به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، مائده مرویان حسینی، در سیو ششمین سالگرد ارتحال رهبر انقلاب اسلامی، امام سید روحالله خمینی، نگاهی انداختهایم به دو کتاب «آقا روحالله» تالیف محمدرضا باقری و «آن مرد بینهایت» اثر محمدعلی عباسیاقدم؛ آثاری که روایتگر زوایای کمتر گفتهشدهای از زندگی و اندیشههای ایشاناند. در این گزارش، با مرور سبک زندگی، منش فردی و مبارزات امام خمینی (ره)، تلاش کردهایم تصویری نزدیکتر از این چهره تأثیرگذار تاریخ معاصر ایران ارائه دهیم. از تولد و دوران کودکیاش در خمین تا سالهای نوجوانی و جوانی و از آغاز مسیر علمی و معنوی تا ایستادگی و مبارزهاش در برابر رژیم پهلوی و تبعیدهای پیاپی.
جانبهای خمین
سید مصطفی مصطفوی، پس از آنکه حدود هشت سال به آموختن مقدمات علوم حوزوی نزد یکی از مجتهدان پرداخت، برای ادامه تحصیل راهی دیار علم و فقاهت، اصفهان شد. هنوز بیش از ۲۲ سال نداشت که با دختر آقا میرزا احمد خوانساری ازدواج کرد و پس از مدتی زندگی در اصفهان، به همراه همسر و دختر خردسالش رهسپار نجف اشرف شد تا مسیر دانش و معنویت را در آن دیار ادامه دهد. زعامت میرزای شیرازی تأثیر زیادی بر افکار و اندیشههای او گذاشت تا حدی که پس از رسیدن به درجه اجتهاد به اصرار مردم خمین به وطن خود بازگشت و رهبری دینی مردم را بر عهده گرفت. سید مصطفی به چنان مقام علمی دستیافته بود که بزرگان خمین لقب فخرالمجتهدین را به او دادند.
ثمره ازدواج سید مصطفی با هاجرآغا خانم، سه دختر و سه پسر بود. در واپسین روزهای گرم شهریور، زمانیکه درختان آرامآرام رخت پاییز بر تن میکردند، کودکی دیگر پا به این خانواده گذاشت؛ کودکی که نامش روحالله بود و تقدیر، نام او را در تاریخ ماندگار کرد.هنوز به دنیا نیامده که حسابی در دل پدرش جا گرفته بود. هرگاه مشغلههای زندگی سید مصطفی را خسته میکرد در کنار همسرش هاجرآغا مینشست و انبوه خستگی خود را میتکاند و سبکتر میشد. اما از وقتی روح الله پا به زندگیشان گذاشته بود این رویه قدیمی شکل عوض کرده بود. سید مصطفی گاه و بیگاه روح الله را به آغوش میکشید و در چشمهایش خیره میشد. گاه قنداقه نوزاد را روی دست میگرفت و به قلبش نزدیک میکرد. هاجرآغا عشقبازی پدر و پسر را سیر تماشا میکرد، بیآنکه از چون و چرای آن و از بازی روزگار باخبر باشد.
خمین در آن ایام نا امن بود و پیوسته مورد تعرض و هجوم یاغیها و خانهای حاکم بر مردم قرار میگرفت. دو تن از خانهای منطقه به نامهای جعفرقلیخان و میرزاقلی سلطان با ستم و زورگویی مردم را به ستوه آورده بودند. در نهایت سید مصطفی به عنوان مجتهد و رهبر دینی آن شهر برای حمایت از مردم خمین تصمیم به دیدار با والی اراک میگیرد. اما در بین راه ناگهان صدایی حنجره دشت را شکافت و گلوله جعفرقلی خان بر قلبش نشست.
خبر مثل باد در کوچه پسکوچههای خمین پیچید مردم عزادار خمین که عالم و مجتهد بزرگ خود را از دست داده بودند خانه قاتلان سید مصطفی را به آتش کشیدند و چهل شب و روز علمای شهر اصفهان همراه با مردم خمین مجالس سوگ برپا میکنند.
آغاز راه روحالله
تنها چهار ماه و بیست و دو روز از تولدش گذشته بود که سایه پدر کم کم از خانه و زندگیشان رخت بست. روحالله گرچه پدر را به یاد نمیآورد اما نقل خاطراتش که دهن به دهن در خمین پیچیده بود برایش جذاب بود. او چنان به پدر شهید خود افتخار می کرد که خود را «ابن الشهید، روحالله» مینامید.
مادرش، هاجربانو، بعد از اینکه دو پسر بزرگترش را راهی حوزه علمیه کرد، روح الله را نیز از شش سالگی به مکتبخانه ملاابوالقاسم فرستاد. در آنجا بود که قرآن و کتابهایی چون گلستان و بوستان سعدی را آموخت.
