محمدرضا جعفری گفت: محمد قاضی از پرکارترین مترجمان بود و قریب هفتاد کتاب بهترین آثار نویسندگان اروپا و آمریکای لاتین را ترجمه کرد. نام او روی جلد هر کتاب، پشتوانهای برای فروش آن بود. آرزویش این بود که شمار ترجمههایش را به یکصد عنوان برساند که متاسفانه مرگ مهلتش نداد. زنده یاد انجوی شیرازی میگفت خیلی دلم میخواهد جوانان ایرانی کتاب «زندگی یک مترجم» نوشته آقای قاضی را بخوانند تا دریابند که اراده و اندیشه قوی یعنی چه؟ و اگر کسی بخواهد ادم شود، حتما میتواند، اگرچه هزار مانع در راه پیشرفت او ردیف شود و اگرچه از کلیه وسایل و امکانات محروم باشد.
در ابتدای این جلسه علی دهباشی که اجرای مراسم را برعهده داشت به معرفی مختصری از محمدقاضی پرداخت و سپس محمدرضا جعفری، مدیر نشرنو و از دوستان و همدورههای محمد قاضی به عنوان اولین سخنران این نشست متنی را قرائت کرد که به شرح زیر است.
«آقای دکتر، مسئلهای نیست، در مملکت ما چندان نیازی هم به حنجره نیست، چون نمیتوانیم حرفمان را بزنیم و صدایمان را به گوش دیگران برسانیم.»
این نقل به مضمونِ پاسخ قاضی خوش سیما، شوخ طبع و سرد و گرم چشیده ما بود، هنگامی که دکتر به او گفت باید حنجرهاش را بردارند. در تمام بیست و چند سال آشناییمان این روحیه و شوخ طبعی را حفظ کرد. آشنایی من با آقای قاضی از سال 1350 و به واسطه زنده یاد ابراهیم یونسی آغاز شد. البته قبل از آن در دهه 40 موسسه ما کتاب شازدهکوچولو را از ایشان منتشر کرده بود، ولی در آن ایام من محصل دبیرستان بودم و در اوقات فراغت به مدرسه میرفتم و فقط یک بار او را دیده بودم که برای دیدار شادروان عبدالله توکل به دفتر موسسه امیرکبیر آمده بود.
در سال 1350 که به حضورش رسیدم به گرمی مرا پذیرفت و از شنیدن برنامههایی که داشتم، اظهار خوشحالی کرد. پیشنهاد کردم تجدید چاپ کتاب «نان و شراب» را که سالها پیش روزنامه اطلاعات منتشر کرده بود به ما واگذار کند. از پیشنهاد من استقبال کرد و به این ترتیب دوستی میان ما پا گرفت. وقتی که چاپ جدید «نان و شراب» منتشر شد، آقای قاضی آنقدر از طرح جلد و چاپ و صحافی آن خوشش آمد که چاپ کتابهای دیگرش را هم که میتوانست از اسارت ناشران آزاد کند، به ما سپرد: بردگان سیاه، تاریکترین زندان، طلا، جزیره پنگوئنها، تپلی و چند داستان دیگر. اما خودش « نان و شراب» را بهترین کتابی میدانست که ترجمه کرده است و از آن راضیتر بود و دلیل این رضایت را هدایت فکری بیشتری میدانست که به خواننده میدهد. اما شگفتا که متصرفین امیرکبیر این کتاب را ضاله تشخیص دادند و از چاپ آن خودداری کردند.
از سال 1352 که من و همسرم را به مهمانی تولد 60 سالگیاش دعوت کرد، رفت و آمد خانوادگی ما شروع شد. در آن مهمانی بود که مسحور زندهدلی او شدم. تقریبا در تمام مدت مهمانی دو دستماله هِلپِرِکَه کرد و مهمانان را به تبعیت از خود واداشت. همیشه میگفت من زوربای ایرانی هستم، با همان رنجها، عشقها و سربلندیها. هر بار که کتاب «نان و شراب» تجدید چاپ میشد، یعنی سالی یکی دو بار، آقای قاضی یک مهمانی ترتیب میداد و من و همسرم را هم دعوت میکرد. البته به مناسبتهای دیگر هم درِ خانهاش به روی ما و دوستان باز بود و باید از مهربانیهای همسرش کشورخانم نازنین هم یاد کنم که در پذیرایی از ما به راستی سنگ تمام میگذاشت. اما افسوس که جفای روزگار ما را از هم دور کرد، همچنان که خانوادهها را از هم پاشاند و به گوشه و کنار جهان تاراند.
