شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۳ - ۱۵:۰۴
دوست دارم آثاری را ترجمه کنم که ارزش طبیعت را به کودکان بیاموزند

زهرا آذرخش گفت: باید برای کودکان جا بیندازیم که انسان بدون طبیعت واقعاً نمی‌تواند دوام بیاورد. این موضوع برای من بسیار حائز اهمیت است که بتوانم آثاری را پیدا کنم و به مخاطب ایرانی به‌ویژه کودکان ایران تقدیم کنم که بتوانند تفاوتی ایجاد و به ما کمک کنند تا طبیعت و جنگل‌های خود را حفظ کنیم؛ زیرا این یک میراث ارزشمند برای ماست.

سرویس کودک و نوجوان خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - فاطمه خداوردی: ترجمه کتاب‌های کودک فرصتی است برای گشودن دریچه‌های تازه به روی ذهن‌های کودکان و آشناکردن آن‌ها با ارزش‌هایی که می‌توانند آینده‌ای بهتر برای آن‌ها بسازند. زهرا آذرخش، مترجم جوان و تازه‌کارِ پنج اثر از جنی سو کاستسکی شاو، نویسنده آمریکایی با انتخاب داستان‌هایی درباره دوستی، پذیرش تفاوت‌ها، محیط زیست و فرهنگ‌های گوناگون، سعی کرده مخاطب فارسی‌زبان را با این مفاهیم جهانی همراه کند.

او در گفت‌وگو با ایبنا از مسیر انتخاب این کتاب‌ها و اهمیت پیام‌هایی که به کودکان منتقل می‌کنند صحبت کرده است. کتاب‌هایی مانند «من و لونا» راویِ داستان دختری که تلاش می‌کند درختی را از خطر قطع‌شدن نجات دهد یا «چشم بازیگوش من» که ماجرای دختری با یک نقص جسمی را بازگو می‌کند و به مخاطب می‌آموزد چگونه با تفاوت‌های دیگران کنار بیاید.

آذرخش معتقد است ترجمه کتاب کودک، فراتر از انتقال کلمات، فرصتی برای ایجاد درک متقابل میان فرهنگ‌ها و آموزش ارزش‌های انسانی است. دغدغه او نه‌تنها ارائه داستان‌های سرگرم‌کننده، بلکه آشناکردن کودکان ایرانی با موضوعاتی مانند اهمیت حفظ طبیعت و پذیرش دیگران است. او از علاقه‌اش به پیداکردن آثاری می‌گوید که بتوانند تغییری هرچند کوچک ایجاد کنند و امیدوار است کتاب‌هایی که ترجمه کرده، به مخاطبانش برای ساختن آینده‌ای روشن‌تر کمک کنند. این گفت‌وگو را در ادامه می‌توانید بخوانید:

- خانم آذرخش، تا به امروز پنج کتاب از آثار ترجمه شما منتشر و در بازار کتاب ایران عرضه شده است. لطفاً برای ما با ذکر عنوان کتاب، از محور داستان هر یک از این کتاب‌ها بگویید.

اولین کتابی که من روی آن کار کردم، کتاب «شبیه شبیه اما متفاوت» است. در این کتاب، دو کودک از دو قاره و دو کشور مختلف به نامه‌نگاری باهم می‌پردازند. آن‌ها تحت راهنمایی معلمان مدرسه‌شان، نامه‌هایی برای یکدیگر می‌نویسند و به آن سوی دنیا پست می‌کنند. از این طریق باهم آشنا می‌شوند و اطلاعاتی درباره فرهنگ، آداب و رسوم، اعضای خانواده، علاقه‌ها، تفریحات، الفبای ادبیات‌شان، محیط زندگی‌شان و تجربیات خود را با یکدیگر ردوبدل می‌کنند. این کتاب به خاطر تصویرگری بسیار خوبی که دارد، در کنار متن، از طریق تصاویر به خواننده اطلاعات زیادی درباره آن فرهنگ خاص می‌دهد. به‌عنوان مثال، کودک درباره کشور خود جمله‌ای می‌گوید اما تصاویر اطلاعات بیشتری از آن کشور و فرهنگ به خواننده منتقل می‌کند. برای نمونه، شما نمایی از یک خیابان در هند یا نمایی از یک خیابان در آمریکا را مشاهده می‌کنید.

