سرویس ادبیات خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - امیرقلی شاهگلی: رمان «آدمهای زندگی قبلی» از یک فضای شهری آغاز میشود: میدان الکساندر پلاتز برلین. زن لب حوضچه نشسته و اشک از چشمانش سرازیر است. میدان الکساندر پلاتز نسبت به او و هرکس دیگری که در آن فضا قرار دارد، بیاعتناست. «بیتفاوتی آنها احساس تنهاییام را عمیقتر و واقعیتر میکند.» او به گذشتهاش فکر میکند و به فضای شهری دیگری در زادگاهش پرتاب میشود. «اولین بار پنج سالم بود که گم شدم؛ توی باغ گلستان تبریز» میدان الکساندر پلاتز برلین و باغ گلستان تبریز هردو بهعنوان عنصر هویتبخش شهری در زندگی زن نقش بازی کردهاند. آدمهای باغ گلستان برخلاف آدمهای میدان الکساندر پلاتز نسبت به او بیتفاوت نبودند. اگر گریه میکرد، سوالپیچش میکردند، چشمهای درون آن در انتظار توضیح تعقیبش میکردند، به خاطر احساساتی که از او ساطع میشد مواخذهاش میکردند و میخواستند از ریز کارهایش سر در بیاورند.
باغ گلستان یک پدیده متجدد در شهر تبریز بود، همانطور که راوی نیز یک انسان نوگرا است. این باغ در کنار محله پاساژ و هتلها و سینماهای اطرافش بهعنوان دروازه ورود تجددخواهی به شهر نقش ایفا میکرد و رویدادهای مهمی در آن به وقوع میپیوست. تالار شهر در آن قرار داشت. درونش سیرک برگزار میشد و محل تعاملات اجتماعی بود. راوی در کودکیاش گمشدگی را درون آن تجربه کرده بود و اکنون آوارگی را در فضای شهری دیگری در برلین تجربه میکند. «آوارگی را زیر زبانم مزهمزه میکنم، اصلاً به تلخی و زهرماری گمشدگی نیست.»
ارتباط غریب و رمزآلودی بین سرنوشت باغ گلستان بهعنوان یک عنصر هویتی متجدد و سرنوشت راوی به عنوان یک انسان نوگرا وجود دارد. باغ گلستان مدتهاست که به یکی از کانونهای تمرکز آسیبهای اجتماعی تبدیل شده است. شهرداری دیوارها و نردههای حصارش را تخریب کرده و به حیثیت باغ لطمه وارد شده است. نیروی انتظامی هم با قطع درختان کهنسالاش درون آن پاسگاه ساخته است. باغ گلستان دیگر نقش درخور گذشتهاش را در شهر ندارد. شاید همان عواملی که باعث شده است تا باغ گلستان از اوج شکوه به حضیض ذلت سقوط کند، دلیل بر مهاجرت راوی نیز بوده است.

فضاهای شهری در داستانهای وفی بهمثابه عناصری که خود دارای شخصیت هستند به بازی گرفته میشوند. در «آدمهای زندگی قبلی» میدان الکساندر پلاتز، باغ گلستان، خیابان نهال، محله شادآباد و… تنها یک مکان یا آدرس نیستند؛ بخشی از شخصیتهای داستان هستند. او با درک رابطه بین شخصیت انسان و شخصیت مکان، قهرمانان داستانش را در مکانهایی قرار میدهد که از یکدیگر تاثیر بگیرند. در «رویای تبت» شعله خیابان را برای پرسهزنی انتخاب میکند درحالیکه شیوا، خواهر بزرگتر، بازار را ترجیح میدهد. فرهنگ بازار با روحیات شیوا سازگار است و فرهنگ خیابان با روحیات شعله. همچنین رابطه بین راوی داستان «پرندهی من» با انباری خانه – که مهمترین تصمیمات زندگیاش درون آن گرفته میشود – نمونههایی از همین رابطه بین انسان و مکان هستند.
شخصیتهای داستانهای وفی همواره در حال تغییر هستند. قهرمان داستان میخواهد با مرور گذشتهاش برای چرایی وضعیت فعلیاش پاسخی پیدا کند. او برای مواجهه با خود نیاز به مکانی دارد که خود را درون آن قرار دهد. اما در برلین او نمیتواند چنین فضایی را پیدا کند.
«کوچه و خیابانی پیدا نمیکنم که مرا یاد محلهی خودمان بیندازد. چهرهها، بوها، صداها همه متفاوتاند. همه چیزهای آشنا بهیکباره محو شدهاند.»
