یکشنبه ۸ تیر ۱۴۰۴ - ۱۰:۱۶
حکایت سلطان محمود و بیماری غلامش

خراسان‌رضوی - عطار در منطق‌الطیر با بیان حکایات و داستان‌های زیبا به محبت و پیوند عمیق میان شخصیت‌ها می‌پردازد و تمامی مرغان پس از شنیدن این حکایات زیبا به خوبی به رازهای قدیمی و کهن پی می‌بردند.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – زهره مظفری‌پور، نویسنده، محقق و پژوهشگر ادبی: عطار در ادامه منطق‌الطیر با بیان چند حکایت و داستان زیبا به محبت و پیوند عمیق میان شخصیت‌ها می‌پردازد. در این میان او حکایت کوتاهی از سلطان محمود و غلام حلقه به گوش او ایاز سخن به میان می‌آورد و می‌گوید که ایاز به علت چشم بد بیمار شده و از حالت طبیعی خارج شده است. (ایاز یکی از غلامان خاص و نزدیک سلطان محمود بود که سلطان علاقه قلبی به او داشت).

چون ایاز از چشم بد رنجور شد

عاقبت از چشم سلطان دور شد

ناتوان در بستر زاری فتاد

در بلا و رنج و بیماری فتاد

خبر بیماری ایاز به گوش سلطان محمود می‌رسد، سلطان محمود خدمتکاری را نزد ایاز می‌فرستد تا پیام محبت سلطان محمود را به او برساند و ابراز نگرانی خویش را به او باز گوید، سلطان می‌گوید که به خاطر رنجوری ایاز پادشاه نیز رنج می‌کشد و نمی‌تواند از او دور باشد:

چون خبر آمد به محمود از ایاس

خادمی را پادشاه حق شناس

گفت می رو تا به نزدیک ایاز

پس بدو گو ای شه افتاده باز

من در این ساعت از آن دورم ز تو

کز غم و رنج تو رنجور م ز تو

تا ز رنجوریت فکرت می‌کنم

یا تو رنجوری ندانم یا منم

گر تنم دور افتاد از هم نفس

جان مشتاقم بود نزدیک و بس

مانده‌ام مشتاق جانی از تو من

نیستم غایب زمانی از تو من

چشم بد بدکاری بسیار کرد

نازنینی را چو تو بیمار کرد

سلطان به خدمتکار دستور می‌دهد که این پیغام را مانند برق و باد به ایاز برساند و در راه هیچ توقف نکند. خدمتکار این پیام و اضطرابی که به او در مسیر راه وارد شده بود را به نزد ایاز برد:

این بگفت و گفت در ره زود رو

همچو آتش آی و همچون دود رو

بس مکن در ره توقف زینهار

همچو ابر از فرق می ر و بر قرار

گر کنی در راه یک ساعت درنگ

هر دو عالم بر تو گردانیم تنگ

سلطان محمود او را تهدید می‌کند که اگر در رساندن پیام درنگ کنی و تاخیر کنی تو را خواهم کشت و روی خوش در این دنیا نخواهی یافت:

خادم سرگشته اندر ره فتاد

تا به نزدیک ایاز آمد چو باد

دید سلطان را نشسته پیش او

مضطرب شد عقل دوراندیش او

لرزه بر اندام خادم اوفتاد

گوییا در رنج دایم اوفتاد

خدمتکار بیچاره پیام را دریافت کرد و چون مقداری راه را گم کرده بود با اندک تاخیر مانند باد خود را به ایاز رساند اما زمانی که نزدیک ایاز رسید چیز عجیبی دید و سر تا پایش به لرزه افتاد و مضطرب و پریشان شد گویی که در رنج و مصیبت گرفتار آمده و مرگ خود را جلوی چشم دید او سلطان محمود را دید که در مقابل ایاز نشسته است. خدمتکار با خود گفت حالا چگونه می‌توانم با پادشاه به توافق برسم و به او بگویم که راه را گم کردم البته که نخواهم توانست پس باید آماده شوم که خونم را بریزد:

گفت با شَه چون توان آویختن

این زمان خونم بخواهد ریختن

خورد سوگند او که در ره هیچ جای

نه بایستادم نه بنشستم ز پای

من ندانم ذره‌ای تا پادشاه

پیش از من چون رسید این جایگاه

شه اگر دارد و گر نه باورم

گر در این تقصیر کردم کافرم

خدمتکار سوگند خورد که در مسیر راه هیچ جا نه ایستاده و نه نشسته است و نمی‌داند که یک ذره خاک چگونه این مقام رفیع و سلطنت را به دست آورده است که با چشم زدنی خود را قبل از من به این مکان رسانیده است او قسم می‌خورد که در مسیر راه اندکی و ذره‌ای توقف نداشته است و اگر پادشاهی هم وجود داشته باشد و اگر نه من به خودم ایمان دارم و اگر در این راه اشتباه کردم کافر هستم (قسم می خورد که در مسیر راه پادشاه را ندیده و جز او کسی از ین مسیر عبور نکرده)

شاه گفتش نیستی مجرم در این

کی بری تو راه ای خادم در این

من رهی دزدیده دارم سوی او

زان که نشکیبم دمی بی روی او

هر زمان از ره بدو آیم نهان

تا خبر نبود کسی را در جهان

راه دزدیده میان ما بسی ست

رازها در ضمن جان ما بسی ست

شاه به او گفت که ترس به خود راه نده رمز و رازی در این مسئله وجود دارد که تو نمی‌توانی به آن دسترسی پیدا کنی پس بهتر است از این موضوع فاصله بگیری من راهی را به طور پنهانی می‌روم که به او می‌رسد زیرا نمی‌توانم حتی برای یک لحظه بدون دیدن او تحمل کنم هر بار که به آن سمت می‌روم به او نزدیک می‌شوم. به طور پنهانی این کار را می‌کنم تا کسی در این دنیا از آن با خبر نشود:

عطار ضمن بیان این حکایت به ما پند می‌دهد که در مسیر زندگی هزاران راز و رمز وجود دارد که در دل هر یک از ما نهفته است و این رازها به روح و جان ما مربوط می‌شود پس ادامه می‌دهد که:

راز اگر پوشم من از پیر و جوان

در درون با اوست جانم در میان

از برون گرچه خبر خواهم از او

در درون پرده آگاهم از او

اگرچه از ظاهر انسان ها ویژگی‌ها و خصوصیاتی وجود دارد اما در عمق دل آنها محبت خداوند موج می زند. اشاره به رابطه قلبی بین ایاز و سلطان محمود دارد.

سلطان به خدمتکار می گوید اگر من رازی را از دیگران مخفی نگه می‌دارم این راز در دل من و با وجود او (خدا) است. تو نیز این مسئله را فراموش کن.

تمامی مرغان پس از بیان این حکایت زیبا به خوبی به رازهای قدیمی و کهن پی بردند.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

تازه‌ها

پربازدیدترین

اخبار مرتبط