خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا):حکایت رضا عبداللهی، حکایت دریاست. چنانکه توان دیدن گستره دریا در یک نگاه میسر نیست، قضاوت درباره رضا عبداللهی هم از یک زاویه دشوار است. دریا در اینجا، گاه آرام است. چنان آرام، که آرامش او به آرامی آب حوض پهلو میزند. دریا در آنجا، اما گاه پرتلاطم است؛ موج پشت موج؛ توفان در پی توفان.
در هر دو حال، عبداللهی در جنب و جوش است. چه آنجا که بنا به عمده خصلت خود، یعنی درونگرایی، به درون خویش میخزد؛ چه در ساعاتی که این پوسته را میشکند و در جمعی ـ محفلی، نگاه و کلام در کلام و نگاه دیگران گره میزند و به عبارتی فرسنگها از آن درونگرایی فاصله میگیرد.
شیفتگی رضا عبداللهی به شعر، به ویژه ترانهسرایی؛ و ترانههایی که عموماً رگ و پیِ خود را از رنگها و هیجان دریا گرفتهاند، حرف و حدیثها و شیوایی گفتار او، به رنگی از تنفس مرغابیهای دریا و قیقاج پرندگان آن حوالی پهلو زده است.
چنین جامهای به قامت عبداللهی و اشعار و ترانههایش، در گذر زمان، چنان صیقل یافته که اینک، از هر زاویه: «نمای عمومی»، «نمای نزدیک»، حتی «کلوزآپ» در او: مو، شمشیر است و گنجشک پهلوان! گربه وحشی به درخت چنگ انداخته است و بالا میرود. پروانه آهنگ میزند و لاکپشت روسری ابریشمی میبافد.
از رضا عبداللهی داخل شناسنامه شروع کنیم.
متولد 5/11/1330 هستم؛ در یکی از کوچههای خاکی خیابان ناصری، حوالی میدان شهدا به دنیا آمدم. بیشتر بچههای آن محله همه فرزندان کاسبکار هستند و انسانهایی که بسیار مردمی و عرق شرم بر جبینشان میهمان گرد و خاک نشسته؛ ما هم توی آن کوچههای خاکی به دنیا آمدیم.
به لحاظ معیشتی، اوضاع زندگیتان چگونه بود؟
تا آنجا که من میدانم، زیاد مطلوب نبود؛ معمولی بود.
در کار، شما چهگونه به پدر کمک میکردید؟
حقیقتاً، من به شیوه کارش زیاد علاقهمند نبودم، برادر بزرگم هم که بعدها فوت کرد مسلط به این کار شده بود و کمکش میکرد. من اگر که کمک میکردم، تنها کمکم این بود که مدرسهام نزدیک خانه بود. ساعت 12 که مرخص میشدم، میرفتم دم مغازه پدری. آنجا یک نانوایی بود که دو تا نان سنگگ میگرفتم و میبردم خانه. داریم صمیمی صحبت میکنیم! این چیزی بود که از دست من برمیآمد. چون زیاد علاقهمند به کار پدرم نبودم.
به سروقت مدرسهتان هم میرویم؛ برگردیم به خانهتان. خانهتان، آرام بود یا خیلی پر رفت و آمد؟ البته، این آرامی، این شلوغی از لحاظ روانشناختی قضیه هم مدنظرم است. ابتدا، از سطح شروع کنیم. خانهتان، پررفت و آمد بود؟ شلوغ بود؟
چون پدر من ارشد خانوادهشان بود، تا زمانی که ما در خیابان ناصری بودیم، تا اول دبستان من در آنجا درس خواندم و بعد از آنجا کوچ کردیم، اما چون ذهنیّت بسیار سبز و آگاهی چندانی ندارم. عمهام هم در آن خانواده بود، و ما هم که سه تا برادر به اضافه خواهرم، چهار نفر آنجا بودیم؛ و پدر و مادرم، در خانه بسیار کوچک و مختصر ما، دو خانواده زندگی میکردند. دیگر اطلاعات زیادی از آنجا ندارم. چون حافظهام یاری نمیکند.
ارتباط اهل خانه با هم چه طور بود؟ صمیمی بودند؟
به هرحال صمیمی بودند. پدر همیشه دستش به خیر بود. کمک میکرد، زیر شانههای آنها را گرفته بود.
