محسن فرجی، نویسنده و روزنامهنگار در یادداشتی به بیان خاطرهای از زندهیاد کورش اسدی پرداخت.
چنانکه حالا من، حیران و ناباور، در برابر مرگ نامنتظر کورش اسدی ایستادهام و این خاطرات را یکیک به خاطر میآورم. دیدارهای پراکنده، گپ و گفتهای شتابزده. بعد، ناگهان پرتاب میشوم به سال 1385. آن سالها کامران محمدی بحث نسلها را در داستاننویسی معاصر ایران پیش کشیده بود و اسم نویسندگان نسل ما را گذاشته بود نسل پنجم. جلسهها و دیدارها و بحثهای زیادی داشتیم در کافه 78 و بحث نسل پنجم، موضوع داغ و مطرحی بود و موافقان و مخالفان فراوان داشت. محمدی وبلاگی هم به همین نام راه انداخته بود که آخرین خبرها و اسامی نویسندگان نسل پنجم را در آن منتشر میکرد. یک روز به او گفتم که با این تقسیمبندی، کورش اسدی هم نسل پنجمی محسوب میشود و پیشنهاد کردم که اسم اسدی را هم اضافه کند. همین اتفاق هم افتاد. اما فردای آن روز، اسدی متن تند و تیزی نوشت و درخواست کرد که اسمش از این فهرست خارج شود (به گمانم مطلب او در سایت خیشخانه منتشر شد). چون من پیشنهاد کرده بودم که اسم او هم باشد، خودم هم جوابی در وبلاگم نوشتم و ضمن توضیح دادن درباره این نسلبندی، گفتم که اسمش حذف خواهد شد. حیف که متاسفانه آرشیو وبلاگم از بین رفت. وبلاگ نسل پنجم هم به سرنوشت خیلی از وبلاگها دچار شد و کلاً از صحنه دنیای مجازی محو شد. اما چیزی که از متن او به خاطر دارم، عصبیت و لحن تندی بود که در نوشتهاش به کار برده بود. با این همه، عجیب است که اصلاً از نوشتهاش دلخور نشده بودم. البته عجیب هم نیست. چون میدانستم اولاً به شدت خودش است و ادا و فیلم درنمیآورد. ثانیاً صداقت و صراحتی در کلامش حس میکردم که اتفاقاً بسیار هم دلچسب و دوستداشتنی بود. ثالثاً از پیش میدانستم که او میخواهد نویسندهای مستقل و یکه باشد و دوست ندارد که زیر بیرق این دستهبندیها و گروهها قرار بگیرد. خلاصه آنکه افزودن بیهماهنگی اسدی به نویسندگان نسل پنجم، اشتباه من بود که با نوشتن متن او و جوابیه من فیصله یافت. اما همین اتفاق، تصویر و تصورم را از او به عنوان نویسندهای شریف، جدی و بیتعارف در مساله ادبیات، پررنگتر کرد و بیشتر برایم دوستداشتنی شد.
به جز این، او را در همان دیدارهای پراکنده به خاطر میآورم و اینکه در هر گپ و گفتی، چقدر مسائل و اتفافات سیاسی و اجتماعیِ روز برایش مهم بود. یعنی به وضوح پیدا بود که همه اتفاقات را با دقت و جدیت پیگیری میکند و نویسندهای خارج از جمع و زندگی و دغدغههای مردم نیست.
دیگر چیزی ندارم بگویم در این آشفتگی و اندوه... جز اینکه هر دو مجموعه داستان «باغ ملی» و «پوکهباز» او را خواندهام و دوست میدارم، اما رمانش را نخواندهام و چه درد و دریغ که مرگش باید من را، ما را، به یاد کتابهایش بیندازد.
پینوشت: دیشب فهرستی از کارهای ناتمام و سفارشهای کاری معوقه را روی کاغذی به دیوار چسباندم تا مثلاً با یک برنامهریزی زمانی به سراغشان بروم. بعد، پیش از خواب، تلگرام را چک کردم که ناگهان خبرِ رفتن کورش اسدی، آوار شد روی سرم... حالا دوباره به این کاغذ چسبیده به دیوار نگاه میکنم؛ واقعاً آدمیزاد گاهی چه خوشخیال است و برای دورهای دور، برنامه میریزد و نقشه میکشد. انگار نمیداند که مرگ هر لحظه ممکن است در بزند. این را مرگ غمناک کورش اسدی دوباره به یادم آورد.
نظر شما