اما ملکالمتکلمین سرانجام بر سر آرمان مشروطه جان باخت و هنگامی که محمدعلیشاه قاجار به رویارویی با آزادیخواهان مشروطهطلب برخاست و به فرمان او حکومت نظامی، اعلام شد و لیاخوف، سرهنگ روسی و فرمانده نیروی قزاق در ایران، به فرمان شاه مجلس را به توپ بست، ملکالمتکلمین نیز همراه با جهانگیرخان شیرازی، سلطان العلمای خراسانی و قاضی ارداقی به دستور محمد علی شاه به وضع دلخراشی در باغ شاه به قتل رسید.
«کتاب آبی» از قتل مشروطهخواهان میگوید
در کتاب آبی در اینباره چنین آمده است: «در پیرامون ساعت 9 پیامی از تقیزاده به ماژور استوکس رسید که او و سه تن از همراهانش میخواهند به سفارت پناهنده شوند. زیرا سپاهیان در جستجوی ایشان هستند و هر دقیقهای بیم آن میرود که دستگیر شوند و اگر در سفارت پذیرفته نشوند بیگمان کشته خواهند شد. ماژور استوکس از روی دستوری که داشت پاسخ داد. چندی نگذشت که تقیزاده و 6 تن دیگر که سه تن ایشان مدیر حبلالمتین و نایب مدیران از روزنامههای مساوات و صور اسرافیل بودند از در همیشگی به سفارتخانه آمدند و به ایشان راه داده شدند. بیگمان است اگر به ایشان راه داده نشده بود، بیش از سه تن از آنان سرنوشت میرزا جهانگیرخان و ملکالمتکلمین را که فردای آن روز بیرسیدگی خفه کرده شدند پیدا میکردند.»
کسروی و روایت قتل ملکالمتکلمین
احمد کسروی در کتاب «تاریخ مشروطه ایران» گزارش مفصلی از نحوه به قتل رسیدن ملکالمتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل ارائه میدهد. او درباره روز واقعه مینویسد: «امروز در شهر همچنان جستجوی آزادیخواهان میکردند و هر که را مییافتند دستگیر کرده به باغ شاه میبردند. از آنسو، امروز ملک المتکلمین و میرزا جهانگیر خان را، بی آنکه بازپرس کنند و یا به داوری کشند، نابود گردانیدند. در این باره سخنان پراکنده بسیار است. ولی ما چون داستان را از میرزاعلی اکبرخان ارادقی، که خود در باغ شاه با آن دو تن و با دیگران هم زنجیر می بوده پرسیدهایم همان گفتههای او را میآوریم.
میگوید: شب چهارشنبه را که با آن سختی به پایان رسانیدیم بامدادان از خواب برخاستیم و قزاقان هر هشت تن را به یک زنجیر بسته بودند، بیرون میبردند و چون آنان را بر میگردانیدند هشت تن دیگری را میبردند. حاجی ملکالمتکلمین و برادرم قاضی به خوردن تریاک عادت میداشتند؛ برای هر دو تریاک آوردند. و چون اندکی گذشت دو تن فراش برای بردن ملک و میرزا جهانگیرخان آمدند و ایشان را از قطار بیرون آورده و به گردن هر یکی زنجیر شکاری زده و گفتند: «برخیزید بیایید» گویا هر دو دانستند که برای کشتن میبرندشان.
ملک دم در با آواز دلکش و بلند خود این شعر را خواند:
ما بارگه دادیم این رفت ستم برما / بر بارگه عدوان آیا چه رسد خذلان
این را خواند و پا از در بیرون گذاشت. ما همگی اندوهگین گردیدیم و این اندوه چند برابر شد هنگامی که دیدیم آن دو فراش زنجیرهایی را که به گردن ملک و میرزا جهانگیرخان زده و ایشان را برده بودند برگردانیده در جلو اطاق به روی دیگر زنجیرها انداختند و ما بیگمان شدیم که کار آن بیچارگان به پایان رسیده.

در این هنگام بود که برای نخستینبار گفتوگو میان گرفتاران آغاز گردید. حاج محمدتقی از برادرم پرسید: دیشب که شما را بردند کجا رفتید و بازگشتید؟ برادرم گفت: ما را نزد لیاخوف بردند که میخواست ما را ببیند. خود سخنی نگفت ولی شاپشال که پهلویش میبود به میرزا جهانگیرخان شماتت نموده و گفت: «من جهود زدهام؟» سپس سرکردهای که ما را برده بود راپورت گفتار مرا در قزاقخانه به لیاخوف داد، و چون ما را برگردانید بیگمان بودیم هر سه را خواهند کشت. کنون نمیدانم چرا مرا به کشتن نبردند؟!
این داستانی است که آقا میرزا علیاکبرخان یاد میکند و ما آن را از هرباره راست میشماریم. مامونتوف نیز مینویسد: «سرگذشت این دو تن بسیار ساده بود. امروز ایشان را به باغ بردند و پهلوی فواره نگاه داشتند. دو دژخیم طناب به گردن ایشان انداخته از دو سو کشیدند. خون از دهان ایشان آمد و این زمان دژخیم سومی خنجر به دلهای ایشان فرو کرد. مدیر روزنامه هم بدینسان کشتند.»
در جای دیگر مینویسند: «من به شاپشال ژنرال آجودان شاه گفتم: سر کی مارکویچ نام این دو تن مدیر روزنامه و ناطق که به کیفر رسانیدند چه بود؟ گفت: صوراسرافیل مدیر روزنامه و ملکالمتکلمین را میپرسید؟ گفتم: آری. گفت: «شاه پافشاری داشت که به ایشان کیفر دهد. ولی دیگران را در بند نگاه خواهند داشت تا مجلس آینده باز شود.»
نظر شما