سه‌شنبه ۷ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۸:۵۴
«عطرکُنار،بوی شکلات»؛ قصه‌ای از غصه‌های آدم‌ها

مرکزی - کتاب مجموعه داستان‌های کوتاه «عطر کُنار، بوی شکلات» تألیف مریم خراسانی بیانگر غصه‌‎های آدم‌ها در قالب۳۲ داستان کوتاه توسط انتشارات «بید» منتشر و رهسپار بازار کتاب شد.

مریم خراسانی نویسنده کتاب «عطر کُنار، بوی شکلات» در گفت وگو با خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در اراک گفت: این مجموعه از داستان‌های کوتاه توسط انتشارات «بید» شامل پیشگفتار و ۳۲ داستان کوتاه و ۱۲ صفحه آخر که به تصاویر اختصاص داده شده است، منتشر و روانه بازار کتاب شد.

وی بیان کرد: پلنگ صورتیِ آبی، دردناک‌تر از آوارگی، پنجره اتاق چوبی، عطر کُنار_ بوی شکلات، لب لبو، تلویزیون، قد کشیدن پشت شالی‌ها، عروسک کاموایی، کوهی مثل خدا، همبازی، انتظار، عطر یاس بنفش، جزیره گنج، اتاقی از آنِ خود، تولد دردانه، خروس قندی، غول آهنی، قماش گازرانی، نوشته افزار گازرانی، پنجم امرداد، ماشین بافت مامان، سیلندرلا و کالسکه ی اشرافی، مشق شب، جوجه رنگی، عمه شهناز، سینما، نام خانوادگی، سه نخاله، کتاب، باند تک تازان و اعتراف عناوین ۳۲ داستان مجموعه داستان‌های کوتاه کتاب «عطرکنار، بوی شکلات» است.

در بخشی از پیشگفتار کتاب می‌خوانید: «پس از دنیای شیرین رمان، سفر در خاطرات و زندگی‌نامه‌ها آن‌چنان مرا غرق در شعف می‌کند که گذر لحظه را حس نمی‌کنم.

… شاید از نظر خیلی‌ها خواندن خاطرات شخصیِ یک نفر جذابیتی نداشته باشد ولی از نظر نگارنده با خواندن خاطرات هر کس می‌توان جای او زندگی کرد علاوه بر آن خاطرات را می‌توان روایت تاریخ اجتماعی یک دوره از زندگی دانست و از آن آموخت.

نوشته‌ی پیش رو روایت خاطرات پراکنده‌ای است که از بدو تولد تا پایان نوجوانی، خاطراتی که بدون شک همه ی هم نسلان ام آن را زندگی کرده‌اند و از سرگذرانده‌اند، باشد که با خواندن آن گاهی لبخند بر لبانشان جاری شود…».

در داستان کوتاه «عطرکُنار، بوی شکلات» که عنوان کتاب از این داستان عاریه گرفته شده است می خوانید: «بهترین روزهای مان زمانی بود که کسی به دیدنمان آمد، آمدن عمه شهناز همیشه مثل عید بود با خودش عطرکُنار و بوی شکلات می‌آورد، بابانوئلی با کوله باری از هدیه، از عروسک، قلک، لاک، دستبند و النگو گرفته تا انواع شکلات و تنقلاتی که حتا در خواب هم نمی‌دیدیم، سوغاتی‌های پروپیمان عمه شهناز همیشه با غرولند های بابا همراه بود برای این همه ول خرجی (البته از دید بابا) ولی عمه هر بار با کوله بار سنگین‌تر به دیدن مان می‌آمد و ما را غرق در شادی می‌کرد.

آمدن زن عمو نصرت از جنسی دیگر بود، مهمانی پخته و پر از تجربه با قصه‌های شیرین و مهربانی بی حد و حصر، با وجودش گرما زیر پوست مان می‌دوید و از کنارش جُم نمی‌خوردیم، و من می‌رفتم به دو سال قبل در کوچه و پس کوچه‌های شیراز که از خانه صدای گریه و شیون می‌آمد، صبح عمو را در دارالرحمه به خاک سپرده و برگشته بودیم، کسی در قید ما بچه‌ها نبود، گریه وزاری حتماً لحظه ای هم قطع نمی شد و ماهراسان و بی صدا به تماشا نشسته بودیم، ارسطو پسر عموی مجید که دو، سه سالی بزرگتر از من بود دستم را کشید و گفت: بیا بریم «غارا» بخریم، البته زمان برد تا بفهمم غارا همان قره قروت خودمان است، همراهش شدم، هم برای اینکه بدانم غارا چیست و هم برای اینکه در سه سالگی تحمل این همه شیون برایم گران بود.

کتاب « عطرکُنار،بوی شکلات» قصه از غصه‌های آدم‌ها

تا وسط کوچه همراهش رفتم و یک هو هرچه این طرف و آن طرف نگاه کردم اثری از ارسطو نبود، گم شده بودم، هاج و واج گیج، و ترسیده تمام خانه‌ها را از نظر گذراندم، همه مثل هم به نظرم می‌آمد، دوباره تا ته کوچه رفتم و گریان برگشتم، مستأصل در خانه‌ای را که به نظرم آشناتر از بقیه آمد زدم، ارسطو در را باز کرد باشک بهش گفتم این‌جا خونه ی عموست؟ با نیشخند نگاهم کرد و گفت: نه خیر اشتباه آمدی و در را دوباره بست.

با صدای زن عمو دوباره به اتاق اردوگاه برمی‌گردم، هنوز دارد از خاطرات عمو می‌گوید و من هم خودم را توی آغوش پرمهر عمو تصور می‌کنم، عروسک خرس قهوه‌ای پشمالو را که سوغات زن عموست به خودم می‌چسبانم و گرمای زیر پوستم می‌دود.

اما آمدن خاله زهرا و راحله نعمت بود، قایم موشک بازی زیر لحاف چهل تکه مادربزرگ که برآمده از لابلای اثاثیه نیسانی بود که مادر جون از اراک به عنوان جهیزیه دوم برای مامان فرستاده بود عالمی داشت، تی تاب‌ها را با چوب کبریت تبدیل به کیک دو طبقه می‌کردیم و برای عروسک‌ها تو تولد می‌گرفتیم، در گوش همدیگر پچ پچ می‌کردیم و ریسه می‌رفتیم، بهاره را به بهانه بچه بودن اصلن به بازی نمی‌گرفتیم و احساس بزرگی می‌کردیم، عروسک شنل قرمزی را قایم می‌کردیم و… بابودن راحله درهای زندان به روی مان گشوده می‌شد و فرصت بازی با بچه را پیدا می‌کردیم، با حباب‌های رنگارنگ توی محوطه اردوگاه می‌دویدیم، زیر نگاه حسرت باز بچه‌ها فوت توی حلقه‌ی حباب ساز می کردیم و با شعف حباب ها را می‌ترکاندیم و بی‌توجه به نگاه پر از بغض احمد پسر همسایه راجع به لذت بازی با حباب‌ها حرف می‌زدیم، روزی که خاله زهرا و راحله باروبنه جمع کرده و عزم رفتن کردندقوطی حباب ساز راحله گم شد هرچه گشتیم انگار چکه روغنی شده بود در دل زمین، در نهایت راحله با چشم اشکی راهی شد فردا صبح دیدم که مامان قوطی حباب ساز راحله را پر از آب و ریکا کرد و به دست احمد پسر همسایه داد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

پربازدیدترین

تازه‌ها

پربازدیدها