کتاب دوم «بابا دنیا را برای من می‌آورد» نام دارد. این داستان حول محور رابطه بین پدر و دختر است که پدر به دلیل شغلش به‌عنوان عکاس روزنامه، سفرهای زیادی انجام می‌دهد و از دخترش دور است. او سعی می‌کند در عین این دوری، رابطه خود را حفظ و آن را مستحکم کند. او از طریق نامه‌هایی که برای دخترش می‌فرستد یا سوغاتی‌هایی که برایش می‌آورد، تلاش می‌کند دوری خود را جبران کند. دختر نیز به یادگاری‌ها و سوغاتی‌هایی که پدرش برایش می‌آورد بسیار علاقه‌مند است. مثلاً هر جا که پدر به سفر می‌رود، خاطره‌ای از آن تعریف می‌کند یا چیزی برای او به ارمغان می‌آورد. در صفحات مختلف کتاب آمده است که مثلاً پدر به فلان کشور رفته و فلان سوغاتی را آورده است؛ مثلاً به زیمباوه رفته و سازی به نام «امبیرا» آورده که شبیه پیانوی کوچک است. این توضیحات به گونه‌ای ارائه شده‌اند که برای مخاطبی نیز که اهل آن فرهنگ نیست، ملموس باشند.

کتاب سومی که کرده‌ام «مثل من، مثل تو» نام دارد. این کتاب نیز از همان مجموعه است و داستان نامه‌نگاری دو دختر از دو کشور مختلف در دو قاره متفاوت را روایت می‌کند. یک دختر از قاره آمریکا در کوهستان‌های آمریکای شمالی زندگی می‌کند و دختر دیگر از تانزانیا که محل زندگی‌اش کنار دریاست. این دو دختر از طریق نامه‌نگاری با فرهنگ، روحیات، علاقه‌ها، محیط زندگی و تفریحات یکدیگر آشنا می‌شوند و آرزوها و رویاهای خود را باهم به اشتراک می‌گذارند. این کتاب نیز با تصویرگری بسیار زیبایی که دارد، جذابیت خاصی دارد و حال‌وهوایی از محیط کشورهای مختلف را به خواننده منتقل می‌کند.

کتاب چهارم «چشم بازیگوش من» نام دارد. این کتاب درباره دختری است که با انحرافِ چشم به دنیا می‌آید و تا پیش از رفتن به مدرسه مشکلی ندارد؛ زیرا دنیا را به روش خود می‌بیند و از آن لذت می‌برد؛ اما هنگامی که به مدرسه می‌رود، دوستان و همکلاسی‌هایش شروع به مسخره‌کردنش می‌کنند و لقب‌هایی به او می‌دهند که احساس خوبی به او نمی‌دهد. معلم نیز به آن دختر توصیه می‌کند که باید به پزشک مراجعه کند. دختر پس از مراجعه به پزشک درمان می‌شود؛ اما طی این روند حال خوبی ندارد. در نهایت، با کمک خلاقیت مادرش، چشم‌بندهایی طراحی می‌کند که مورد توجه همه بچه‌ها قرار می‌گیرد؛ حتی بچه‌هایی نیز که مشکل مشابهی ندارند درخواست دارند تا از آن چشم‌بندها یا عینک‌های کاردستی که مادرش و خود شخصیت داستان ساخته‌اند، استفاده کنند. این کتاب به زیبایی نشان می‌دهد که یک کودک با یک ضعف یا کم‌توانی در بخشی از جسمش چگونه می‌تواند با خلاقیت مشکل خود را کنار بگذارد و از آن عبور کند و همچنین چگونگی درک دیگران نسبت به فرد کم‌توان را بیان می‌کند. این کتاب به بچه‌ها نشان می‌دهد که چگونه فردی را که کم‌توانی دارد درک کنند و تفاوت‌ها را بپذیرند.

