استاد سخن، سخن را کوتاه میکند و در فصل هشتم گلستان میگوید:
خامشی به که ضمیر دل خویش با کسی گفتن و گفتن که مگوی
و در همین فصل باز هم:
سخنی در نهان نباید گفت که بر انجمن نشاید گفت
این دعوت به خاموشی و سخنی را حتی نهانی هم نگفتن انس دیرینی با روح حاکم بر ادبیات ما داشته است. اگرچه بهندرت گاه عبیدی آمده و پای از آن کج گذاشته و لعن و نفرینی هم به جان خریده است. اگر گاه میان عاشق و معشوقی هم پیامی و نامه ای رفته و آمده از آن کمتر اثری بر جامانده است.
در ادبیات کهن فارسی از همین رو اگر نشانه ای از نامه ای یا چیزی شبیه آن میبینیم؛ جدا از آنچه چاپارها میبردند، غالباً در قالب پندنامه است و موضوعات آن (از پند نامه عنصرالمعالی تا عطار و تا سیاست نامه) در دایره موضوعات اخلاقی و عرفانی و مملکت داری قرار میگیرد. شاید به همین صفت، واژه نامه هم همواره با حسی از احترام آمیخته بوده و معنایی دور از آن چه از آن میدانیم، داشته است.
فردوسی بزرگ بارها در شاهنامهاش که خود بزرگترین نامه زبان فارسی است (و همین خود گواه احترام برانگیز بودن این واژه تا پایه ای است که «عجم» به آن آب حیات و زندگی جاوید مینوشد) بارها از این واژه با همین احترام یاد کرده است؛ مثلاً در آغاز رزم کیخسرو، میگوید:
بپیوستم این نامه باستان پسندیده از دفتر راستان
یا حضرت حافظ که میفرماید:
شب وصل است و طی شد نامه هجر
و نمونههای بسیار دیگر
اما نامه به مفهومی که امروز از آن میشناسیم، همان که با شخصیترین واگویه های ما سیاه اما در همان حال چنان رو سفید و عزیز میشود که او را چون موجود زنده یا پرنده ای طرف خطابمان قرار میدهیم و می گوییم:
ای نامه که میروی به سویش از جانب من ببوس رویش
این نامه با این شناسنامه همزمان با دوران مشروطه و به رسمیت شناخته شدن برخی حقوق فردی در زندگی و مناسبات خصوصی مفهوم کم و بیش واقعی خود را شناخت و ابزاری برای مراودات مکتوب شخصی و اجتماعی شد. از همانند زمان نامههایی جسته و گریخته میان برخی نویسندگان و شاعران به پرواز در میآید که البته همه هم مهربانانه و به قصد رو بوسی نیست. گاه با زبانی تیز و تند یا مسالمت آمیز در پی نقد یا نفی طرف مقابل و دیدگاههایش است، گاه برعکس آشتیجویانه و در طلب هم اندیشی برای رفع مشکلی اجتماعی است. اما هر چه هست؛ حدیث نفس نویسندگان آنهاست و دیدگاهشان در باب هر موضوع سیاسی اجتماعی و فردی و احساسی روز که مناسبترین محمل انتقال آن نه دیگر روزنامه و کتاب که کاغذی است سیاه شده از افکار و احساساتی که غالباً با زبان مشترک میان نویسنده نامه و خواننده آن نوشته شده و ایضاً شامل موضوعاتی است که دغدغه مشترک میان آنها هم محسوب میشده است.
این نامهها به ضرورت کارکرد ذاتیشان شاید برای کسانی دیگر در همان زمان نگارششان نه جاذبه چندانی داشته و نه نکته قابل تأمل و دقتی. میگوید:
من این خطوط نوشتم چنان که غیر ندانست. تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی.
