به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، اخیراً رمان جدیدی از فردریک بکمن، نویسنده رمان مشهور «مردی به نام اوه»، با ترجمه الهه علوی از سوی نشر کتاب تداعی عرضه شده است. این کتاب با عنوان «دوستان من» داستان جوانهایی است که در میان تلخیها و زخمهای زندگی، معنای دوستی و امید و عشق را کشف میکنند و بکمن با نثری سرشار از طنز و احساس، روایتی ماندگار از پیوند انسانها و نیروی رهاییبخش هنر را در این رمان آفریده است.
انتشار اثر جدید فردریک بکمن در قالب طنز بهانهای شد تا در گفتوگو با الهه علوی به بررسی این رمان و چالشهای ترجمه داستان طنز و نیز سبک داستاننویسی نویسنده یکی از پرفروشترینهای آثار ادبی جهان بپردازیم.
چرا این کتاب را برای ترجمه انتخاب کردید؟
وقتی برای اولینبار «دوستان من» را خواندم، حس کردم بکمن نه فقط یک قصه میگوید، بلکه آینهای جلویم میگذارد که در آن هم خندهام میگیرد و هم اشکم درمیآید. او از روابط انسانی، تنهایی و لحظات کوچک زندگی حرف میزند، اما با زبانی که شبیه گفتوگو با یک دوست قدیمی است. همین ترکیب طنز و عمق باعث شد با خودم بگویم «این کتاب باید به فارسی ترجمه شود تا خوانندگان ما هم این تجربه را لمس کنند.»
چالشهای ترجمه داستان طنز را در چه مواردی میدانید؟ به نظر میرسد تفاوت فرهنگی گاهی باعث می شود جنبه طنز یک متن درک نشود.
طنز در ترجمه یکی از کفشهای تنگ مترجم است؛ باید بپوشی و در آن بدوی، اما جا برای خطا نیست. شوخی فقط به کلمات وابسته نیست، به لحن، به موقعیت، به دانستههای مشترک مخاطب هم ربط دارد. وقتی تفاوت فرهنگی زیاد است، ممکن است مخاطب نتواند همان حس اصلی را بگیرد. من در این ترجمه گاهی مجبور شدم معادلهای بومی پیدا کنم یا با یک تصویرسازی تازه، حس طنز را بازآفرینی کنم تا خواننده همان لبخندی را بزند که مخاطب سوئدی میزند.
لطفاً درباره سبک نوشتاری نویسنده توضیح دهید.
بکمن در سادهنویسی استاد است، اما این سادگی فریبنده است؛ پشت هر جملهاش یک فکر عمیق و یک حس انسانی پنهان است. او بین جملههای کوتاه و ضربهزننده، ناگهان تصویری میدهد که قلب خواننده را میلرزاند. سبک او ترکیبی از گفتوگوهای روزمره، شوخیهای ظریف، و نگاهی فلسفی است که بیادعا در دل داستان جاری میشود.
این کتاب به نوعی تفاوت نگاه به هنر و تاثیر عواملی مثل ثروت در نگاه به هنر را به چالش کشیده لطفاً در این باره نظر خود را بگویید.
این کتاب سؤالات مهمی مطرح میکند که آیا هنر ارزش ذاتی دارد یا ارزشش را نگاه ما تعیین میکند؟ و آیا پول میتواند این نگاه را تحریف کند؟ بکمن با شخصیتها و موقعیتها نشان میدهد که هنر فقط بر دیوار موزهها یا در خانههای مجلل نیست؛ زیبایی ممکن است در یک طرح کودکانه یا صدای یک ساز خیابانی هم باشد. برای من پیام او روشن است: هنر جایی معنا دارد که قلبها را تکان بدهد، نه جایی که برچسب قیمت بخورد.
جملههای تکان دهنده و درسآموز زیادی دارد مثل «خطرناکترین جای دنیا در وجود خود ماست، قلبهای شکننده در قصرها و کوچههای تاریک به یک اندازه میشکنند» انگار در قالب طنز و در میان جملات خندهدار میخواهد به طور ظریف ما را متوجه حقایق اطرافمان کند. نظر شما چیست؟
بله، این یکی از ویژگیهای دوستداشتنی بکمن است. او انگار با یک دست شما را میخنداند و با دست دیگر آرام ضربهای به شانهتان میزند تا متوجه چیزی شوید. جملههایی مثل «خطرناکترین جای دنیا در وجود خود ماست» همان غافلگیری عاطفی را ایجاد میکند که طنز را از یک شوخی ساده به تجربهای انسانی تبدیل میکند. این تعادل بین خنده و تأمل، قلب کار بکمن است.
به نظر میرسد نویسنده نگاهی هم به شازده کوچولو داشته و لوییزا را نوجوانی دیده که در این سیاره گیر افتاده درست است؟
برداشت جالبی است و من هم با آن موافقم. لوییزا شبیه نوجوانی است که در این سیاره گیر افتاده و هنوز نگاهش را از دست نداده؛ نگاهی ترکیبی از سادگی کودکانه و پرسشهای بزرگی که گاهی حتی بزرگترها از جواب دادن به آن فرار میکنند. این همان حال و هوایی است که در «شازده کوچولو» میبینیم: مواجهه با دنیا از زاویه دیدی که هنوز آلوده به عادتها و بیحسی بزرگسالی نشده است.