محلهتان چه طور؟ پرجمعیت بود؟ همینطور، از نظر هیاهو، سکوت و صمیمیّت؟
یک محله پر رفت و آمد بود. من هم که عرض کردم، فقط تا کلاس اول دبستان آنجا بودم.
تا همان حد، حالا که به گذشته برمیگردید، چه تصوری از آن محله دارید؟ دوست داشتنی بود؟
بسیار مطلوب و مطبوع بود. مردمانش خیلی صمیمی بودند. همسایهها با هم ارتباط تنگاتنگ داشتند. پدران ما هم که صبح میرفتند و شب میآمدند. زیاد هم با این و آن حشر و نشر نداشتم.
بیشتر درونگرا بودید؟
بله؛ درونگرا بودم.
در تنهاییتان؛ در این درونگرایی، سرگرمیتان چه بود؟ اسباببازی؟ کتاب؟ یا...
نه، آخر در آن زمان کتاب زیادی در دسترس من نبود. اصلاً هیچ نوع کتابی، نه در خانه و نه در محلهمان، نبود.
به هر حال باید لحظاتتان را جوری سپری میکردید که برایتان کسالتبار نباشد. چهگونه میگذراندید؟ تخیلاتتان؟ یا...
ببینید، عرض میکنم خدمتتان. کلاس اول دبستان الان با اول دبستان آن موقع خیلی تفاوت داشت. هیچ سرگرمیای نبود. ما رادیو و تلویزیون هم نداشتیم. بعدها هم که آمدیم به طرف سرآسیاب، با یک فاصلهای به خیابان کرمان، دیگر رادیو گوشی بود. یعنی اینکه توی گوش میگذاشتند و آنتناش هم ناودان حیاط بود. من تا این حد این اطلاعات را دارم. چون، چیز دیگری وجود نداشت.
استاد! با اجازهتان کمی برگردیم عقبتر و قبل از رفتن به مدرسه، محلهتان را جستجو کنیم. به هر حال، شما ترانهسرای شاخصی هستید در این کشور؛ و ما میخواهیم با این کنجکاویها، در واقع، به زمینه و سرچشمه حرفه اصلی شما برسیم. همانطور که روانشناسان میگویند، شخصیت انسان تا چهار، پنج سالگیاش ساخته میشود تا این سن و سال، یعنی در چهار، پنج سالگیتان به ترانه، آوازهای محلی و شاعران علاقهمند بودید؟
ببینید! در پنج سالگیام شاید این نطفه شعر و ترانه در حال منعقد شدن بود. ولی دقیقاً میدانم که زمانی که کلاس دوم دبستان بودم، هنوز هیچی نبود. فقط شیفته صدای اذانی بودم که از مسجد نزدیک خانهمان میشنیدم.
صدای اذان چه حسی در شما ایجاد میکرد که باعث شیفتگیتان به آن شده بود؟
این یکی از بهترین سوالهایی بود که شما از من کردید؛ و تا حالا هیچ یک از خبرنگاران چنین سوالی از من نکرده بودند. ماشاالله، خیلی تیز سوال میکنید. چون، مسیرش نزدیک ما بود، و صدای اذانی که میآمد توی همان خیابان ناصری؛ چراغانی آنجا در میلاد امام زمان (عج) بسیار مطبوع است و من تحت تاثیر اینها قرار گرفته بودم، مسجد آنجا همیشه اذان میگفت و قبل از دوره ابتدایی توی ذهن من جاری بود، به همین خاطر، شاید من تنگ غروبها میرفتم مثلاً روی ایوان خانهمان و توی آن حالت کودکی آنجا اذان میگفتم .
بعد هم، وقتی کلاس اول دبستان بودم، علاقهمند داشتم و مینشستم بعضی از سورههای کوتاه قرآن را خوشنویسی میکردم؛ حالا با آن خط ناقص و ابتری که داشتم. این هنر، تا این حدود با من عجین شده بود، اما هنوز در باورم ننشسته بود.