کتاب پنجم، «من و لونا» است. می‌توان گفت این کتاب محور محیط زیستی دارد. داستان درباره دختری است که با خانواده‌اش زیاد مسافرت می‌رود و به طبیعت بسیار علاقه‌مند است. او در جنگل‌ها می‌گردد و به جایی می‌رسد که وارد جنگل درختان قرمز می‌شود. در آنجا متوجه می‌شود که روی تعدادی از درخت‌ها یک ضربدر آبی وجود دارد اما معنای آن را درک نمی‌کند. ناگهان احساسی بین او و یکی از درختان شکل می‌گیرد و باهم احساس نزدیکی می‌کنند. دختر از آن درخت بالا می‌رود و از آن بالا متوجه می‌شود که درختانی که روی آن‌ها ضربدر آبی خورده، قطع شده‌اند و این درختی که روی آن رفته نیز در نوبت قطع‌شدن قرار دارد. او بسیار ناراحت می‌شود و تصمیم می‌گیرد اقدامی انجام دهد که تا جایی که ممکن است مانع این کار شود. او با خود می‌گوید: «تا زمانی که من بر روی این درخت نشسته‌ام، هیچ‌کس نمی‌تواند آن را قطع کند.» و همین‌طور هم می‌شود. او به کمک دوستانش که روی زمین هستند، یک پناهگاه برای خود درست و سقفی برای زندگی‌اش ایجاد می‌کند. او دو سالِ تمام بالای آن درخت می‌ماند تا اینکه مطمئن می‌شود چوب‌بُران از سر این درخت دست برمی‌دارند و پس از آن پایین می‌آید.

دوست دارم آثاری را ترجمه کنم که ارزش طبیعت را به کودکان بیاموزند

- برای شما چه جنبه‌ای از این آثار بیشترین جذابیت را داشت که تصمیم به انتخاب آن‌ها برای ترجمه گرفتید؟ و بفرمایید کدام‌یک از پنج کتابی که تاکنون ترجمه کرده‌اید، بیشترین تأثیر را بر شما گذاشته است؟

یکی از حوزه‌های مورد علاقه من، شناخت فرهنگ‌های مختلف است. به عبارت دیگر، من دوست دارم که فردی در گوشه‌ای از دنیا بتواند درکی از فرهنگ و محیط زندگی فردی از جای دیگری در دنیا داشته باشد؛ فردی که ممکن است هرگز در عالم واقع او را ملاقات نکند. می‌توان گفت این سه کتابی که در آغاز کار ترجمه کرده‌ام، این ویژگی را داشتند. مثلاً، در کتاب «بابا دنیا را برای من می‌آورد»، داستانی روایت می‌شود که اطلاعات زیادی درباره فرهنگ‌ها، آداب و رسوم، سوغاتی‌ها و صنایع دستی را به‌طور ضمنی به مخاطب منتقل می‌کند. من شخصاً چه در زمان کودکی و چه اکنون از کشف اینکه دیگران چگونه روزهای خود را می‌گذرانند و روزگارشان را به چه نحوی سپری می‌کنند، لذت می‌برم.

حوزه دیگری که به آن علاقه‌مند هستم، طبیعت و محیط زیست است. من معتقدم که باید تلاش کنیم تا این منابع طبیعی را حفظ کنیم و به فرزندان خود بیاموزیم که طبیعت برایشان ارزشمند باشد. به‌نوعی باید برای کودکان جا بیندازیم که انسان بدون طبیعت واقعاً نمی‌تواند دوام بیاورد. این موضوع برای من بسیار حائز اهمیت است که بتوانم آثاری را پیدا کنم و به مخاطب ایرانی به‌ویژه کودکان ایران تقدیم کنم که بتوانند تفاوتی ایجاد و به ما کمک کنند تا طبیعت و جنگل‌های خود را حفظ کنیم؛ زیرا این یک میراث ارزشمند برای ماست.

به همین دلیل، به خاطر باوری که به حفظ طبیعت دارم، کتاب «من و لونا» را انتخاب کردم. این داستان بسیار زیبا و ملموس است و نشان می‌دهد که دل یک انسان چگونه می‌تواند برای یک درخت بتپد.

موضوع دیگری که مورد علاقه من است، پذیرش تفاوت‌های بین انسان‌هاست؛ یعنی افراد باید یاد بگیرند که قرار نیست همه مانند یکدیگر باشند، همه به یک شکل زندگی کنند یا همه یکسان فکر کنند و حتی شرایط روحی و جسمی مشابه سایرین داشته باشند. به‌طور کل، کسب مهارت درک حال دیگری و پذیرش وضعیت او برای من بسیار مهم است. کتاب «چشم بازیگوش» این ویژگی را داشت؛ این کتابی بود که واقعاً حس کردم در مسیر همین موضوع است و حوزه علاقه‌مندی‌ام را پوشش می‌دهد.