با اتمام دوره مکتب خانه در سن ۹ سالگی وارد مدارس جدیدالتاسیس آن زمان شد و دروس عمومی چون حساب، ادبیات و تعلیمات دینی را فراگرفت. پس از آن به فراگیری مقدمات علوم دینی در خمین پرداخت.
ایام نوجوانی سید روحالله مقارن با آغاز جنگ جهانی اول بود. با حضور روسها در خمین قحطی همهگیر شده بود و نیروهای روس برای تامین مواد غذایی آذوقه مردم را از آنان میگرفتند. به خاطر اجساد باقی مانده از جنگ، وبا در منطقه فراگیر شده بود. خانه مرحوم سید مصطفی نیز از این بیماری مستثنی نماند و سید روح الله جوان در غم از دست دادن مادر داغدار شد.
در بیستمین سالروز تولدش برای اولین بار پا در شهر مقدس قم گذاشت و از همان ابتدای حضور در این شهر با اساتید برجسته زمان خود در رشتههای فقه، فلسفه و عرفان آشنا شد. تحصیل فلسفه را به مدت چهارسال نزد حاج سید ابوالحسن رفیعی قزوینی به پایان رسانید و همچنین عرفان را که بیش از هرچیز به آن علاقه داشت پای درس آیتالله شاه آبادی آموخت. سید روح الله با تلاش و استعدادی که داشت دروس مختلف حوزه را به سرعت فراگرفت و در نهایت پس از ۶ سال در درس خارج فقه و اصول آیتالله حائری شرکت کرد.
بیگناه بمان!!
همین که اندکی از مشغله های تحصیل فارغ شد تصمیم به ازدواج گرفت. به پیشنهاد دوست و همدرسش سید صادق لواسانی به خواستگاری دختر شیخ محمد ثقفی رفت.هنوز او را ندیده و تنها شنیدن ویژگیهایی از آن دختر کافی بود که دل او روح الله را ببرد. گرچه در ابتدا دو بار پاسخ رد شنید، اما پا پس نکشید و سرانجام پس از ده ماه صبوری و چشم انتظاری قدسی خانم ثقفی جواب مثبت داد.
بیگناه بمان، تنها شرط آقا روح الله برای شروع زندگی مشترک بود. «هرنوع لباسی که دوست داری بخر و بپوش. هرطور میخواهی رفت و آمد کن. اما آنچه از تو میخواهم فقط یک چیز است؛ واجبات دینی را انجام بده و سمت محرمات نرو. گناه نکن. بیگناه بمان!»
آقا روح الله تا آخر به قولهایی که به پدر قدسی خانم داده بود عمل کرد. هرگز نمیگذاشت همسرش کار خانه را به تنهایی انجام دهد. تا قدسی خانم سر سفره حاضر نمیشد لب به غذا نمیزد. بهترین جای اتاق محل نشستن خانمش قدسی بود. اجازه نمیداد کارهای خانه روی دوش همسرش سنگینی کند: «حاضر نبود که من در خانه کار کنم. اگر میدید مثلاً دارم جارو میکشم ناراحت میشد و میآمد جارو را میگرفت حاضر نبود حتی من لب حوض مثلاً یک لباس کوچک فرزندم را بشویم. این قبیل کارها را وظیفه من نمیدانست؛ اگر به جهت نیاز گاهی به این کارها دست میزدم، ناراحت میشد و آن را به حساب نوعی اجحاف نسبت به من میگذاشت. حتی وقتی وارد اتاق میشدم به من نمیگفتند "در را پشت" سرتان ببندید. صبر میکرد تا من بنشینم و بعد خودشان بلند میشدند و در را می بستند.»
بانگ بیداری
از همان ابتدا تمام هم و غمش «قیام لِله» بود. وقتی لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی در دولت اسدالله عَلَم به تصویب رسید؛ سید روح الله این لایحه را جسارت به قرآن کریم دانست و گ فت: «اگر تمام دنیا بگوید باید بشود، من یکی میگویم نباید بشود!» در اعتراض به تصویب این لایحه حدود یکصد و پنجاه مراسله برای روحانیون نقاط مختلف ایران آماده کرد و همچنین شماری از شاگردانش که در شهرستانها زندگی می کردند فرا خواند و تعدادی از نامههایش را به آنان داد تا صدای اعتراضش به گوش همه برسد.
همین که متوجه شد محمدرضا پهلوی برای اجرای رفراندوم لوایح شش گانه شخصاً پیشقدم شده است، عَلَم مخالفت را برافراشت و اعلامیه تند و تیزی علیه شاه نوشت. برخی از علما از عواقب مخالفت با شاه نگران بودند و می گفتند این کار از ما ساخته نیست. اما حرف حاج آقا روحالله چیز دیگری بود. «بزرگترین کاری که از ما ساخته است بیدار کردن و متوجه ساختن مردم است آن وقت خواهید دید چه نیروی عظیمی خواهیم بود که زوالناپذیر است و توپ و تانک هم حریف آن نمیشود.»
