مجید داودی راسخ اردیبهشت ماه سال 1343 در یکی از روستاهای شهر قرچک ورامین بهدنیا آمد. نُه ساله بود که به دلیل تغییر شغل پدر به همراه خانواده از ورامین به شهرری نقلمکان کرد و در آنجا ساکن شد.با اوجگیری مبارزات مردم علیه رژیم منحوس پهلوی، شور انقلاب وجود او را هم فراگرفت. مجید در بیشتر راهپیماییها و تجمعات ضد رژیم شاه شرکت میکرد، که در یکی از همین فعالیتها توسط ساواک دستگیر و به زندان باغشاه منتقل شدند.
مجید همزمان با تشکیل نهاد مردمی بسیج به جمع بسیجیان پیوست و با شروع جنگ تحمیلی و حمله نیروهای متجاوز بعثی بهخاک میهن، او بهخیل سبزپوشان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست و در عملیات بزرگی چون فتحالمبین و بیتالمقدس شرکت کرد.
در عملیات بزرگ خیبر در حالی که فرماندهی یکی از گروهانهای گردان قمربنی هاشم ـ علیه السلام ـ از تیپ سیدالشهداء(ع) را به عهده داشت، پس از ساعتها جانفشانی و ازخودگذشتگی در حالی که به شدت مجروح شده بود، به اسارت نیروهای بعثی درآمد. او با وجود جراحت بسیار، هجده ماه در زندانهای موصل عراق طعم تلخ اسارت را چشید.
سرانجام در سال 1364 به دلیل معلولیت و مجروحیتی که داشت با همکاری صلیب سرخ و تلاش دولت جمهوری اسلامی ایران آزاد و به میهن برگشت. اما به دلیل مجروحیت و تحمل شکنجههای پیدرپی رژیم بعث از ناحیه پا به شدت آسیب دیده بود، به گونهای که یکی از پاهایش به علت خرد شدن استخوان حدود پنج سانت کوتاه شده بود. بههمین دلیل پس از آزادی تحت مراقبتهای ویژه قرار گرفت و تا سال 1365 از شرکت در مناطق جنگی محروم ماند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«اردوگاه دوطبقه بود و ضلع غربی آن درب ورودی بود. طبقة اول جای اسرا بود و طبقه بالا جای استراحت نیروهای عراقی و انبارهایشان بود، انبار مواد غذایی، لباس و .... قسمت انتهایی و جنوبی اردوگاه هم سرویس بهداشتی بود، ضلع جنوبی هم آشپزخانه بود، کنارش هم اتاقی بود به اسم خیاطخانه که بیشتر جای کتک زدن و شکنجه بچه ها بود و به اسم اتاق سین جیم معروف شده بود.
هوای فروردین موصل شبیه به روزهای گرم تابستان بود، حتی از همان روزهای اولش. پنجرههای بهداری باز بود. دکتر مولودی مجید را دید که کشان کشان به سمت اتاق کناری میبرند، نگاهی به قاسم کرد و گفت: مجید رو دارند میبرند اتاق سین جیم.
عراقیها انگار همان یکی دو روز هم خیلی صبر کردند. او را با همان دو عصای زیر بغل به اتاق سین جیم بردند. طولی نکشید که صدای فحش و عربدهشان به اتاق بهداری هم رسید. سیم کابل پشت مجید فرود میآمد. افسر عراقی مدام میپرسید: انت الحرس الخمینی؟! بعد تنها صدای ضربات کابل بود که شنیده میشد. میگفتند از قد بلندش معلوم است که فرماندهاس.بازجوییهای قبل از اردوگاه، آنها را راضی نکرده بود.
کتک زدنها هر چقدر رمقی برای مجید نگذاشته بود، اما در روحیهاش اثری نداشت، از هفته دوم روزه گرفتن را شروع کرد. هر چقدر بچهها میگفتند: مجید صبر کن زخم پات خوب بشه! بعد روزه بگیری. جواب میشنیدند: خوب میشه! توی اتاق بهداری مثل او زیاد بودند که با وجود مجروحیتشان روزه میگرفتند.
نظر شما