خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) -مرضیه نظرلو؛ پژوهشگر و نویسنده: شصت سال طبابت کرد اما فقط نه ماه مطب شخصی داشت. تمام وقت در بیمارستان بود یا به دانشجویان آموزش میداد یا بیمار میدید. دوست نداشت بین او و بیماران رابطه مالی حاکم باشد. حتی از رفتن به بیمارستان خصوصی هم پرهیز داشت و اینها همه از آن شب آغاز شد...
شبی که دکتر در مطب نشسته بود و مادری درمانده و آشفتهحال در حالیکه کودکش را در بغل گرفته بود؛ به اتاق وارد شد. نگرانی در چهره مادر رنجکشیده، موج میزد و کودک هم از شدت تب میسوخت. دکتر سریع اقدامات درمانی را آغاز و سفارشهای لازم را به مادر کرد. کودک که کمی آرام گرفت؛ مادر ده تومان حق ویزیت را داد و رفت. دکتر پول را در جیب کتش گذاشت و بعد از فراغت از کار، به سمت سینما نیاگارا رفت. قرار بود با همسرش برای دیدن فیلم بروند. وقتی به گیشه خرید بلیط رفت؛ همان ده تومانی کهنه را به مأمور فروش داد و دو تا بلیط سه تومانی گرفت و پس از آن دیگر فکر و خیال رهایش نکرد! به آن ده تومانی چروکیده فکر میکرد که از دستان دردمند زن به او رسیده و او آن پول را برای خرید بلیط سینما داده بود. در تمام لحظات تماشای فیلم، غرق فکرهایش بود و بعد از آن برای همیشه، عطای مطب شخصی را به لقایش بخشید و علم و تجربهاش را صرف عموم بیماران در بیمارستان دولتی کرد.
علیرضا یلدا در ۱۳ آذر ۱۳۰۹ خورشیدی در محله پامنار تهران به دنیا آمد. یکی از محلات قدیمی در جنوب شهر که مردمانش اوضاع مالی روبهراهی نداشتند. پدرش کارمند دولت و مسلط به زبان فرانسه بود و مادرش خانهدار که نقش موثری در علاقهمند کردن فرزندانش به تحصیل داشت. برای مادر علیرضا؛ همیشه درس و مدرسه حرف اول را میزد. بازیهای کودکانه و سرگرمی فقط زمانی معنا داشت که تکالیف مدرسه به خوبی انجام میشد. تشویق خاصی هم در کار نبود. درس خواندن وظیفه بچهها بود و آنان هم منتظر تشویق و جایزه نمیماندند. علیرضا با نظم و ترتیب به تکالیفش میپرداخت و با غروری خاص درس میخواند و همیشه میخواست جزء برترینهای کلاس باشد.
او تحصیلات ابتدایی را در مدرسه رودکی خیابان سیروس گذراند؛ مدرسهای دخترانه و پسرانه که زنگ خیاطی داشت و بچهها کارهایی مثل پسدوزی و زیگزاگ هم یاد میگرفتند. بعد از آن به دبیرستان ادیب درخیابان لالهزار رفت. در دبیرستان ادیب جزء شاگردان برتر بود. به همین خاطر عمویش که در دانشکده فنی درس میداد و دکترمجتهدی رئیس مدرسه البرز را میشناخت به علیرضا پیشنهاد داد که سال آخر دبیرستان را در مدرسه البرز درس بخواند. آن زمان مدرسه البرز شهرت زیادی داشت و به راحتی دانشآموز نمیپذیرفت. قرار شد عمو با دکتر مجتهدی صحبت کند. دکتر مجتهدی وقتی نمرات علیرضا را دید با ثبت نام او موافقت کرد و حتی شهریهای که از تمام دانشآموزان میگرفتند از او نگرفت.
علیرضا خیلی زود جایش را بین دانشآموزان ممتاز البرز باز کرد؛ تا جایی که معلمها از او خواستند صبحها زودتر به مدرسه برود و با بچهها فیزیک و شیمی تمرین کند. او هم صبحها بعد از روشن کردن آتش سماور و دم کردن چای مادر، از خانه بیرون میزد و راهی دبیرستان میشد.