وقتی که نشر نو شروع به کار کرد، آقای قاضی هم یکی از دوستانی بود که چاپ کتابشان را به ما سپردند. با موافقت مرحوم عظیمی، مدیر و صاحب انتشارات نیل، «دنکیشوت» را هم که چند سالی نایاب بود، تجدید چاپ کردیم و با استقبال روبهرو شد. اما متاسفانه به خاطر درگیریهای مرحوم عظیمی با شرکاءاش دیگر موفق به تجدید چاپ آن نشدیم. یک روز در دفتر نشر نو در خیابان فلسطین نشسته بودم که آقای قاضی با همان گشادهرویی همیشگی دستنویس کتاب «حلقه سوم» را برایمان آورد. این کتاب هم مثل بقیه ترجمههای او با استقبال روبهرو شد، اما متاسفانه تجدید چاپ آن مصادف شد با تعطیل کار نشر نو به خاطر نگرفتن پروانه نشر! به این ترتیب بود که به محاق رفتن نشر نو و گرفتاریهای دیگر منف رفته رفته بین ما فاصله انداخت.
محمدرضا جعفری
محمد قاضی از پرکارترین مترجمان بود و قریب هفتاد کتاب بهترین آثار نویسندگان اروپا و آمریکای لاتین را ترجمه کرد. نام او روی جلد هر کتاب، پشتوانهای برای فروش آن بود. آرزویش این بود که شمار ترجمههایش را به یکصد عنوان برساند که متاسفانه مرگ مهلتش نداد. زنده یاد انجوی شیرازی میگفت خیلی دلم میخواهد جوانان ایرانی کتاب «زندگی یک مترجم» نوشته آقای قاضی را بخوانند تا دریابند که اراده و اندیشه قوی یعنی چه؟ و اگر کسی بخواهد ادم شود، حتما میتواند، اگرچه هزار مانع در راه پیشرفت او ردیف شود و اگرچه از کلیه وسایل و امکانات محروم باشد.
اکنون که بیست سال و دو ماه از مرگ او میگذرد، خدا را شکر میکنم که این امکان به من داده شد تا در این مجلس چند کلمهای درباره او سخن بگویم.»
در ادامه این جلسه مهدی غبرایی مترجم به ایراد سخنرانی پرداخت و گفت: پیشتر به مناسبتهای گوناگون آنچه به نظرم میرسید، از زنده یاد محمد قاضی گفته و نوشتهام. امروز میخواهم ببینم راز ماندگاری و تاثیرگذاری این مترجم بزرگ در چیست. با سقوط و تبعید رضاشاه و بر تخت نشستن فرزند او به یاری متفقین در جنگ جهانی دوم، در اوضاع آشفته سیاسی و اجتماعی آن روزگار، یعنی دهه 20 و 30 شمسی، فضای سیاسی به ناگزیر باز شد و دولتهای وقت تسلط چندانی بر اوضاع نداشتند. در این میانه احزاب گونهاگون پا گرفتند که معروفترین و گستردهترینشان حزب توده بود و گذشته از فعالیتهای سیاسی که در اینجا کاری به آن نداریم، فعالیت فرهنگی، هنری و ادبی را با گوشه چشمی به کشور بزرگ سوسیالیستی آن زمان، یعنی اتحاد جماهیر شوروی سابق، ترویج میکرد و در نتیجه مترجمان بعدها صاحب نامی چون محمد قاضی، محمود اعتمادزاده، جهانگیر افکاری، نجف دریابندریف کریم کشاورز، و ابراهیم یونسی بانهای در دامان حزب و آموزههای حزبی پرورش یافتند. البته در این میانه ابراهیم یونسی، با تحصیل در انگلستان قدری استثناست، که بیشتر ترجمههایش از ادبیات انگلیسی است.