به همین ضرورت بسیاری نامهها که از سطح شعور و آگاهی روزمره فراتر نمیروند با کاغذهایشان میپوسند. اما آن شمار اندک که می مانند همانها هستند که به پشت گرمی شور و شعور نویسندگانشان گویی هر چه زمان بیشتر برآنها میگذرد؛ به مخاطبان اصلی خود نزدیکتر میشوند و درخشش گوهرینشان بیشتر چشمها را خیره میکند اما در زمان خود چه بسا استادان «سخن» که سوسویی از آن هم نمی یبنند.
مجله «سخن» پرویز ناتل خانلری (به رغم نقش مهمی که در اعتلای بینش ادبی و هنری زمانه خود داشت) پایگاه ضدیت با شعر نیما (که از بستگان خانلری هم بود) شده بود و پی در پی مطلبی از شاعران و منتقدان کهن گوی و کهن سرا در هجو او و شعرش (شعری که همچون آن زمان هنوز هم به شعر نیمایی شناخته میشود) مینوشت. در همین هنگامه از نیما هم در همان مجله بارها خواسته شد که نظرش را در باره مخالفتهایی که با شعرش میشد بنویسد. نیما سرانجام یک خط نوشت و فرستاد:
شما دیر رسیدید. قطار حرکت کرده بود.
نامههای نیما هم بر بلندیهای شور و شعور او بوده که اکنون نیز روی از چشماندازهای خیره کننده اش نمیتوان گرداند.
در نامه به نظام وفا می نوید:
«نوشته من سازی است که بارها به تارهایش نواخته شده و نغمهها زده. امروز خاموش و مخفی به گوشه ای افتاده است. فردا که به آن دست میبرند، صدای خود را بیرون میفرستد. اما چه فایده؟ آن وقت مرا چه خواهند گفت؟ من که بودهام؟ اولم سرگردانی آخرم افسانه.»
مخاطبان نامههای نیما بی شمارند؛ با طیف گسترده ای از گمنامان تا نامآوران زمانهاش. مادرش،خواهرش، برادرش، ناکتا و لادبن، شاعرهای همزمانش از میرزاده عشقی تا نظام وفا و شهریار و تا فریدون توللی و احمد شاملو و نصرت رحمانی، از نویسندهها صادق هدایت و جلال آل احمد، ناتل، ارژنگی، ابوالقاسم جنتی, نقاشباشی بهمن محصص و تقی ارانی و احسان طبری و بالاخره همسرش عالیه و افرادی حتی ناشناس.
روح شاعر در سطر سطر نامهها نفس میکشد و سایه پیکر کوهستانیاش بر تمام صفحههای کتاب افتاده. مخاطبان نامههایش و آن چه برایشان نوشته گواه ذهنی درخشاناند که گویی لحظه ای از تفکر و تأمل حتی در جزیی ترین و آن چه شاید در نظر دیگران و - شاید حتی مخاطبانش - بی اهمیت باشند؛ نیاسوده. کتابش به هیات کائناتی تسخیر ناپذیر از احساسها و اندیشههای بدیع و خیره کننده ای است که نه در زمان نگارش نامهها که به چندین دهه پیش باز میگردد که حتی تا دههها پس از این هم همچنان اعجاب خواننده را بر خواهند انگیخت.
در این نامهها نیما پیش از هر چیز متفکر دردمندی است که خود را همچون همان «مرغ آمین اش» میبیند.
خلق می گویند:
آمین
در شبی این گونه با بیدادش آیین
رستگاری بخش ای صبح شباهنگام ما را
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیت گاهی
هر که را ای آشنا پرور
ببخشا بهره از روزی که میجوید.
رستگاری روی خواهد کردد و شب تیره بدل با صبح روشن گشت خواهد.
مرغ میگوید.
در نامه به «دوست و مصاحب ارجمند ابوالقاسم جنتی» ضمن اشاره به نمایشنامه حسن مقدم (جعفر خان از فرنگ برگشته) و وضعیت آن روز تئاتر در ایران مینویسد:
« نویسنده مجبور نیست حتماً موضوعات دقیق فکری را در کار خود متعهد شود. حل و نقض یک عالم فلسفی در اشیا غیر از حل و نقضی است که او در کار خود و با کار خود دارد.»
به بهمن محصص مینویسد: «بسیار چیزهاست که انسان بعداً به مردم میآموزد و قبلاً از خودشان آموخته است و مردم نمیدانند.»
به «نکیتای عزیزم» مینویسد:« امیل روسو یک رشته تفکرات فیلسوفانه در قرن هجدهم است. مقارن با همان اوقات که علوم طبیعی شروع به ترقی کرد تا مقررات خود را رفتهرفته بجای مقررات فلسفه قرار بدارد. چیزی نیست که امروز انسان آن را بافکر خالص و مثل فکر بپذیرد. همه چیزها را باید از راه عملی و مادی خود یاد گرفت و بعد در خصوص آن فکر کرد.»
و برای « برادر عزیزم»هم: « بهاینترتیب نویسنده و شاعر دیمی و بهکلی عاری از فهم مطالب فلسفی و جریان ترقیات آن من نمیدانم برای عصر حاضر چه موضوعی است. جز برای استفاده شخصی.. و چطور ممکن است به اندازه معلوماتی که قدما داشتهاند، شاعر و نویسنده امروز شد؟ و به چه نحو تجدید این بنای کهنه اساس خواهد داشت؟»
اما چگونه میتوان از نیما و نامههایش نوشت و از سیروس طاهباز یاد نکرد؟ بی او این نامهها در دست ما نبود یا دست کم چنین که هست، نبود. سیروس طاهباز که پانزدهم همین ماه سالمرگش میرسد؛ در همه عمر از نیما و یاد و خاطرهاش و گردآوری آثارش از هر چه داشت؛ شعر و یادداشتها و قصهها و حکایتهایش و همین نامهها نیاسود و از نیما آن چه به یادگار مانده از دست رنج او (که زنده یاد دکتر محمد معین در مقدمه «ماخ اولاً» آن را «علاقه بی شائبه آقای سیروس طاهباز» یاد کرد) است و البته باقی کسانی که نیما در وصیت نامهاش آنها را وصی خود خواند و کار نظارت بر آثارش را به عهده آنها واگذاشت.
این نامه آخر و آخرت نیماست. با آن بهتر میتوان شناختش.
«امشب فکر میکردم با این گذران کثیف که من داشتهام بزرگی که فقیر و ذلیل میشود، حقیقتاً جای تحسر است. فکر میکردم، برای دکتر حسین مفتاح چیزی بنویسم که وصیتنامه من باشد. به این نحو که بعد از من هیچکس حق دست زدن به آثار مرا ندارد به جز دکتر محمد معین اگرچه او مخالف ذوق من باشد.
دکتر محمد معین حق دارد در آثار من کنجکاوی کند-ضمنا دکتر ابوالقاسم جنتی عطائی و آل احمد با او باشند. به شرطی که هر دو با هم باشند- ولی هیچیک از کسانی که به پیروی از من شعر صادر فرمودهاند در کار نباشند. دکتر محمد معین که مثل صحیح علم و دانش است کاغذ پارههای مرا بازدید کند. دکتر محمد معین که هنوز او را ندیدهام مثل کسی است که او را دیدهام.
اگر شرعاً میتوانم قیم برای ولد خود داشته باشم دکتر محمد معین قیم است. ولو این که او شعر مرا دوست نداشته باشد -اما ما در زمانی هستیم که ممکن است همه این اشخاص نامبرده از هم بدشان بیاید. چقدر بیچاره است انسان.»
«نامهها»ی نیما یوشیج را انتشارات نگاه که سهم بزرگش در نشر شعر معاصر بر دوستداران آن پوشیده نیست، با 785 صفحه و قیمت 40 هزار تومان پشت ویترین کتابفروشیها گذاشته است.
نظر شما