سال ۱۳۳۰ خورشیدی بود که در کنکور شرکت کرد و در رشته پزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد. قبول شدن در آن روزگار آسان نبود و ظرفیت پذیرش در رشته پزشکی پایین بود. با این وجود علیرضا بین ۱۳۰۰ نفر رتبه چهلم را از آن خود کرد.
او که دانشجوی رشته پزشکی شده بود گاهی همراه پدر به خانه مادربزرگ میرفت. پیرزنی فرتوت که پدر علیرضا برایش جعبه جعبه میوههای فصل و نوبر میبرد. پیرزن از درد پا شکایت داشت و علیرضا هنوز دانشجو بود که مادربزرگ را ویزیت و برایش دو قلم دارو تجویز کرد. آن داروها افاقه کرد و بعد از آن مادربزرگ به علیرضا نشان طبابت مخصوص خود را هدیه داد! پدر علیرضا هم مرد کم حرف و توداری بود و از قضا، هیچ به مال دنیا دلبستگی نداشت. وقتی در سال ۱۳۳۶ تحصیلات پسرش تمام شد او را کنار کشید و تنها یک سوال از او پرسید: «رضا تو فکر میکنی میتوانی در این مملکت طبابت کنی و اخلاق را فراموش نکنی!؟»
خانواده آنها مذهبی و به شدت پایبند به اخلاق بودند و پدر که شرایط کشور و زندگی مردم را از نزدیک میدید؛ میدانست، طبابت صحیح در این جامعه چهقدر میتواند دشوار باشد!
بعضی غروبها پدر به مسجد امامزاده یحیی میرفت و گاهی علیرضا هم همراهیاش میکرد. آنجا پیشنمازی به نام آقای سرخهای نماز میخواند که پدر با اعتقاد به او اقتدا میکرد. آقای سرخهای صدای خوبی هم داشت و پس از نماز جماعت روی منبر یک پلهای مسجد مینشست و چند مسئله دینی میگفت. بعد هم دو خط شعر میخواند و ذکر مصیبت میکرد. مادر و خالههای علیرضا هم چادری بودند و این موارد اثرات مثبتی بر شخصیت او گذاشت. در عین حال درگیریهای جبهه ملی و حزب توده هم در دانشگاه بالا گرفته بود اما علیرضا به جهت همان تربیت خانوادگی تمایلات سیاسی پیدا نکرد و جذب احزاب نشد.
علیرضا در محله پامنار بزرگ شده بود و به تنها چیزی که فکر نمیکرد پول در آوردن از رشته پزشکی بود؛ در عوض شیفته استادش دکتر غلامعلی بینشور شده بود که ریاست بخش عفونی را بر عهده داشت. دکتر بینشور کم حرف اما بسیار حاذق بود و در روزگاری که حصبه زیاد شده بود او در تشخیص و درمان این بیماری سرآمد بود. این موارد سبب شد علیرضا که حالا او را دکتر یلدا صدا میکردند؛ سراغ استادش دکتر بینشور برود و بگوید: «من میخواهم رزیدنت شما بشوم.» دکتر که میدانست یلدا مشمول خدمت سربازی است؛ خندید و جواب داد: «آمدی که از سربازی در بروی؟» یلدا هم با اطمینان گفت: «نه، من تنها فکری که ندارم، این است که از سربازی در بروم یا خارج بروم.» دکتر بینشور که دانشجوی خود را میشناخت او را پذیرفت. کمکم که یلدا توانایی خود را در تخصص عفونی نشان داد نامه استخدامش را هم زد و سرنوشت چنان رقم خورد که دکتر علیرضا یلدا بعد از گذراندن دوره تخصصی بیماریهای عفونی، عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران و طبیب بیمارستان هزار تختخوابی [۱] شود.
از سال ۱۳۳۶ که پای دکتر علیرضا یلدا به بخش عفونی بیمارستان دولتی باز شد؛ تحت تأثیر تربیت خانواده و مواجهه با عموم مردم جامعه هیچگاه به دنبال مادیات یا موقعیتهای کاری و اجرایی و حتی تشویق و حمایت خاص نرفت، او همیشه معتقد بود که پزشک باید در زمینه تخصصاش کار و تمرکزکند و طبابت کار هر کسی نیست.