غبرایی ادامه داد: دو تن دیگر نیز هستند که ربطی به حزب توده ندارند، هر دو همشهری، اهل اردبیل و با تفاوت سنی یک سال، رضا سیدحسینی و عبدالله توکل. بعدها ابوالحسن نجفی هم که تحصیلکرده فرانسه بود، به اینها پیوست. همچنین پرویز داریوش، مترجم انگلیسی. البته توجه میفرمایید که در اینجا مقصود ما بیشتر مترجمان ادبیات و عمدتا رمان و داستان کوتاه است و لا غیر و به نامداران درجه اول که بیشتر عمرشان را صرف ترجمه ادبی کردهاند و حتی خانمهای مترجم را که دیرتر به این جریان پیوستند، نظیر مهری آهی، مترجم ادبیات روس و فرنگیس شادمان و دیگران را استثنا میکنیم. اما در این بین درخشانترین نام محمد قاضی است که هنوز هم ترجمههایش، به ویژه ترجمههای ادبیاش را چون شکرپاره میبرند. چرا؟
اول اینکه پیشتر از همه اینها به دنیا آمده بود و با نگاهی گذرا به نامبردگان، معلوم میشود که همه آنها به استثناء جهانگیر افکاری، بعد از سالهای 1300 شمسی به دنیا آمدهاند. در صورتی که محمد قاضی در 1292 زاده شد و در نتیجه زودتر بالید و به عرصه رسید. مثلا ابوالحسن نجفی 16 سال و رضا سیدحسینی و عبدالله توکل 12-13 سال از محمد قاضی کوچکتر بودند و ... تا آنجا که جستوجو کردم، اولین ترجمه محمد قاضی «کلود ولگرد» داستان کمحجمی از ویکتور هوگو است که در 1319 منتشر شد و پس از آن، او پیوسته کار و ترجمه کرد. خودش در مصاحبهای گفته است که بیش از 70 عنوان ترجمه کرده است. با یک حساب سرانگشتی بیش از 40 عموان اینها رمان و داستان کوتاه است و شاید برایتان جالب باشد که نصفش از زبان دوم ترجمه شده است، نظیر پرآوازه ترین ترجمه او «دن کیشوت» که اصلش را سروانتس به اسپانیایی نوشته، یا آثار نیکوس کازانتزاکیس که اصل آن یونانی است و ایشان از زبان فرانسوی ترجمه کرده، یا «سپید دندان» جک لندن و «شاهزاده و گدا» مارک توین، هر دو آمریکایی یا «نیه توچکا»، داستایفسکی، روسی و ...
این مترجم این گونه ادامه داد: در آن روزگار بسیاری از مترجمان نامبرده با استثناهایی چون ابوالحسن نجفی، از زبان دوم ترجمه کردهاند و کسی آن را غریب نمیدانسته و طبعا بی دسترسی به وسایل مدرن امروزی، یعنی اینترنت، گاهی برخی اسامی درست ضبط نشده و همانطور رواج یافته. از جمله نام خود «دن کیشوت» و شجره نسب او و نام برخی پهلولنان اسپانیایی که فعلا از ان میگذریم.
با نگاه کوتاهی به زندگی و آثار هر یک از نامبردگان، به این نتیجه میرسیم که تعداد ترجمههاشان معمولا کمتر از 40 عنوان بوده است و برخی از این عناوین رمان نیستند. پس پاسخ اول، پیوستگی و تداوم در کار و تعدد آثار ترجمه شده است. به نحوی که من علاقهمند به رمان، دست کم بیست و چند عنوان از ترجمههای قاضی را خوانده ام.
دوم: اغلب بزرگان نامبرده پرورده مکتب قدیماند که ادبیات کهن پارسی از نظم ونثر در آن جایگاه خاصی داشته و چون وسایل ارتباطی امروز، از تلویزیون و ماهواره و اینترنت و ... وجود نداشته، حتی تفنن ایشان از برکردن و تسلط به شعر و مثلا نثر مسجع گلستان سعدی و چهار مقاله نظامی عروضی و... بوده. میگویند و گویا خودش هم گفته که محمد قاضی بیست هزار بیت شعر از بر بوده. کاری نداریم که چقدر افسانه است و چقدر واقعیت. به هر حال آشنایی ایشان با شعر و نثر در کارش خود را به وضوح نشان داده است.
