ايبنا - خواندن يك صفحه از يك كتاب را ميتوان چند گونه تعبيركرد؛ چيدن شاخه گلي از يك باغ، چشيدن جرعهاي از اكسير دانايي، لحظهاي همدلي با اهل دل، استشمام رايحهاي ناب، توصيه يك دوست براي دوستي با دوستي مهربان و...
آن سالها مثل الآن نبود. برای اینکه بلیت بگیری باید شب میرفتی راهآهن توی صف میخوابیدی تا صبح اول وقت آیا گیرت بیاید یا نه؟ اول شب لیست مینوشتند تا صبح چند بار حاضر غایب میکردند. با ده نفر دست به یقه میشدی تا بلیت بگیری. بعد از مدتها جور شد که پنج نفرمان با هم همسفر شویم. شب ساعت ده من و هادی رفتیم راهآهن. تازه نفر شصت و هشتم بودیم. نوبتی برمیگشتیم به خانه و چاییای چیزی میخوردیم و باز میرفتیم سراغ نوبتمان. آخر شهریور بود و اوج مسافرتها. من و تیمور و تقی انتخاب واحد داشتیم. رضا میرفت خانه خواهرش که برود کلاس کنکور. هادی سربازی بود و باید خودش را معرفی میکرد. بالاخره بلیت گرفتیم. پنج نفرمان با هم توی یک کوپه شش تخته. وقتی میرفتیم سوار شویم، هادی گفت:
«خدا کنه نفر ششم خانم باشه.»
تیمور گفت:
«جون تو یه پیرزن نقنقو نصیبمون میشه. اون وقت خر بیار و باقالی بار کن.»
رضا گفت:
«چه شبی میشه امشب!»
صفحات 73 و 74/ عشق و رُب به اندازه کافی/ حمید عبدالهیان/ انتشارات هیلا/ چاپ اول/ سال 1391/ 96 صفحه/ 3000 تومان
نظر شما