درونمایه محوری و مضمون فکری و اساسی رمان «هویت» اثر نویسنده جهانی «میلان کوندرا»، نوعی تقلای ذهنی و تقابل کم و بیش فلسفی است با ناپایداری هستی و زندگی.
در یک عبارت کلی «هویت» میلان کوندرا داستانی اندیشه محور است و به همین دلیل لزوماً بهتر است با تأنی و بدون شتابزدگی خوانده و حتی بازخوانی شود. این رمان در جایگاه و نوع خود برای همه مخاطبان معناگرا و به ویژه برای خوانندگان حرفهای ادبیاتداستانی از کشش و گیرایی درونی خاصی برخوردار است.
موضوع اصلی رمان بازمیگردد به دغدغه چاره ناپذیر و گاه آشکار و گاه پنهان انسان؛ بر زمان که بی ترحم و فرساینده میگذرد و آدمها را بی وقفه به سوی پیری و فنا و ناپدیدشدن میکشاند و پر نوسان دو شخصیت اصلی آن، زن و شوهری میانسال به نامهای شانتال و ژاک- مارک.
شانتال که به رغم فاصله گرفتن ناگزیر از توانمندی و طراوت جوانی و گذر از میانسالی کماکان و هنوز زیبا و تندرست و کم و بیش جذاب مانده، همراه با ژاک-مارک(شوهر دومش) با تکیه بر پیوندهای عاشقانه و همسویی فکری و تفاهم برآمده از روشنبینیشان، گفته و ناگفته میکوشند در تقابل با ناپایداری هستی و معناباختگی، به شیوه و پسند خود زندگی کنند. آن دو که کولهباری از تجربهها و حساسیتهای آدمهای اهل اندیشه را بر دوش دارند، بدون جلوهفروشیهای مثلاً روشنفکرانه یا کوچکترین حرف و حرکت نمایشی، خودآگاهانه و ناخودآگاهانه در مقابل ابتذال فراگیر «موقعیت» از «خود»شان مراقبت و دفاع میکنند.
«میلان کوندرا» در آغاز فصل اول رمان، هنگامی که شانتال به شهری کوچک در ساحل نورماندی سفر کرده و منتظر شوهرش ژان-مارک، در هتل مانده است، با اشارهای تلویحی کلید رمز مفهوم محوری «هویت» را به دست میدهد:
«ساعت 7:30 هم هنوز رستوران خالی بود. پشت میز نشست و منتطر شد تا کسی ببیندش. آن سوی سالن، نزدیک در آشپرخانه، دو پیشخدمت زن مشغول گپ زدن بودند. شانتال که از بلند کردن صدایش بیزار بود، بلند شد، عرض سالن را طی کرد و پشت آنها ایستاد.
اما هنوز غرق گفتوگوی خود بودند: «دارم بهت میگم، الآن ده سال شده، من میشناسمشون. وحشتناکه. هیچ سرنخی هم وجود نداره. هیچی؛ تو تلویزیون بود.» آن یکی گفت: «چه بلایی میتونه سرش اومده باشه؟» -«هیچ کی نمیتونه تصورشم بکنه. همینشم وحشتناکه.» -«یه قتل؟» -«اونا همه جارو گشتن.» -«یه آدم دزدی؟» -«ولی کی این کارو کرده؟ آخه چرا؟ اون که نه آدم مهمی بود، نه پولدار. اونا همهشونو تو تلویزیون نشون دادن. زنش و بچههاش. خیلی ناراحت کننده بود. میفهمی؟»
بعد متوجه شانتال شد: «شما هم اون برنامه تلویزیونی رو میبینین که درباره آدماییه که ناپدید میشن؟ اسمش هست «پنهان ز دیدهها.»» شانتال گفت: «بله.»
-«پس احتمالاً دیدین چه بلایی سر خانواده بوردیو اومد. اونا اهل اینجان.»
شانتال گفت: «بله؛ خیلی وحشتناکه!» و نمیدانست چهطور گفتوگو را از تراژدی به سمت مساله دنیوی غذا بچرخاند...
وقتی ژامبون را در بشقابش تکهتکه میکرد، نمیتوانست ذهنش را از فکری که پیشخدمت در سرش انداخته بود، دور کند...
شانتال تصور کرد که اگر روزی ژان-مارک را اینگونه از دست بدهد، نمیداند و حتی تصور هم نمیکند که باید چهکار بکند.»
این فراز نمایشی برآمده از تمهید هوشمندانه و خلاق میلان کوندراست و در حکم کنایهای برای هشدار به مخاطب و خواننده تا او را برای خواندن «هویت» و نزدیک شدن به عمق محور مفهومی آن که همانا ناپایداری هستی و زندگی در زیر سیطره مجهول زمان است؛ آماده کند.
شانتال پس از گذراندن شبی سخت و بد در اتاق هتل، وقتی برای پرسه زدن به ساحل میرود، از دیدگاه خود –بدون آنکه نویسنده تأکیدی داشته باشد- ابتذال و خود فریبی روزمرگی را درمییابد.
به فصل پنجم «هویت» میرسیم:
«در راهش به سوی ساحل با توریستهای آخر هفته روبهرو شد. هرگروه از آنها از الگویی مشابه تبعیت میکرد: مرد کالسکهای را هل میداد که کودکی داخلش بود و زن در کنارش راه میرفت. مرد حالتی خونسرد، خندان و کمی خجالتزده داشت و همهاش میخواست روی کودک خم شود، بینیاش را بگیرد و گریهاش را آرام کند؛ و زن حالتی بیتفاوت، غیر صمیمی، از خود راضی و حتی کینهتوز داشت. (که این آخری غیر قابل توضیح بود.)
این الگو در اشکال مختلفی پیش چشمان شانتال تکرار شد: مرد در کنار زن راه میرفت، کالسکه را هل میداد و کودک دیگرش را با وسیلهای که به خود بسته بود، بر پشتش حمل میکرد؛ مرد در کنار زن راه میرفت، کالسکه را هل میداد، یک بچه را روی کولش گذاشته بود و دیگری را با آغوش حمل کرد؛ مرد در کنار زن راه میرفت، کالسکه را هل نمیداد؛ ولی دست یکی از بچهها را گرفته بود و سه تای دیگر را بر پشت، روی شانههایش و در آغوش حمل میکرد. در نهایت، زنی بدون هیچ مردی، کالسکهای را هل میداد و این کار را با چنان نیرویی انجام میداد که در هیچ یک از مردان دیده نمیشد، طوری که شانتال در همان پیادهرو میرفت، در آخرین لحظه از جلویش به کناری پرید...»
شانتال در بخشی از یک شرکت تبلیغاتی مدیر است و این اوست که میباید و میتواند بنابر شناخت، تجربه و تخصصش کسانی را که برای کارکردن در شرکت مراجعه میکنند، انتخاب کند. در گفتوگو با ژان-مارک میگوید:
«این منم که تصمیم میگیرم اونا قبول یا رد بشن. بعضی از اونا تو نامههاشون، خودشونو با زبانی به روز، با رعایت همه قالبها، با استفاده از زبان فنی و با خوشبینی توصیف میکنن. قبل از اینکه اونا رو ببینم یا باهاشون حرف بزنم، میدونم که ازشون متنفرم. ولی میدونم که اونا کارشونو به بهترین نحو انجام میدن و وجدان کاری دارن.
از طرف دیگه، کسایی هم هستن که اگه تو دوره دیگهای به دنیا اومده بودن دنبال فلسفه، تاریخ هنر یا آموزش ادبیات فرانسوی میرفتن، ولی تو این روزگار برای اینکه چیز بهتری بخوان که به نومیدی منتهی نشه، تو شرکت ما دنبال کار میگردن. من میدونم که ته دلشون از کاری که دنبالشن متنفرن و بنابراین همجنس خودم هستن. حالا من باید تصمیم بگیرم...»
شانتال در پرسه زدنها و آمد و رفتنهایش توی پیادهروها میفهمد که دیگر مثل گذشتهها، مردان برنمیگردند تا او را نگاه کنند.
در فصل سیزدهم میخوانیم:
«همان روز اولی که همدیگر را ملاقات کردند، ژان-مارک نشانههایی از پیری را در چهره شانتال دیده بود(شانتال چهار سال از او بزرگتر بود) زیبایی شانتال که در آن موقع ژان-مارک را شوکه کرده بود، باعث نمیشد که او جوانتر از سنش به نظر بیاید.
احتمالاً کمی بعد هم ژان-مارک به او گفته بود که سنش زیباییاش را دو چندان کرده است. شانتال به او گفته بود: هر زنی با بیتوجهی یا توجهی که مردان به او نشان میدهند، سنش را میسنجد. عبارت شانتال در سر ژان-مارک پژواک میکرد و او داستان پیکر شانتال را تخیل میکرد. پیکری که در میان میلیونها پیکر دیگر گم شده بود، تا اینکه یک روز نگاهی بر آن نشست و آن را از انبوه تیره و تار بیرون کشید؛ بعد تعداد این نگاهها زیاد شد و پیکر ی را که تا پیش از این مانند مشعلی کوچک بود، درخشان کرد.
حالا زمان درخشندگی شکوه و افتخار فرا رسیده است؛ اما کمی بعد نگاهها کمتر میشوند و شعله کمفروغتر میشود، تا اینکه روزی میرسد که این بدن نیمه شفاف، و بعد شفاف، و بعد ناپیدا مانند دورهگرد بی وجود کوچکی در خیابان قدم بزند. در این سفری که از ناپیدایی اولیه شروع میشود و به ناپیدایی ثانویه ختم میشود...»
داستان حول محور «ناپایداری» و ناپدید شدن در ذهن شانتال و ژان-مارک ادامه پیدا میکند. عشق اما ادامه دارد و سوء تفاهمی ناشی از حسد ژان-مارک را به کاری احمقانه برمیانگیزد و رمان «هویت» با چرخشی ناگهانی، تحرکی در ژانر «وحشت» یا شبه وحشت پیدا میکند؛ اما پایان غیرمنتظره، در پرتو اندیشه، دیدگاه و خلاقیت کمنظیر میلان کوندرا، ما را به آغاز رمان و مفهوم محوری آن بازمی گرداند تا برای دوبارهخوانی «هویت» همت کنیم.
«میلان کوندرا» رماننویس اندیشمند و نوگرای معاصر به سال 1929 در شهر «برونو» کشور چک به دنیا آمد. این نویسنده از سال 1975 به فرانسه مهاجرت کرد. برخی رمانها و کتابهای ماندگار او همچون «جاودانگی»، «شوخی»، «بار هستی» و هنر رمان از این نویسنده به زبان فارسی برگردانده و چاپ و منتشر شده است.
رمان «هویت» میلان کوندرا با ترجمه حسین کاظمی یزدی در شمارگان دو هزار نسخه به قیمت هشت هزار و 500 تومان به تازگی راهی بازار کتاب شده است. «هویت» را انتشارات کتابنشر نیک منتشر کرده است.
نظر شما