مهدی غبرایی
مترجمانی چون او اگر هم در درک اصل مشکلی یا لنگشی داشتهاند، با تسلط به ظرایف زبان پارسی و صرافت طبع، آن نقص را پوشاندهاند و متنی شیرین، روان و خواندنی به دست دادهاند که خواننده را جذب میکند. قسمت کوتاهی از «دن کیشوت»، شاهکار ترجمه او را برای مثال اینجا نقل میکنم:
«ای یار غدار ناپایدار و ای دلبر جفاکار مکار، من از دست سبک سری و بیخبری تو، چنان همسفر دربهدری و همبستر خونجگری شدهام که زلازل به ارکان مُدرکاتم افتاده و هلاهل به کام فراخ حیاتم ریخته. باشد که به حق و بی طعن و دق دفتر شکایت از جور بینهایت تو را ورق به ورق بگشایم و فریاد ناشکیبایی از غربت و تنهایی و از بیداد و بیوفایی تو به گوش فلک مینا برآورم.»
نثر مسجع موزون به وضوح از این نمونه و بسیاری نمونههای دیگر، از جمله شروع رمان چنان خواننده علاقهمند و پرحوصله را به وجد میآورد، که چون من دلش میخواهد بارها محض انبساط خاطر این قسمتها را بخواند. البته همه کتاب به این نثر و با این صلابت و استواری نیست و چه بسا در اصل نیز چنین بوده است. پس شیرین زبانی و احاطه و تسلط به نثر پارسی و اجرای دقیق و توام با حوصله آن و آفرینشگری توام با ظرافت و صرافت طبع، شد اصل دوم.
مترجم کافکا در کرانه نکته سوم را اینگونه توضیح داد: سوم: دقت به داستان و فضا و آنچه در آن میگذرد. در هنگام بازترجمه «آوای وحش» جک لندن، که 57 سال پیش، پرویز داریوش آن را ترجمه کرده به نکتهای برخوردم که ذکر آن در اینجا بی لطف نیست. همینجا بگویم که از همه آنهایی که نام بردم، نکتهها آموختم و اگر برخی ایرادها را این شاگرد متذکر میشود، دلیل کم اهمیتی کار آن بزرگان نیست، که «بزرگش نخوانند اهل خرد/ که نام بزرگان به زشتی برد». باری، من بنا به ضرورتی که احساس کردم سه ترجمه از ترجمههای پرویز داریوش را مجددا ترجمه کردم که جهت جلوگیری از اطاله کلام جزئیاتش را میگذارم برای مجالی دیگر. و اما در «آوای وحش» که داستان سگی است که از اهلیت به سوی وحشیگری و بدویت میرود، در اواخر رمان سگ مورد بحث به نام «باک» در ترجمه پرویز داریوش با ده گرگ درمیافتد و لت و پارشان میکند. خواننده از خود میپرسد چگونه سگی، هرچند به وزن 70 کیلو و ورزیده، حریف ده گرگ درنده میشود؟ در هنگام ترجمه فهمیدم اینها گرگ نیستند، بلکه جانوری هستند که نویسنده از انها به اسم (wolve rine) نام برده. در مراجعه به اینترنت معادل و عکس و مشخصات این جانور را دیدم و فهمیدم جانور خرسسان درنده نسبتا کوچکی است به وزن 27 کیلو به نام «دلّه». خوب اینجا منطق داستان به دست میآید. نکته شگفتانگیز اینکه محمد قاضی در ترجمه «سپید دندان» در همان سالها احتمالا از زبان دوم این نام را درست معنا کرده، به همین دلیل وقتی ناشر از من خواست «سپید دندان» را هم ترجمه کنم، قبول نکردم. البته دلایل دیگر هم بود، از جمله توانایی قاضی در صحنههای توصیفی فراوان کتاب که بار دیگر از عنوان مثالها چشم میپوشم. من که پرورده مکتب اینان هستم شاید بتوانم مکالمات را امروزیتر کنم. اما تردید دارم در صحنههای توصیفی و در آفرینشگری به به پای استاد برسم.
چهارم: محمد قاضی در مصاحبههای خود تاکید کرده است که شعر نو یا شعر آزاد یا نیمایی را قبول ندارد و به زعم ایشان شعر پارسی با پروین اعتصامی و شاید ملکالشعرای بهار خاتمه یافته است. البته این هم نظری است و من در ان بحث ندارم. نکتهای که میخواهم توجهتان را به آن جلب کنم این است که به بینش ایشان اشاره کنم. با این نگاه ایشان سراغ رمانهای کلاسیک با ساختار محکم و رمانهای روایی و ماجرایی رفته و از اینکه با نویسندگان رمان نو یعنی امثال ناتالی ساروت، مارگاریت دوراس، کلود سیمون و .... سر و کله بزند و سراغشان برودف پرهیز داشته و حتی آنان را به زعم خویش، رمان نویس نمیدانسته. اینجاست که تشخیص توان خود و کلنجار رفتن با رمانی که دوستش داریم، مطرح میشود. در جایی دیگر نوشتهام ما شمالیها ضربالمثلی داریم به این مضمون که «ماهی زورش را میسنجد و به دریا میزند» پس هر ماهی توان دریا رفتن را ندارد. محمد قاضی به درستی توان خود را تشخیص داده و سراغ رمانهای توصیفی، روایی و ماجرایی رفته و به خوبی از عهده برآمده است. مثالها در میان آثارش فراوان است. از «دن کیشوت» گرفته تا «جزیره پنگوئنها» تا «زوربای یونانی» و آثار دیگر کازانتزاکیس و «سپید دندان» و «شاهزاده و گدا» و....
غبرایی سخنان خود را اینگونه به پایان برد: اما پرویز داریوش که او هم در قسمتهایی از ترجمهها دقیق و استادانه و حتی رشک برانگیز است، ولی به همان نسبت خطاهای کلان و شلختگی و بیدقتی در کار واحد از او دیده میشود. به نظرم این توانایی را نداشته که حوزه کار خود را به درستی بشناسد. به خصوص بیشتر قسمتهای دو رمان «خیزابها» به زعم ایشان و «موجها» به زعم من و «خانم دالوی» از ویرجینیا وولف ناقص و دور از فهم از آب درآمده. جای دیگر به تفصیل و با مثالهای متعد مینویسم و کلام را به همینجا ختم میکنم.
قاضی را همیشه یک مومن بی معبد و یک سوسیالیست بی حزب دیدم
در ادامه این مراسم غلامرضا امامی از همکاران و دوستان قاضی پشت تریبون رفت و گفت: من در سفر بودم و قصد نداشتم به این زودیها برگردم، اما وقتی آقای یراقچی به من خبر دادند که کتاب «بی ریشه» بعد از گذشت سالها به لطف خدا درآمد و از سنگهای موانع بندگان خدا گذشت، با پای شوق سفر کردم و بازگشتم. سفر کردم نه برای نشر بیریشه، بلکه سفر کردم برای ادای دین کوچکی به یک مرد بزرگ، به محمد قاضی.
وی ضمن تعریف خاطره آشنایی و همکاری خود با محمد قاضی در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، بیان کرد: من ابا و امتناع دارم که در تجلیل زندگان و ترحیم مردگان سخن بگویم، از رسا و ثنا و ... بیزارم چون معتقدم این قبیل افعال کار را به تملق و تمجید میرساند که از من به دور است اما به قول گارسیا مارکز زندگی چیزی نیست جز خاطراتی که به یاد میآوریم و آن را روایت میکنیم.