او میگفت: «یکی از معایب ما این است که محدود به زوایای زندگی نگاه میکنیم. چهطور است که به پزشک یاد ندادهاند که برای نگرفتن حق ویزیت نباید عصبانی شد و یک انسان والا نباید برای پول عصبانی شود. چرا کسی به ما پزشکان نگفته که چگونه زندگی کنیم و زندگی صحیح چگونه است؟ دانشگاه نیز باید روی این بخش سرمایهگذاری کند که آموزش فقط منحصر به درس نباشد. ما گاهی اوقات هدف را گم میکنیم چرا که اصل زندگی کردن، دانستن این مطلب است که چهطور باید زندگی کرد و شاد بود.»
دکتر علیرضا یلدا که کلاس درسش در اتاقی محقر و ساده در زیرزمین بیمارستان برگزار میشد همیشه آراسته، مرتب و با لبخند در کلاس حاضر میشد و طوری در کلاس مینشست که بتواند همه دانشجویان را ببیند. قبل از اینکه دانشجویان را به بالین بیماران ببرد با دست خود برای آنان لقمههای نان و پنیر میگرفت و میگفت: «بخورید تا انرژی داشته باشید.»
روبروی دانشجویان پزشکی میایستاد و مانند یک پدر برایشان صحبت میکرد. حرفهایی که در کتابهای علمی نبود و به قول خودش بین خطوط کتابها قرار داشت. همان ردهای سفید که استاد قرار بود با رفتار و سکناتش به دانشجویان یاد بدهد.
دانشجویان هم تمام گوش میشدند و به سخنان مردی دل میدادند که عمر و زندگیاش را در طبقات و راهروهای بیمارستان گذرانده بود و با همان جثه ریز و ظریف در خدمت به نوع بشر لباس سفید طبابت را به تن داشت.
شاگردانش میدانستند او با وجود تواضع و خوش خلقی، بسیار منظم و دقیق است. اهل مطالعه و بهروزرسانی علم پزشکی است و موشکافانه موارد علمی را دنبال میکند. او همیشه به آنان توصیه میکرد به چرایی چیزها فکر کنند و بفهمند چرا اصلاً این مشکل برای بیمار پیدا شده است؟ استاد که فراگیران را به علم و اخلاق هدایت میکرد؛ هیچگاه مستقیم به فردی تذکر نمیداد و میگفت: «پزشک نباید کاری انجام بدهدکه مریض دل چرکین شود! روی صندلی چرخدار بنشیند و با تکبر به بیمار نگاه کند! بلکه درست آن است که بیمار همان ابتدا که وارد اتاق شد اول باید به وضع روان او توجه کرد و بعد وضعیت جسمانی او. علم تنها کافی نیست و باید انسانیت را پیاده کرد. پزشک باید بداند چهطور با آدمها حرف بزند؟ چهطور چای بخورد؟ لباسش نامرتب و خودش خوابآلود نباشد.»
دکتر علیرضا یلدا در نخستین همایش چهره های ماندگار سال ۱۳۸۰ به عنوان چهره ماندگار رشته پزشکی در بیماریهای عفونی انتخاب شد. او که عضو پیوسته فرهنگستان علوم پزشکی جمهوری اسلامی ایران نیز بود به پاس بیش از نیم قرن خدمات علمی ارزنده و ماندگار در عرصهی دانش پزشکی و تلاش ویژه در شاگردپروری شایسته، داشتن تعهدات اخلاقی به بیماران و رفتارهای انسانی ممتاز، به شخصیتی وارسته و بیبدیل در عرصه پزشکی تبدیل و کرسی ریاست گروه عفونی دانشگاه علوم پزشکی تهران به نامش زده شد. همچنین هر ساله به جهت کوششهای او در زمینه بیماریهای عفونی جایزهای به پزشکان برگزیده با نام «جایزه پروفسور یلدا» اهدا میشود. او به عنوان یکی از برگزیدگان چهارمین دوره جایزه علمی علامه طباطبایی بنیاد ملی نخبگان نیز معرفی و سرآمد شد.
دکتر یلدا تجربه ۸۵ سال زندگیاش را در یک جمله میدانست که باید شاد بود و لازمه شاد بودن نیز محبت کردن است.