نویسنده این کتاب‌ها، جنی سو کاستسکی شاو، یک نویسنده آمریکایی است. او این کتاب‌ها را براساس واقعیت نوشته است؛ به‌گونه‌ای که می‌توان گفت زندگی خودش را در آن‌ها بازگو کرده است. مثلاً او خود دچار این انحراف چشم بوده و تجربیات و احساساتی را که در کودکی داشته در «چشم بازیگوش» به‌صورت کتاب درآورده است.

کتاب «من و لونا» نیز داستان واقعی دختری است که دو سال روی درخت زندگی می‌کند و حتی از آن مستند و فیلمی ساخته شده است. بنابراین، شخصیت‌های این داستان واقعی هستند. همچنین، کتاب «مثل من، مثل تو» به دختر خانم جنیسو اشاره دارد؛ یعنی آن دختر تانزانیایی هم واقعاً وجود دارد و این دو هنوز هم با یکدیگر در ارتباط و دوست هستند.

من از اینکه کتاب «من و لونا» یک قهرمان واقعی را معرفی می‌کند، بسیار لذت بردم. این داستان تخیلی نیست و قصد دارد بگوید هر کسی می‌تواند با اتخاذ تصمیمات درست در موقعیت خود، یک قهرمان باشد. پیام این کتاب برای من بسیار ارزشمند است. نکته دیگر اینکه تصویرگری‌های این کتاب‌ها به دست خود نویسنده جنی سو کاستسکی شاو انجام شده و سرشار از خلاقیت است. ساعت‌ها می‌توانیم به تصاویر نگاه کنیم و از آن‌ها لذت ببریم و هر بار چیز جدیدی در آن‌ها کشف کنیم.

مسئله جالب دیگری که در این کتاب‌ها وجود دارد، این است که به یکدیگر نکاتی را ارجاع می‌دهند. مثلاً در کتاب «بابا دنیا را برای من می‌آورد»، در جایی که بچه‌ها در حال بازی هستند، پدر درباره بچه‌های سوماترا توضیح می‌دهد و از عبارت «شبیه شبیه اما متفاوت» استفاده می‌کند که نام یکی دیگر از کتاب‌های همین نویسنده است. همچنین، در پایان همین کتاب «بابا دنیا را برای من می‌آورد»، پدر یک بازی به نام «گنج‌ها» را آموزش می‌دهد. آن گنجی که نویسنده با خود دارد و درباره‌اش توضیح می‌دهد، تکه‌ای از چوب یک درخت است که در اطراف لونای واقعی پیدا کرده است؛ یعنی این موضوع به کتاب «من و لونا» نیز اشاره دارد. من از این نکته‌ها بسیار لذت بردم و حس خوبی به من داد. انگار که این موارد در ذهن نویسنده مانند قطعات یک پازل بودند و او توانسته است آن‌ها را باهم ترکیب و این کتاب‌ها را به این صورت به یکدیگر مرتبط کند.

- در ترجمه‌های خود بیشتر به مخاطب فارسی‌زبان توجه می‌کنید یا به نویسنده اثر؟ آیا لازم بوده است در ترجمه کتاب‌ها تغییراتی برای تطبیق با فرهنگ ایرانی انجام دهید؟

وقتی که کتابی را می‌بینم و تصمیم می‌گیرم آن را ترجمه کنم، سعی می‌کنم ابتدا چندین‌بار آن را بخوانم و به‌خوبی درک کنم که نویسنده می‌خواهد چه بگوید. من تلاش می‌کنم افکار و ایده‌هایی را درک کنم که در ذهن نویسنده وجود دارد و او قصد دارد از طریق این کتاب یا تصویرگری‌ای که خود انجام داده، آن را به مخاطب منتقل کند. همچنین سعی می‌کنم خود را در فضای ذهنی او قرار دهم و با آن حس‌وحال ارتباط برقرار کنم تا بتوانم نوشته‌های او را به زبان فارسی برگردانم.

محتوای این کتاب‌ها مطابق با فطرت انسانی است و با وجود اینکه فرهنگ‌های مختلف را به تصویر می‌کشند، موضوع خاصی در آن‌ها نمی‌بینیم که با فرهنگ ایرانی در تضاد باشد. بنابراین نیازی به تغییرات اساسی یا خاصی نبوده است. تنها دو نکته کوچک وجود داشت که به‌منظور جلوگیری از ایجاد حساسیت، آن‌ها را لحاظ کردیم.