در کلاسهای دوم و سوم دبستان چه؟
خودم که از قبل یک ذهنیتی داشتم. همینطور یکی از مقنیهای محل میگفت وقتی من داشتم توی خانهتان چاه میکندم، میدیدم تو داری مثلاً آوازی را زمزمه میکنی، به طوری که من هنوز دو، سه متر چاه نکنده بودم، یک بار تو آن قدر ذوق زده بودی که از آن بالا افتادی توی چاه، که من تو را گرفتم. ببینید! همانطور که قبلاً گفتم، الان با گذشته فرق میکند. الان بچههاکه به دنیا میآیند، همه حاذقاند، همه آگاهاند، از همه چیز آگاه هستند. ولی در زمان ما، همه آگاه نبودند. خانواده ما، به هرحال تعصبی هم بود. مثلاً من نمیتوانستم بیایم یک ترانه بخوانم. چنین جراتی نداشتم؛ خجالت میکشیدم؛ حالا توی خانواده، جلو بابام. صدایم هم هیچ موقع در نمیآمد. ولی در یکی از روزها که از رادیو ترانهای پخش میشد از یکی خوانندهها به نام روانبخش، که قسمتی از ترانهاش هم این بود: «روم صحرا/ من خسته...» که بیاختیار از ذوق زدم بیرون و یکی از شیشههای پنجره اتاق را شکستم! با مشت کوبیدم. دیگر، دست خودم نبود. این توی ذهن پدر، مادر و برادرم بود که، تو یادت هست فلانی میخواند و تو آن قدر ذوق زده بودی که زدی شیشه را شکستی؟ نه اینکه، دست خودم باشد. یک دفعه ذوق زده میشدم و میزدم شیشه را میشکستم. از آنجاها شروع شد و دیگر علاقهمند شدم. وقتی از مدرسه میآمدم، احساس میکردم حرفهایی برای گفتن دارم. ولی این حرفها ناقص بود؛ و کسی نبود که مرا راهنمایی کند. پدرم از سوادی برخوردار نبود. مادرم هم به هر حال مشغول کار و زندگی و اینها بود. فقط یادم است که گاهی، آن هم اگر وقت میکرد به درسم میرسید. وگرنه پدر من که نمیدانست کلاس چندم هستم. البته، مادرم هم که گاهی به درسم حساس میشد، به این شکل بود که دم حوض در طشت مشغول شستن رخت بود. یک سوالی میکرد و من مثلاً میگفتم یک ساعت دیگر امتحان دارم. او همانطور که مشغول شستن رخت بود، مرا بغل دست خودش مینشاند. هم رخت میشست، هم چیزهایی از درس را شمرده شمرده توی دهن من میگذاشت. خدا رحمتش کند؛ که این خاطرات هیچوقت از یادم نمیرود. بعد، کمکم که دیگر خود را شناختم، دیدم شاعران پرتوانی مثل حسین آهی که از بستگان بنده است - نوه عمه پدرم است - توی آن محل زندگی میکنند. خانه حسین آهی، روبروی ما، دو تا خانه آنطرفتر بود. یا منزل کریم محمودی که یکی از ترانهسرایان مشهور بود، بالای خانه ما بود. بعد هم، ارتباط من با آنها تنگاتنگ شد.
در همینجا، یک توقفی کنیم و دوباره برمیگردیم به این نقطه. در مدرسه، معلمی، مدیری در این زمینه مشوقتان نبودند؟
مشوق من هم دبیر ادبیاتمان بود؛ آقای بهلول نامی؛ که اگر که هست، خدا انشاالله پابرجایش نگاه دارد. اگر هم در قید حیات نیست، خدا رحمتش کند. اما من گاهی شعرهای دوبیتی هم که میگفتم، رویم نمیشد برای خانوادهام بخوانم، حالا به لحاظ عاطفی بود یا به هر حال به هر دلیل، من آنها را به همان دبیر ادبیاتمان میدادم که خیلی تشویقم میکرد.
خب، با اجازه، کمی فشردهتر برویم جلو. در ادامه؟
بعد از آن، یک دبیر دیگری پیدا شد؛ پارسا نامی بود که من گاهی با خجالت، با یک شرمندگی - چون نمیتوانستم روی کارهایم اسم شعر بگذارم - برای او میخواندم.
نتیجه اینکه، بالاخره شما کمکم شروع کرده بودید به سرودن شعر.
بله.
از علاقهمندیتان به شعر گفتید. اما از سرودن نگفتید. این سُرایش مشخصاً از چه زمانی اتفاق افتاد؟
همان دوران مدرسه، کلاس پنجم ـ ششم بودم، که شعر میگفتم؛ یک دلنوشتههایی برای خودم داشتم. وقتی که وارد دبیرستان شدم، از آنجا با آقای بهلول آشنا شدم که دبیر ادبیاتمان بود. ولی قبل از دبیرستان، کسی نبود. فقط مثلاً برای بچه مدرسهایها میخواندم. آنها به شعر علاقمند بودند، ولی اینکه شاعر باشند، نبودند. گاهی توی دبیرستان هم برای بچهها میخواندم. یا توی دبیرستان، مثلاً با کریم محمودی آشنا شدم که ترانهسرا بود و برای بیشتر خوانندههای آن موقع ترانه میسرود.
دوباره برگردیم عقبتر. نخستین شعرتان چه جور در ذهنتان جرقه زد؟ مثلاً از زمزمه یک رودخانه حس گرفتید؟ یا...
خاطرم هست که یک روز از مدرسه برگشته بودم و بعدازظهر بود که احساس کردم حرفی برای گفتن دارم. نمیتوانستم به زبان بیاورم. نشستم روی یک صندلی؛ روبهروی یک آینه قدی که هنوز هم در خانه پدری هست و شروع کردم به نوشتن.
لابد گاهی به آدم توی آینه هم نگاه میکردید؟
دقیقاً.
یعنی به خود درونتان؟
سوالهایی را که به ذهن من نمیرسد و مکتوم و پوشیده است، وادارم میکنید که عنوان بکنم و چیزی بگویم.
شما قبل از نشستن مقابل آینه، با آقای حسین آهی یا آقای کریم محمودی آشنا بودید یا نبودید؟
آهی که به هرحال آشنا بود، به هر حال فامیل بود، از بستگان بود. منتها یک زمانی همدیگر را شناختیم، که فهمیدم ایشان دارند شعر میگویند؛ ایشان مثلاً در مطبوعات برای خودش به اصطلاح جایی باز کرده است.
این نوع شناختتان از آقای آهی، آیا قبل از نشستن روبروی آینه که به عبارتی نقطه عطفی در ترانهسرایی شماست اتفاق افتاد یا پیش از آن؟
نه؛ من قبل از آن ماجرا فهمیده بودم که فلانی هم شعر میگوید.
فکر نمیکنید آیا آشنایی به این شکل با آقای آهی، یک تلنگری به ذهن شما بود؟ یک جور تأثیرپذیری؛ حسی که دوست داشتید شبیه او شوید؟ معمولاً، اوایل آدم دوست دارد شبیه یکی بشود؛ یک جور تقلید کردن. اما، وقتی به یک آگاهی خلاق میرسد، دیگر فرق میکند. دیگر نمیخواهد دیگری باشد، میخواهد خودش باشد. البته ببخشید که در این لحظه کلمه استاد را به کار نمیبرم و میگویم که در این مرحله، برای مثال میخواهد خود رضا عبداللهی باشد نه کپی کسی دیگر.
متأثر از ایشان میشدم.اما بعد که با ایشان حشر و نشر پیدا کردم، سعی کردم بیشتر خودم باشم.
خب، این ماجرا را همینجا رهایش کنیم و برویم سراغ شاعر توی آن آینه.
آن موقع، من احساس تنهایی میکردم. کسی را نداشتم که با او صحبت کنم، حشر و نشر کنم. این بود که با آینه، نشست و برخاست داشتم.
در واقع، نشستن پای آینه و رفتن به سمت ترانه. خب، در این میان هرکسی علایق خودش را کشف میکند. حالا این کشف گاهی ناخودآگاه است و گاهی آگاهانه. در واقع، شما به نوعی میخواستید با سرودن ترانه، از تنهایی در بیایید؛ دنیایی پرهیاهو و شاد داشته باشید. درست است؟
بله، دقیقا.
یعنی واژهها، یا حالا اینکه بعضی از ترانهها شاد هستند و غیره. ولی، یک جور ابراز وجود.
بله.
در عین حال که تنها هستم، اما تنها نیستم. یا به نوعی: «من ترانه میگویم، پس هستم!» به عبارتی، شما میخواستید به یک مفهوم فلسفی برسید؛ منتها در همان عالم و قواره کودکی. آیا همینطور است؟
بله؛ کاملاً. چون از کودکی، آدم بسیار منزویای بودم. شاید، بعد از آن تا چندسالی هم، باز منزوی بودم. کسی را هم فرضاً نمیشناختم.
منظورتان چه کسی است؟
کسی از شاعران را نمیشناختم. فقط از زبان این و آن میدانستم که فلانی شاعر است. یا برفرض فلانی ترانهسراست. وقتی که فهمیدم کریم محمودی در محلهمان است و ترانهاش دارد پخش میشود، بیاختیاز ذوق زده شدم و میگفتم چنین کسی مال محله ماست و تقریباً هم، همسن بودیم.
بعد، چه اتفاقی افتاد؟
ایشان اصلاً توی جرگه ترانهسرایان بود. یعنی با خوانندگان مشهور کار میکرد. و این سبب شد که ...
ارتباط شما...
ارتباط ما تنگاتنگ شود، و مهمترین بخشاش این است که خواهرم در پیکار با بیسوادی قبل از سال 57 بود. خواهرم که در آنجا درس میداد، باخبر شده بود که علاقهمند به شعر هستم، ولی کسی را در این حوزه نمیشناسم. یک روز که داشت با مادر یکی از شاگردهایش صحبت میکرد، او به خواهرم گفت که من مادر بابک بیات هستم. تا گفت که مادر بابک بیات هستم که آهنگساز است. ارتباط آشنایی من با بابک بیات توسط مادر او و خواهرم صورت گرفت. مادرش با پسرش صحبت کرد. او هم قرار گذاشت. بعد از آن، رفتیم سراغ بابک بیات که نخستین ترانهام را با او شروع کردم.
آن ترانه یادتان هست؟
نخستین ترانهام به نام «دیگه عاشق نمیشم» است، که ساخته شد و از طریق صدا و سیما پخش شد. بعد هم به صورت «صفحه» آمد بیرون. روزی هم که من این صفحه را خریدم، آن را به بیشتر دوستان و فامیل دادم. از آن به بعد دیگر، من ترانهسرایی را جدی گرفتم.
چه سالی بود؟
فکر میکنم حدود بیست سالم بود.
به عبارتی، نخستین شعرتان نبود. بلکه نخستین شعری از شما بود که ترانه شد.
دقیقاً.
با این همه علاقه به شعر و ترانه، کنجکاو شدیم بدانیم در چه رشتهای ادامه تحصیل دادید؟
رشتهام طبیعی بود. اما مهمتر از همه این بود که در این فاصلهها، شعرهایم را برای چاپ به مطبوعات سپردم. حالا چه کسی آنجا بود؟ آقای استاد علیرضا طبایی؛ که الان هم در قید حیات هستند و خدا طول عمر به ایشان بدهد.
ایشان در چه نشریهای بودند؟
جوانان امروز، و مسوول شعرش بودند و اشعار من، چه شعر و چه ترانه، در آن نشریه چاپ میشد.
تحصیلتان تا چه زمان ادامه داشت؟
همان موقع که در رشته طبیعی بودم، رشته ادبی هم میخواندم.
یعنی، این دو رشته را با هم؟
بله.
اما، شعر و ترانه؟
کمکم، به نشریههای دیگر هم شعر دادم. مثلاً به روزنامه اطلاعات، به مجله تهران مصور. تا اینکه، به طور جدی وارد جرگه مطبوعات شدم، که هنوز هم ادامه دارد.
همینطور ترانههایتان که خوانده و پخش میشود.
همینطور است.
حالا اگر موافق باشید، با چند کلیدواژه به شکل دیگری به سایه ـ روشنهای استاد رضا عبداللهی، سرک بکشیم.
موافقم.
باران؟
میروی و گریه میآید مرا/ ساعتی بنشین که باران بگذرد
کوچه؟
یادآور شعر شادروان مشیری است که میگفت: «بیتو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم/ همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم»
دریا؟
یاد تو در دلِ من/ توفان به پا میکنه/ تا ساحل زندگی/ با من شنا میکنه
شبنم؟
از اشک تازه کردی/ گلبرک گونهات را/ شبنم به این لطیفی/ هرگز ندیده بودم
ابر؟
ابریترین هوا رو/ تو چشم تو میبینم/ شبا به زیر بارون/ با یاد تو میشینم
گریه؟
یک شب آمد عاشقانه/ زیر باران گریه کرد/ باد و چشم بیترانه/ زیر باران گریه کرد
بهار؟
بهار اومد شاخهها / شکوفه بارون شدن/ دروغ نگم باغچهها/ یه پارچه ریحون شدن
پائیز؟
منم که با فصل خزون/ یه روز به دنیا اومدم/ به نوبهار سبز خود/ یک شب پشت پا زدم.
آینه؟
فایدهای نداره ای دل/ کنج اتاق بشینی/ تو آینه خجالت / گذشته رو ببینی
آلبوم؟
یه آلبوم قدیمی/ از عکسای تو دارم/ هر وقت دلم میگیره/ عکساتو در میارم
ترانه؟
به خاطر تو بوده/ هرچی ترانه گفتم/ با اونکه صد هزار بار/ زخم زبون شنفتم
غروب؟
روزی که تو رو دیدم/ چه روز قشنگی بود/ یادته تنگ غروب/ آسمون چه رنگی بود؟
شاعر؟
بگو من گریههایت را رفیقم که تنها گریه با من مهربان است/ هوای خانه شاعر همیشه/ کمی ابریتری از فصل خزان است
مادر؟
مادرم زندگی شو/ به دلم بخشید و رفت/ با همه دردی که داشت/ عاقبت خندید و رفت
غزل؟
تو فقط اشاره کن/ واسه تو غزل میشم/ اوقاتم تلخ که باشه/ پیش تو عسل میشم
بَلم؟
کاشکی مث یه بلم/ میون دریا بودم/ تو بندر آبییه/ یادتو تنها بودم.
گلدون؟
من گلدون قدیمی/ تو گل سرخ لادن/ هرچه تلاش کردم/ تو رو به من ندادن
پدر؟
پدرم رنج میکشید/ ولیکن خسته نبود/ درخونهش به روی/ هیچکسی بسته نبود.
سفر؟
اتفاق ساده نیست/ رفتن تو به سفر/ اگه اشکم میدیدی/ نمیرفتی بیخبر
احساس؟
اگه بیایی از سفر/ ای باغ سبز احساس/ برای تو میارم/ یه سینهریز الماس
باغچه؟
باغچه تو به رنگ/ آلالههای آبی/ صبح شده و تو قصرت/ مثل همیشه خوابی
فرودگاه؟
سفر کردی شبونه/ شکست آینه ماه/ به گریه جا گذاشتی/ دلم رو تو فرودگاه
رضا عبداللهی؟
دوست دارم نظر خود تو را بشنوم.
مردی با تنفس دریا!
تألیفات:
1ـ تصحیح، مقدمه و مقابله دیوان واله اصفهانی
2ـ تصحیح، مقدمه و مقابله دیوان میرزا ابوالحسن فراهانی
3ـ تصحیح، مقدمه و مقابله دیوان
4ـ تصحیح، مقدمه و مقابله دیوان صبوری تبریزی
5ـ تصحیح، مقدمه و مقابله دیوان حسرت همدانی
پژوهش و تحقیق:
1ـ بحثی پیرامون زحاف رایج در شعرفارسی
2ـ هجوگویان پارسینژاد
3ـ خودستایی در بیان شاعران
4ـ اندیشههای به یادماندنی
گردآوری:
1ـ بیا تا گل برافشانیم
2ـ برگزیدگان جشنواره ادبی (سرزمین محبوب من)
سرودهها:
1ـ در حاشیه سکوت
2ـ گزیده ادبیات معاصر
3ـ با تمام خستگی لبخند داشت
4ـ گریه برای چشمان تو زود است
5ـ اگر بار گران بودیم رفتیم
6ـ فاطمه پیغمبر اندیشهها
7ـ تو را یک روز بارانی ببینم
8ـ دلم هر کجا هست یادش بخیر
9ـ بگو با چه لحنی بخوانم تو را
10ـ کدامین جمعه میآیی
11ـ گریه کن ای ابر
12ـ وقتی تو نیستی گریه را بهانه میکنم.