در این داستان راوی درون میدانی قرار میگیرد که شخصیتی کاملاً آلمانی دارد و هیچ نقشی در گذشته او نداشته است. به نظر میرسد زن برای یافتن پاسخ به چرایی وضعیت کنونیاش و مواجهه با خود به آن فضا نیاز داشته و بهعمد آن را انتخاب کرده است.
بزرگترین مشکل راوی بعد از مهاجرت این است که نمیداند با گذشتهاش چه کند. زندگی ایراندخت، زندگی بسیاری از زنان مهاجر ایرانی است که تلاش میکنند تا گذشتهشان را فراموش کنند. او به راوی هم توصیه میکند که گذشتهاش را فراموش کند اما تصور این گسست، او را وحشتزده میکند.
«تا آن روز فکر میکردم زندگیام خط ممتد و ادامهداری است که حالا در میانهاش هستم و بهزودی به قسمتهای پایانیاش نزدیک میشوم. اما حالا به نظرم میرسد که تکهی بزرگی از مرا کندهاند، قاب گرفتهاند، زدهاند به دیوار تا خشک شود. زیرش هم نوشتهاند: «زندگی قبلی». نه خون دارد، نه زنده است. تمام شده. مرده است… این گسست وحشتزدهام میکند.»
در طول داستان همواره این سوال به ذهن خواننده خطور میکند که چه عواملی باعث مهاجرت زن شده است؟ چه بخشی از این عوامل مربوط به دافعههای خاستگاهاش بوده و چه بخشی مربوط به جاذبههای مقصد مهاجرتش است؟ داستانهای وفی آینهای هستند که پیچیدگیهای زن شرقی را آشکار میکنند؛ پیچیدگیهایی که ریشه در تاریخ و فرهنگ حاکم بر جامعه دارند و به ابزاری برای مراقبت از خود تبدیل شدهاند. از لابهلای سطور داستان میتوان استنباط کرد که آنچه زن را وادار به مهاجرت کرده است، بیشتر مربوط به دافعههای خاستگاه و ناشی از استیصال اجتماعی است. قهرمان تجددگرای داستان در مقابل قراردادهای اجتماعی حاکم بر جامعهای که فردیت او را نادیده میگیرد، عصیان میکند و رابطه بین او و شوهرش نمادی از همین عصیان در مقابل قراردادهای کذایی است.
بچه جایگاه مهمی در زندگی زن دارد. او از اینکه در گذشته از طفل معصوم استفاده ابزاری کرده و برای ملاقات با مشتاق او را هم با خود به زندان برده است، عذاب وجدان دارد. بچه دو سال است از پیش او رفته و مستقل زندگی میکند.
«هفتهای یک بار میآمد پیشم. این آخریها کمتر. من هم بعضی وقتها به بهانهای سر میزدم بهاش… زیاد حرفی برای گفتن نداشتیم.»
بچه و راوی هردو با بحران هویت مواجه هستند. شکافی عمیق بین دو نسل ایجاد شده است. حتی نوع رابطه بین بچه با دوست دخترش هم برای راوی قابل درک نیست.
راوی دو دل است که در آلمان بماند یا نه. و پاسخش را خواهرزادهاش میدهد:
«سوال اینه که نمی دونم میخوام بمونم یا نه.
دختر کوچک با شیطنت میخندد: "خاله، این سوال نیست، خود جوابه."
در انتهای داستان او وقتی میخواهد میدان را ترک کند، دیگر بیقرار نیست و سرشار از زندگی است. او واقعیت وضعیتی را که در آن قرار گرفته پذیرفته است و اعتمادبهنفس بیشتری پیدا کرده است و به نظر میرسد حسرت آرامش گربهای را میخورد که چنان در گوشهی مبل خانهای غریب لم داده که انگار نه مهمان که صاحب خانه است.
«عکس دارد دانلود میشود. هنوز محو است. دایره روی عکس کامل میشود و حبیبی با یک عالم اعتماد به نفس ظاهر میشود؛ لم داده گوشهی مبل پارچهای خانه. انگار نه مهمان که صاحب خانه است.»
و بالاخره اینکه در داستانهای وفی تبریز شهری است پر از قصه؛ قصههایی که با طنزی زیبا بیان میشود؛ طنزی که باید تبریزی بود تا بیشترین لذت را از آن برد.
آدمهای زندگی قبلی این نوید را میدهد که فریبا وفی نویسندهای است که در دیار غربت هم همچنان مینویسد و خوب هم مینویسد.
رمان «آدمهای زندگی قبلی» در نشر چشمه منتشر شده است.
نظر شما