عاشورای سال ۱۳۴۲ بود که ماموران ساواک از منبریهای معروف تعهد گرفته بودند روز عاشورا سخنرانی نکنند. اما از آنجایی که هیچ چیز و هیچکس نمیتوانست جلوی عزم و اراده آقاروحالله را بگیرد بعدازظهر عاشورا خود را برای یک سخنرانی آتشین جزم کرد و خود را به منبر مدرسه فیضیه رساند: «امروز به من اطلاع دادند بعضی از اهل منبر را بردهاند در سازمان امنیت و گفتهشما هر چه میخواهید بگویید اما یکی شاه را کاری نداشته باشید، یکی هم اسرائیل را کار نداشته باشید، یکی هم نگویید دین در خطر است. ما هرچه گرفتاری داریم از این سهتاست… روابط شاه و اسرائیل چیست که سازمان امنیت میگوید از آن حرف نزنید. از شاه هم حرف نزنید. این دو تا تناسبشان چیست؟ مگر شاه اسرائیلی است؟» همین سخنان کافی بود تا خون مردم به جوش آید، به خیابانها بریزند و خود را فدایی سرزمین و دینی که امامشان آن را در خطر میدید.
دو روز بعد، در پانزده خرداد سال ۱۳۴۲ تعداد زیادی از ماموران شاه از بام و دیوار به خانهاش یورش بردند؛ اما امام در خانه فرزندش سید مصطفی بود.هنگامی که برای تهجد سحرگاهی بیدار شده بود صدای هیاهو و فریاد به گوشش رسید، قرآن همیشه همراهش را برداشت، عبا بر تن کرد و از خانه خارج شد «روحالله خمینی منم، به کسی کاری نداشته باشید».
پرچمدار ایستادگی
هیچ چیز نمیتوانست آتش مبارزه او را سرد کند، پس از آزادی از زندان و حصر باز هم به مبارزه ادامه داد. آبان ماه ۱۳۴۳ بود که حرف و سخن تصویب لایحه کاپیتولاسیون در کشور پیچیده بود. امام که پذیرش این لایحه را تسلیم در برابر غرب و همچنین تهدیدی برای استقلال و عزت ایران میدانست سخنرانی آتشینی در چهارم آبان انجام داد و حقایقی را برای مردم بازگو کرد و آنها را از فاجعهای که به دست رژیم شاه درحال وقوع است مطلع کرد: «ای آقایان من اعلام خطر میکنم، ای سیاسیون ایران من اعلام خطر میکنم، ای فضلا، ای طلاب من اعلام خطر میکنم. ای نجف، ای قم، ای تهران، ای مشهد، ای شیراز، من اعلام خطر میکنم… ای سران اسلام به داد اسلام برسید، ای علمای نجف به داد اسلام برسید، ای ملل اسلام… ای شاه ایران به داد خودت برس. به داد همه ما برسید. ما زیر چکمه آمریکا برویم چون ملت ضعیفی هستیم؟»
این سخنان مذاق اعلیحضرت را حسابی تلخ کرد و در پی آن صدها کماندو به خانه حاج آقا روحالله یورش بردند و در و پنجرهها را شکستند و داخل خانه شدند. «وقتی لگد زدند به در خانه، آقا گفت: لگد نزنید دارم میآیم. از خانه بیرون رفت و وقتی تعداد زیاد ماموران را دید لبخندی زد و گفت: دستگیری من این همه قوا نمیخواست.» حاج آقا روحالله را با ماشین تا فرودگاه مهرآباد بردند و از آنجا به ترکیه تبعید کردند.
سید روحالله شاید چیز زیادی از پدرش به خاطر نداشت، اما مقاومت، مردانگی و ایستادگی پدرش نقل زبان مردم بود. از همان زمانی که خود را «ابنالشهید، روحالله» نامید، الگویش سید مصطفی بود؛ مردی که در راه استحقاق مردم خمین جان فدا کرد. روحالله نیز راه پدر را در پیش گرفت و هرچه بزرگتر شد، عزمش برای «قیام لله» و مبارزه با ظلم جدیتر شد. سالها تبعید، زندان، فشار و تهدید نتوانست او را از مسیرش باز دارد. او با توکل به خدا و تکیه بر مردم، عَلَم مبارزه را برافراشت. سرانجام، در بهمن ۱۳۵۷ با همراهی ملت ایران به کشور بازگشت؛ بازگشت او، نه تنها پایان استبداد، بلکه آغاز عصری نو بود. با سادهزیستی، شجاعت و اخلاص، دلها را تسخیر و انقلاب اسلامی را پایهریزی کرد. او در ۱۴ خرداد ۱۳۶۸ رفت، اما نامش تا ابد با بیداری و آزادی ملت ایران گره خورده است؛ نامی که همچنان در دل تاریخ میدرخشد.
نظر شما