امامی در ادامه به بیان مختصر زندگینامه محمد قاضی و پرداخت و گفت: محمد قاضی از شگفتیهای روزگار است که در نهسالگی، در گوشه یک ده در مهاباد معلمی را پیدا کرد و زبان فرانسه را آموخت. ما قاضی را بیشتر با عنوان مترجم میشناسیم. قاضی هم شاعر و هم نویسنده بزرگی بود ولی به هر صورت شهرت مترجمی او بر جنبههای دیگر هنر او افزون بود. کار قاضی به گمان من این بود که پلی از نور بود از گذشته به حال و آینده و از زبانهای دیگر به زبان فارسی و واژه، واژههایی که میسنجید مثل یک فرمول ریاضی بود. در میان مترجمان امروز خیلی ها طنز، تاریخ، رمان و همه را با یک لحن ترجمه میکنند، اما هنر قاضی این بود که کاری که دوست داشت ترجمه میکرد، یعنی کاری که خودش خوشش میآمد را برای ترجمه برمیگزید نه کار سفارشی دیگران را و دیگر اینکه قاضی سبکها را رعایت میکرد. قاضی چیزهای دیگری هم داشت که کمتر به آن توجه میشود، اگر کتاب، قصه یا رمانی به آگاهی جامعه کمک نمیکرد را ترجمه نمیکرد. یعنی کتاب ترجمه او حتما باید به رشد فکری جامعه کمک میکرد.
وی در ادامه از همکاری خود با محمد قاضی در انتشارات موج و نوشتن کتاب «بی ریشه»، همکاری او در کانون پرورش فکری کودکان و ماجرای سرطان او خاطراتی مختصر تعریف کرد و گفت: قهرمان قصه «نان و شراب» با ترجمه قاضی، یک مسیحی بی کلیسا و یک سوسیالیست بی حزب است. قاضی را هم من همیشه یک مومن بیمعبد و یک سوسیالیست بیحزب دیدم که به عدالت اجتماعی باور داشت.
در مقام قیاس میتوان قاضی را با نجف دریابندری مقایسه کرد
ایرج پارسینژاد از دیگر مهمانان این نشست بود که به دعوت علی دهباشی برای قرائت شعر شفیعی کدکنی درباره محمد قاضی پشت تریبون قرار گرفت و گفت: از موهبتهای شبهای بخارا این است که آدم دوستان قدیم خود را در اینجا پیدا میکند. امشب من در این مجلس شریف دوست عزیزم، کورش کاکوان را به یمن دوست بسیار عزیزش محمد قاضی که او را بسیار گرامی میداشت، بازیافتم.
وی در ادامه از آشنایی خود با قاضی زمانی که در تلویزیون ملی کار میکرده و مسئول برنامههای فرهنگی بوده سخن به میان آورد و گفت: قاضی نه تنها مرد زباندان، ادیب، شوخطبع و تیزهوشی بود، بلکه دوست بسیار فروتن و خوش محضری بود. در مقام قیاس میتوانم او را با دوست دیگر خودمان، نجف دریابندری که عمرش دراز باد، مقایسه کنم. نجف با قاضی بسیار دوست بود و در عالم ترجمه همدیگر را درک میکردند، یعنی ظرایف زبان و ترجمه را کاملا میدانستند. استاد دریابندری تنها کسی که از میان مترجمان ایرانی قبول داشت، محمد قاضی بود و میگفت ترجمه قاضی از «دن کیشوت» به راستی شاهکار است. کاری که قاضی کرده بود، این است که داستانهای عامیانه ایرانی مثل سمک عیار را گرفته و در قالب آن زبان اثر سروانتس ایتالیایی را منطبق کرده بود، که یک جور بازآفرینی در کار ترجمه و به راستی یک شاهکار در ترجمه است. قاضی فیالواقع آدم بسیار شوخطبع، اهل زندگی و پر از شور، حرکت و نشاط بود.
پارسینژاد همچنین از دوستی نجف دریابندری در کار و زندگی شخصی صحبت کرد، به شعرهایی که برای هم سروده بودند اشاره کرد و در ادامه شعری که محمدرضا شفیعی کدکنی برای محمد قاضی سروده بود را قرائت کرد.
در ادامه مراسم، سیفالله گلکار دیگر دوست و همراه محمد قاضی در جایگاه قرار گرفت و دستنوشته محمد قاضی برای شفیعیکدکنی را خواند.
این نشست با قرائت دو بخش از خاطرات قاضی درباره دو کتاب او توسط مسعود فروتن پخش فیلمی از صحبتهای خود محمد قاضی به پایان رسید.
نظر شما