- کتاب «بابا دنیا را برای من می‌آورد» به ما یادآوری می‌کند که حضور معنوی یک پدر می‌تواند حتی در غیاب فیزیکی او نیز قوی باشد. فکر می‌کنید این پیام چقدر برای جامعه امروز ما کاربردی است؟

در این کتاب، با یک خانواده سالم مواجه هستیم، به این معنا که روابط آن‌ها سالم است. پدر در زمان حضورش در خانواده، در کنار دخترش چنان پررنگ و اثرگذار است که حتی زمانی که او نیست، فرزندش زمان خود را با فکر به پدر و مرور خاطراتش می‌گذراند. پدر برای او همچون الگویی می‌ماند و او می‌خواهد که مانند پدرش به سفر برود و راه او را ادامه دهد. در اینجا، پدر فرزند را در درجه اول به‌عنوان انسان می‌بیند، نیازهای او را شناخته و خواسته‌هایش را متوجه شده است و به او وعده داده که روزی او را با خود به سفر خواهد برد.

در کتاب «بابا دنیا را برای من می‌آورد»، مادر نیز اگرچه زیاد صحبت نمی‌کند و شاید تنها در حد یکی دو جمله سخن بگوید؛ اما نقش تسهیلگر را ایفا می‌کند. زمانی که پدر نیست، مادر به دنبال‌کردن مسیر پدر از روی نقشه و انجام کارهایی از این‌دست کمک می‌کند تا کودک بتواند این دوری را تحمل کند و در ذهنش بازسازی کند که پدر اکنون کجاست و چه می‌کند. این امر به او کمک می‌کند تا دلتنگی‌اش را جبران کند.

به نظر من، این یک الگوی بسیار خوب برای ماست؛ چراکه این‌روزها به دلیل مشغله‌ها و سرشلوغی‌های زندگی، اعضای خانواده گاهی از دیدن جایگاه انسانی کودکان غافل می‌شوند و نیازها و خواسته‌های آن‌ها را درک نمی‌کنند تا بتوانند رابطه سالمی را بین خود ایجاد کنند.

این اثر در حقیقت داستان خود خانم جنیسو است؛ به این معنا که پدرش به سفر می‌رفته و برای او سوغاتی‌های مختلف می‌آورده است. در پایان کتاب، عکس نامه‌ها و چیزهایی که پدرش برایش فرستاده، به همراه عکس خود او و پدرش قرار داده شده است. همچنین، عکسی از کوهی که در استرالیا وجود دارد، به تصویر کشیده شده است که مربوط به بخشی از داستان است که پدر به او می‌گوید: «حالا تو نیز با من بیا، وقت آن فرا رسیده که با هم به سفر برویم.» این جمله دقیقاً بیانگر شخصیت کتاب است؛ جایی که پدر به او می‌گوید: «حال نوبت تو است که با من سفر بیایی.» خانم جنیسو نیز در آن زمان با پدرش به استرالیا سفر می‌کند و عکسی از کوه‌های صخره‌ای سه‌خواهر که در استرالیا واقع شده‌اند، در صفحه آخر کتاب قرار داده است. بنابراین، این داستان به‌نوعی داستانی واقعی و مستند است.

- به چه موضوع یا ژانری علاقه‌مندید که هنوز فرصت ترجمه آن را نداشته‌اید؟

من علاقه‌مند به ترجمه کتاب‌های نوجوان هستم؛ اما در حال حاضر، اولویت من ترجمه کتاب‌های تصویری کودک است. امیدوارم در آینده شرایطی فراهم شود که بتوانم به این موضوع نیز بپردازم.

- رویای شما در دنیای کتاب کودک و نوجوان چیست؟

رویای من این است که در همین سه حوزه‌ای که پیش‌تر در مورد آن صحبت کردم، کارم را ادامه دهم و به حدی برسم که در نقطه‌ای حس کنم دیگر این موضوع اشباع شده است و حرف جدیدی برای گفتن وجود ندارد. در آن لحظه، گویی دِین خود را به این موضوعات ادا کرده‌ام. ین برای من، لحظه‌ای رویایی خواهد بود.

- ناگفته‌ای باقی مانده است؟

تشکر ویژه دارم از نشر کتابخورها و مدیر محترم آن، رضوان خرمیان که زحمات بسیاری کشید و توانستیم این کار را باهم به نتیجه برسانیم.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط