمودهاند، یاد کرد و از طرف گروه به نمایندگی دولت آلمان تشکر کرد. به سلامتی پیشوا هیتلر و ناصرخان قشقایی و عبداللهخان ضرغامپور بویراحمدی، لیوانهای شیرکاکائو را که در دست داشتند، و به ما هم داده بودند، سرکشیدند. ما هم شیرکاکائوی خود را مانند چای جرعهجرعه در نعلبکی ریخته و نوشیدیم.» اما نمادینتر از این جشن، جشن دیگری است که ظاهرا به مناسبت تولد دختر مایور شولتسه در برج برپا بوده است با سفرهای روشن مملو از شیرینی و آجیل و قهوه و چای و عکس رنگی دختری زیبا در مقابل آینه و چراغ که «چنان دلفریب و قشنگ بود که چشمهای همه به سوی او دوخته شدهبود. گیسوانش طلایی، چشمانش آبی، و گونههایش گلرنگ بود.» و راوی با ظرافت میافزاید: «من اول فکر کردم تصویر حضرت مریم یا پری افسانههاست!» و مدت زیادی نمیگذرد که شولتسه به عطا که مشتاق یادگیری بودهاست نوید میدهد که میتواند او را با یکی از هواپیماهای برلن - که به صورت سری در فصل بهار در زمین مسطحی در محلی به نام سقاوه و چنار فرود میآیند - برای ادامه تحصیل به برلن بفرستد تا همراه دخترش به آموزشگاه برود و افزون بر این به جوان روستایی وعده ازدواج با آن پری افسانههای سر سفره جشن را هم میدهد: «اگر شما و دخترم همدیگر را پسندیدید میتوانید با هم نامزد شوید.» اتفاقی که هرچند هرگز محقق نمیشود اما به شکلی نمادین و قصهوار، بر اطلاعیه محمود جم و دولت رضاخان مبنی بر بیطرفی در جنگ جهانی دوم خط بطلانی نرم و رقصان میکشد...
نظر شما