شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶ - ۱۴:۴۷
سیمای شریف یک نویسنده که خارج از نسل‌‏ها ایستاده بود

محسن فرجی، نویسنده و روزنامه‌نگار در یادداشتی به بیان خاطره‌ای از زنده‌یاد کورش اسدی پرداخت.

خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، محسن فرجی: مرگ یک آدم، تولد دوباره اوست در خاطر و خاطره بازماندگان و زندگان. انگار دست مرگ، تکه‏‌پاره‏‎های خاطرات او را به هم وصله می‏‌کند تا دوباره به هیئتی تازه زنده‌‏اش کند.

چنان‌که حالا من، حیران و ناباور، در برابر مرگ نامنتظر کورش اسدی ایستاده‌‏ام و این خاطرات را یک‏‌یک به خاطر می‏‌آورم. دیدارهای پراکنده، گپ و گفت‌‏های شتاب‌زده. بعد، ناگهان پرتاب می‏‌شوم به سال 1385. آن سال‏‌ها کامران محمدی بحث نسل‎ها را در داستان‌‏نویسی معاصر ایران پیش کشیده بود و اسم نویسندگان نسل ما را گذاشته بود نسل پنجم. جلسه‌ها و دیدارها و بحث‏‌های زیادی داشتیم در کافه 78 و  بحث نسل پنجم، موضوع داغ و مطرحی بود و موافقان و مخالفان فراوان داشت. محمدی وبلاگی هم به همین نام راه انداخته بود که آخرین خبرها و اسامی نویسندگان نسل پنجم را در آن منتشر می‏‌کرد. یک روز به او گفتم که با این تقسیم‏‌بندی، کورش اسدی هم نسل پنجمی محسوب می‏‌شود و پیشنهاد کردم که اسم اسدی را هم اضافه کند. همین اتفاق هم افتاد. اما فردای آن روز، اسدی متن تند و تیزی نوشت و درخواست کرد که اسمش از این فهرست خارج شود (به گمانم مطلب او در سایت خیشخانه منتشر شد). چون من پیشنهاد  کرده بودم که اسم او هم باشد، خودم هم جوابی در وبلاگم نوشتم و ضمن توضیح دادن درباره این نسل‌‏بندی، گفتم که اسمش حذف خواهد شد. حیف که متاسفانه آرشیو وبلاگم از بین رفت. وبلاگ نسل پنجم هم به سرنوشت خیلی‏ از وبلاگ‏‌ها دچار شد و کلاً از صحنه دنیای مجازی محو شد. اما چیزی که از متن او به خاطر دارم، عصبیت و لحن تندی بود که در  نوشته‎اش به کار برده بود. با این همه، عجیب است که اصلاً از نوشته‎اش دلخور نشده بودم. البته عجیب هم نیست. چون می‏‌دانستم اولاً به شدت خودش است و ادا و فیلم درنمی‎آورد. ثانیاً صداقت و صراحتی در کلامش حس می‏‌کردم که اتفاقاً بسیار هم دلچسب و دوست‏‌داشتنی بود. ثالثاً از پیش می‏‌دانستم که او  می‏‌خواهد  نویسنده‎ای مستقل و یکه باشد و دوست ندارد که  زیر بیرق این دسته‏‌بندی‏‌ها و گروه‏‌ها قرار بگیرد. خلاصه آنکه افزودن بی‏‌هماهنگی اسدی به نویسندگان نسل پنجم، اشتباه من بود که با نوشتن متن او و جوابیه من فیصله یافت. اما همین اتفاق، تصویر و تصورم را از او به عنوان نویسنده‌‏ای شریف، جدی و  بی‏‌تعارف در مساله ادبیات، پررنگ‏‌تر کرد و بیشتر برایم دوست‏‌داشتنی شد.

به جز این، او را در همان دیدارهای پراکنده به خاطر می‏‌آورم و اینکه در هر گپ و گفتی، چقدر مسائل و اتفافات سیاسی و اجتماعیِ روز برایش مهم بود. یعنی به وضوح پیدا بود که همه اتفاقات را با دقت و جدیت پیگیری می‏‌کند و نویسنده‏‌ای خارج از جمع و زندگی  و دغدغه‏‌های مردم نیست.

دیگر چیزی ندارم بگویم در این آشفتگی و اندوه... جز اینکه هر دو مجموعه داستان «باغ ملی» و «پوکه‌‏باز» او را خوانده‌‏ام و دوست می‏‌دارم، اما رمانش را نخوانده‌‏ام و چه درد و دریغ که مرگش باید من را، ما را، به یاد کتاب‏‌هایش بیندازد.

پی‏نوشت: دیشب فهرستی از کارهای ناتمام و سفارش‏‌های کاری معوقه را روی کاغذی به دیوار چسباندم تا  مثلاً با یک برنامه‏‌ریزی زمانی به سراغ‌شان بروم. بعد، پیش از خواب، تلگرام را چک کردم که ناگهان خبرِ رفتن کورش اسدی، آوار شد روی سرم... حالا دوباره به این کاغذ چسبیده به دیوار نگاه می‏‌کنم؛ واقعاً آدمی‌زاد گاهی چه خوش‎خیال است و برای دورهای دور، برنامه می‏‌ریزد و نقشه می‏‌کشد. انگار نمی‌‏داند که مرگ هر لحظه ممکن است در بزند. این را مرگ غمناک کورش اسدی دوباره به یادم آورد.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها