ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
چراغهای فروشگاه پشت سرش خاموش شد. دختر نشست توی ماشین و شیشهها را پایین کشید. آرام، راه افتاد. مرد را دید که از جلو دکهی روزنامهفروشی رد میشد. پشت چراغ قرمز ایستاد. سرش را خم کرد و از بالای شیشهی نیمه پایین آمده، به مرد، که پشت خط عابر پیاده ایستاده بود و صورتش را توی شال گردن کرمرنگ پنهان کرده بود، نگاه کرد.
«آقا.»
چراغ سبز شد و ماشینها راه افتادند. دختر، آرام، حرکت کرد و دوباره مرد را، که از جلو ماشینهایی که ایستاده بودند رد میشد، صدا زد. مرد برگشت نگاهش کرد. دختر، با انگشت، طرف دیگر چارراه را نشان داد. کمی جلوتر از چارراه ایستاد و منتظر ماند تا مرد رسید و کنار ماشین خم شد. روسریاش را که روی شانهاش افتاده بود کشید روی موهای قهوهای.
«من یه جای دیگه بلدم که اگه باز باشه، همهی کارهای پاواروتی رو داره.»
مرد چیزی نگفت. دختر به ریش مشکی بلندش که از زیر شال گردن بیرون زده بود نگاه کرد.
صفحه 41/ بوی قیر داغ/ علی اکبر حیدری/ انتشارات روزنه/ چاپ اول/ سال 1391/ 120 صفحه/ 3200 تومان
نظر شما