میگفت: «محبت کردن، انسانها را به هم نزدیک میکند و مادیات بین آنها فاصله میاندازد. با پول نمیتوان محبت و شادی خرید. پس بیدریغ محبت کنید. چه اشکالی دارد دکتر به بیمارانش با لبخند و روی گشاده، محبت کند؟ و تأثیر بی نظیرش را که از هزار قلم دارو برتر است ببیند؟ پزشکی که فقط به دنبال مهر زدن روی دفترچه بیمار است بدون اینکه کاری کرده باشد! میخواهد به کدام شادی در دنیا برسد!؟ من همیشه به دانشجوها تأکید می کنم که شیطان در کمین است و باید مراقب باشند که تحت تأثیر قرار نگیرید و بیمار را به شکل کیف پول نبینند. یک نفر صرفاً به خاطر سواد خوبش، استاد نمیشود. استاد خوب علاوه بر درس، آداب زندگی و معنای آن را به دانشجویان میآموزد. به شاگردانش یاد میدهد که موفقیت اصلی، موفقیت معنوی و روانی است، نه موفقیت اجتماعی که مترادف پولدار شدن است. منظورم این نیست که مادیات ارزش ندارد، ولی تمام زندگی مادیات نیست. من به این جوانها امیدوار هستم. باید خودمان را با خودمان مقایسه کنیم اما بینالمللی فکر کنیم و ملی عمل کنیم و امکانات و شرایطمان را بسنجیم. مدیر خوب کسی است که از امکانات موجود بهترین استفاده را میبرد. باید واقعاً کشورمان را دوست داشته باشیم و فقط حرفش را نزنیم.
در زندگی اجتماعی سالم افراد جامعه باید به فکر هم باشند. اگر این همفکری نباشد؛ مردم آن جامعه از نظر انسانیت مورد تأئید نیستند. از جهت معنوی نیز انسان باید سعی کند تا امیدش را از دست ندهد زیرا اگر امیدش را از دست داد مثل این است که چشمش را از دست داده! اگر من چشم را در این مملکت از دست دادم دیگر هیچ جای دنیا نمیتوانم چشمم را پیدا کنم. امید هم اینطور است نباید ناامید شد و باید همواره تلاش کرد.»
دکتر یلدا، فردی وارسته، بینیاز، قانع، آرام و عاشق بود و همیشه سعی داشت به شاگردانش عشق را آموزش دهد تا عاشقانه بیماران را مداوا کنند، به آنها یاد میداد، عاشق ایران و مردم باشند و قلب خودش نیز همواره برای مردم و نجات بیماران میتپید. قلبی که کمکم به شماره افتاد تا صدای جرس برخاست! درست شب یلدای سال ۱۳۹۶ خورشیدی بود و دکتر در آستانه ۸۷ سالگی که قلب مهربانش از تپش ایستاد.
دکتر علیرضا یلدا در میان سوگ و ماتم همسر همراهش که بیش از چهل سال در کنارش زیسته بود و اشکهای دو دخترش بدرقه شد. پیکر او را به بیمارستان امام خمینی بردند و روی سکویی قرار دادند که همیشه میایستاد و برای دانشجویان صحبت میکرد. کلاس یکپارچه ماتم بود. همکاران و دانشجویان نه تنها استاد بلکه پدری مهربان را از دست داده بودند که بیش از شصت سال در خدمت به نوع بشر تلاش کرد و حالا با چشمانی بیدار شاهد نگاه حیران آدمها بود! چرا که همیشه خودش به دانشجویان میگفت: «ما الان ظاهراً بیداریم اما خوابیم و زمانی که از این دنیا رفتیم تازه بیدار خواهیم شد.»
مرا در منزل جانان چه جای عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها...
*نظر به اهمیت معرفی و الگوسازی شخصیتهای علمی و فرهنگی اثرگذار، دفتر تکریم و الگوسازی نخبگان با همکاری خبرگزاری ایبنا برای تهیه مقالاتی به قلم مرضیه نظرلو اقدام کرده است. در هر شماره به معرفی یکی از این مفاخر پرداخته میشود.
[۱] بیمارستان امام خمینی فعلی
نظر شما