لوییزا که مادر را از دست داده حسی که از نقاشی میگیرد مثل حس مادرشدن هست چرا این حس را دارد؟
لوییزا مادرش را از دست داده و با یک خلأ بزرگ روبهرو است؛ نقاشی برایش مثل زنده کردن بخشی از آن رابطه است. وقتی طرحی را میکشد، انگار مخلوقی را در آغوش میگیرد که از خودش آمده است. این حس مراقبت، خلق و محافظت از چیزی که مهم است، شباهت عمیقی به تجربه مادری دارد.
هنر انگار اسلحه لوییزاست با خودکار و اسپری رنگ از خودش دفاع میکند با این نظر موافق هستید؟
کاملاً. برای لوییزا قلممو و اسپری رنگ فقط ابزار هنری نیستند؛ آنها زبانِ بدون فریادش هستند. همانطور که بعضیها با کلمه یا موسیقی از خودشان دفاع میکنند، لوییزا با رنگها و خطها مرز خودش را مشخص میکند، میجنگد و بقا را تجربه میکند.

رابطه درد و هنر که انگار اگر دردمند باشی هنر را بهتر درک میکنی هم در این داستان دیده میشود. لطفاً در این زمینه توضیح دهید.
این کتاب بهخوبی نشان میدهد که درد میتواند روزنهای به سوی هنر باشد. درد، حواس ما را تیزتر میکند و باعث میشود چیزهایی را ببینیم که در آسودگی نادیده میگیریم. بکمن با داستان لوییزا ثابت میکند که برای برخی، هنر نه سرگرمی، بلکه راهی برای فهمیدن و کنار آمدن با رنج است.
انگار نویسنده یک روانشناس کودک است که میخواهد بزرگترها را متوجه احساسات خاص بچهها کند چقدر آشنایی با درونیات کودکان و نوجوانان میتواند در شکلگیری داستانهایی که شخصیت اصلی آنها نوجوان است موثر باشد؟
بکمن مثل یک روانشناس کودک، بدون اصطلاحات علمی و با داستانگویی، به بزرگترها یادآوری میکند که جهان نوجوانان منحصربهفرد و پر از ظرافت است. شناخت درونیات آنها باعث میشود شخصیتهای نوجوانش نه کلیشهای، بلکه زنده و واقعی باشند؛ درست مثل لوییزا که انگار از دل واقعیت آمده است.
تصویرسازیهای خوبی در کتاب وجود دارد به نظر شما ظرفیت فیلم شدن را دارد؟
بله، بهوضوح. تصویرسازیهای دقیق، صحنهپردازیهای پرجزئیات و شخصیتهایی که بهراحتی با بازیگران خوب جان میگیرند، این کتاب را برای اقتباس سینمایی ایدهآل کرده است. حتی ترکیب طنز و درامش هم مناسب فرم تصویری است.
اسم دوست از دست رفته لوییزا، ماهی است آیا اسم ماهی استعارهای از کوتاهی عمر و عشق به دریاست؟
بهنظر من بله، «ماهی» میتواند نمادی از کوتاهی عمر و ناپایداری باشد؛ موجودی که در آب جریان دارد و همواره در حال حرکت است. در عین حال، این نام با عشق به دریا، آزادی و زندگی در حال لحظه نیز پیوند دارد و معجونی از زیبایی و ناپایندگی است.
لوییزا قبل از اینکه نقاشی کند فقط دویدن بلد بوده و بعد به نقاشی پناه میبرد که نماد آرامش است این یعنی هنر اضطراب را کم میکند؟
پیش از نقاشی، فرار لوییزا از اضطراب فقط در دویدن خلاصه میشد، یک حرکت فیزیکی برای دورشدن از فکرها. اما نقاشی، حرکتی درونی است؛ او دیگر فقط نمیگریزد، بلکه میسازد. این دقیقاً همان جادوی هنر یعنی تبدیل تنش به خلاقیت و آرامش است.
هنرمند نقاشی معروفش را به لوییزا میدهد چون نگاه مشترکی داشتند و این یعنی بهترین دارایی و سرمایه برابری میکند با دوستی که نگاه و درکش با ما یکی است. با این نظر موافقید؟
کاملاً موافقم. هدیه دادن یک اثر هنری ارزشمند فقط یک بخشش مادی نیست، بلکه اعترافی است به وجود پیوندی فکری و حسی؛ بکمن میگوید داراییهایی که با عشق و درک عمیق گره خوردهاند، گاهی از هر سرمایهای ارزشمندترند.
انگار نویسنده خودش دستی در هنر دراد که میگوید هنر روند زمانی ندارد و هرچیزی که هنرمند میکشد از جایی در ذهن میآید که فقط وقتی به آن دسترسی دارد که به زور دنبال آن نباشد، انگار نویسنده فلسفه هنر را خوب میداند. آیا نویسنده خودش هنرمند است؟
درست است، او بهخوبی از فرایند خلاقیت میگوید؛ اینکه اثر هنری زمانی میآید که هنرمند اجازه بدهد، نه وقتی که به زور دنبالش بدود. این نگاه فلسفی نشان میدهد که یا خود بکمن تجربه عملی در هنر دارد، یا سالها با هنرمندان و دغدغههایشان زیسته است.
محوریت این داستان به نظر می رسد مرگ و هنر باشد نویسنده چه ارتباطی بین این دو مفهوم میبیند؟
در این داستان، مرگ یادآور گذر زمان است و هنر راهی برای جاودانگیِ لحظه؛ بکمن نشان میدهد که وقتی با پایانپذیری روبهرو میشویم، بیشتر به ارزش خلق کردن پی میبریم. شاید هنر تلاشی برای گفتن این باشد که «من اینجا بودهام، حس کردهام و میخواهم این لحظه را با شما قسمت کنم»
نظر شما