ترانه:
1ـ یاد تو در دل من توفان به پا میکنه
ترانههای شاخص:
1ـ سراب؛ پاییز؛ غریب؛ خسته (با صدای شادروان مازیار)
2ـ تو رفتی (با صدای شادروان ناصر عبداللهی)
3ـ بوی بارون؛ دلِ عاشق؛ یادم بچه گیا (با صدای علیرضا عصار)
4ـ دریا، خنده شاپرک؛ باغ ارغوانی؛ آینهدار رسالت (با صدای بیژن خاوری)
5ـ پاییز ( با صدای قاسم افشار)
6ـ نابینا؛ پدربزرگ (با صدای مهرداد کاظمی)
7ـ پنجره عاشقی؛ جاده؛ خیال تو (با صدای مسعود خادم)
8ـ زیر باران گریه کرد؛ پدر (با صدای مجید تکلو)
9ـ بچهها گل بزنید (با صدای عباس بهادری)
تقدیر:
1ـ رتبه دوم رشته شعر در اولین کنگره فرهنگی ـ هنری ادبی وزارت ارتباطات و فناوری اطلاعات
2ـ برگزیده شعر و ترانه (بزرگداشت فاخران و نخبگان هنر ایران ـ کنسرواتوار ایران)
3ـ اخذ گواهینامه درجه 2 وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی
لوح تقدیر:
1ـ دانشکده تربیت معلم واحد جنوب
2ـ اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی کرج
3ـ شهرداری منطقه 20
4ـ سرپرست واحد الکترونیکی دانشگاه آزاد اسلامی
5ـ بنیاد شهید انقلاب اسلامی
6ـ مدیرعامل خانه هنرمندان ایران
7ـ مدیر فرهنگی ـ هنری منطقه 2
8ـ مدیرکل هماهنگی امور اجتماعی و فرهنگی مناطق
9ـ رئیس فرهنگسرای شفق
10ـ کمیته فرهنگی ـ اسلامی دانشگاه علوم پزشکی زاهدان
11ـ مدیر فرهنگی ـ هنری منطقه 7
12ـ رئیس دانشگاه آزاد اسلامی ایران
13ـ رئیس فرهنگسرای رسانه
14ـ مدیرکل وزارت کار و امور اجتماعی استان سیستان
15ـ شهردار منطقه 7
بخشی از پیشینه فرهنگی:
1ـ موسس کانونهای ادبی سازمان فرهنگی ـ هنری شهرداری (پیش از تاسیس سازمان در معاونت اجتماعی شهرداری تهران)
2ـ کارشناس شعر و داستان در دانشکده هنر (دانشگاه شاهد)
3ـ مسوول صفحه شعر روزنامه جهان اسلام
4ـ مسوول صفحه شعر نشریههای «شعر ادب فارسی»، «ایران جمعه»، «هفتهنامه ری»، «طلوع زندگی»، «امید فردا» و ...
5ـ مسوول کانونهای ادبی فرهنگسرای اندیشه، ابنسینا، شفق، خاوران، ملل و ...
6ـ مسوول کانونهای ادبی خانههای فرهنگ محله دردار، امامزاده یحیی، شکوفه، شمشیری، نصر، قاسمآباد، قیام، قلم و ...
7ـ مدرس کلاسهای آموزشی عروض و قافیه فرهنگسرای اندیشه
8ـ مسوول کانون ادبی ستاد شهر سالم
9ـ مسوول کانون ادبی شهر سالم پردیس
10ـ مسوول کانون ادبی امور کتابخانههای عمومی استان تهران
11ـ دبیر و عضو شورای شهر نهاد کتابخانههای عمومی کشور
12ـ مسوول کانون ادبی شرکت مخابرات ایران
13ـ دبیر شورای سیاستگزاری و مسوول باشگاه ادبی برج میلاد تهران
14ـ مسوول کانون ادبی فرهنگسرای امید
15ـ مسوول امور شعر سازمان فرهنگی ـ هنری شهرداری تهران
16ـ کارشناس کانونهای ادبی مراکز فرهنگی ـ هنری منطقه 7
17ـ مسوول کانونهای ادبی دانشگاه آزاد اسلامی واحد جنوب
18ـ دبیر اولین یادمان سپیده کاشانی
19ـ دبیر اولین جشنواره ملی ادبی سرزمین محبوب من
20ـ داور جشنواره ادبی یاد و یادگار
21ـ داور هفتمین جشنواره سراسری سرودههای بسیج دانشآموزان
سهشنبه ۷ آبان ۱۳۹۲ - ۱۷:۱۶
نظر شما